با زندگیم جوری رفتار میکنم انگار شب امتحانهو یه کتاب قطور چند صد صفحهای جلو روم بازه.
حسی بهش ندارم،
مجبورم،
تند تند ورق میزنم که به یهچیزی برسمو شمارش صفحههایی که خوندمو رد کردمو نفهمیدم,خاطرم نیست.
چیزی که میخونم رو نمیخوام،
پایان شده دلیل آرامشم،
استرس نرسیدن داره خفم میکنه،
و امید.
امیدی که میگه بالاخره این وضع تموم میشه؛
یا چند ساعت دیگه،
یا یه عمر.
حسی بهش ندارم،
مجبورم،
تند تند ورق میزنم که به یهچیزی برسمو شمارش صفحههایی که خوندمو رد کردمو نفهمیدم,خاطرم نیست.
چیزی که میخونم رو نمیخوام،
پایان شده دلیل آرامشم،
استرس نرسیدن داره خفم میکنه،
و امید.
امیدی که میگه بالاخره این وضع تموم میشه؛
یا چند ساعت دیگه،
یا یه عمر.