Forward from: عیارسنج رمان دختر خوب
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #پنجاه
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
آراز توی بغلم خوابیده بود، آرازو تو بغل امیرسالار گذاشتم،نگام کرد.
-سیره، جاشم هنوز تمیزه...
قرنیه چشماش محاصره ام کرده بودن، ساعد دستمو گرفت و با صدایی که تحکمشو به رخ گوشم میکشید گفت:
-ماحی! گفتم تمومش کن.
-من دلم برای آراز سوخت که نرفتم؛ الان تا دو ساعت وقت داری که جلوی پای یه نفر دیگه نگه داری.
تا خواستم دکمه ی قفل مرکزی بود بزنم سریع آرازو روی پاش گذاشت و اون یکی دستمم گرفت:
-ماحی! چون میدونی گیرتم اینطوری میکنی؟
-چون میدونم عوضی و نمک نشناسی.
«با اخم نگام کردو گفت:» حواست به حرف زدنت باشه.
-دلیلی ندارم که حواسم باشه،نه دیگه نون و آبمو میدی نه بهت تعهد و تعلقی و وابستگی دارم.
امیرسالار-تعهد داری.
-ندارم؛ تموم شد.
امیرسالار-وقتی تموم میشه که من بگم.
-شما؟!!! ولم کن بینَم فکر کردی کی هستی یالغوز بدبخت؟
امیرسالار-بچه رو میگیری، ماحی بهت گفتم من هیچ چیزی توی زندگی ندارم چون این....
-برو بمیر بابا، من اون بچه هم ندارم برای چی وایستم؟ بی خانمان هم نیستم...
«شاکی و مضطرب گفت:» نفهم پس من این بچه رو چیکار کنم؟
-برو به عشقـــــت بگو، مگه من زاییدم؟
امیرسالار-وای خـــــدا؛ خـــدا این چرا زبون منو نمیفهمه؟
-من ایدزیم یادت رفته؟
«با حرص و تعصب و لحن مصمم گفت:» چیه بهت برخورده گفتم باید آزمایش بدی؟ باید آزمایش بدی اصلا!
-نمیدم، نمیرم، اصلا امشب توی تختت میام تورو هم ایدزی میکنم.
خنده اش گرفت ولی نخندید، سرشو برگردوند و به آراز نگاه کرد و آرومتر گفت:
امیرسالار-ماحی! تو که ایدز نداری از چی انقدر ناراحتی؟ اصلا منم آزمایش میدم.
-آره آره تو حتما بده، اون زنت ممکنه بیماری....
دستمو با ضرب و هول دادن به عقب ول کرد و بچه رو توی بغلم گذاشت، تا خواستم حرکت کنم با تشر و صدای خفه گفت:
-ماحی به جون آراز، به جون آراز میرم به در و دیوار میکوبم سه تامونو راحت میکنم.
«با پر رویی گفتم:» به من چه، میخوای بمیری خب بمیر.
استارت زد و توی یه حرکت با سرعت راه افتاد، سریع میرفت، با جبر و حرص،حس درونیم باعث شد آرازو میون دستام بگیرمش، با تشر گفتم:
-چته؟ روانی آروم برو، همین اداهارو درآوردی که همه طردت کردن دیگه....
آراز آهسته لبشو برگردوند و بغض کرد، دلم براش فرو ریخت، برای این بچه؟!!!!! صحنه ای بود که حالمو تغییر داده بود، توی بغلم گرفتمش و پستونکشو برداشتم و توی دهنش گذاشتم.
-نه نه بغض نکنه، بابات دیوونه است؟ اشکال نداره غصه نخور...
«خندیدم و گفتم:» بچه ات با مغز تو غصه اش گرفته.
«شاکی گفت:» واقعا ماحی توی اخلاق تو موندم،به اعصاب آدم گند میزنی بعد میخندی؟
-فکر نکن یادم رفته ها، دهنتو صاف میکنم، دلم برای بچه میسوزه، بچه ی منم دست غریبه هاست، نمیخوام اون بالا سری یه کاری کنه بچه ی منم مثل بچه ی تو بشه.
امیرسالار-آهان، آفرین، خداروشکر عقلت به اینا میرسه.
-نه تو خوبی، یالغوز دانا! خوبه این یالغوزچه ،زیر دست منه وگرنه عین تو بار میومد چی میشد؟ خونه اتون مکتب زهد و دانایی میشد.
«نیم نگاهی بهم کرد و گفتم:» چیه؟
امیرسالار-شام چی داریم؟
-کوفت؛ دوست داری؟
امیرسالار-چقدر بی ادبی؟ چقدر؟
-کوفت که بد نیست، میخوای بدترشو بگم توی زمین بری؟
خنده ام گرفت و با اخم نگام کرد.
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #پنجاه
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
آراز توی بغلم خوابیده بود، آرازو تو بغل امیرسالار گذاشتم،نگام کرد.
-سیره، جاشم هنوز تمیزه...
قرنیه چشماش محاصره ام کرده بودن، ساعد دستمو گرفت و با صدایی که تحکمشو به رخ گوشم میکشید گفت:
-ماحی! گفتم تمومش کن.
-من دلم برای آراز سوخت که نرفتم؛ الان تا دو ساعت وقت داری که جلوی پای یه نفر دیگه نگه داری.
تا خواستم دکمه ی قفل مرکزی بود بزنم سریع آرازو روی پاش گذاشت و اون یکی دستمم گرفت:
-ماحی! چون میدونی گیرتم اینطوری میکنی؟
-چون میدونم عوضی و نمک نشناسی.
«با اخم نگام کردو گفت:» حواست به حرف زدنت باشه.
-دلیلی ندارم که حواسم باشه،نه دیگه نون و آبمو میدی نه بهت تعهد و تعلقی و وابستگی دارم.
امیرسالار-تعهد داری.
-ندارم؛ تموم شد.
امیرسالار-وقتی تموم میشه که من بگم.
-شما؟!!! ولم کن بینَم فکر کردی کی هستی یالغوز بدبخت؟
امیرسالار-بچه رو میگیری، ماحی بهت گفتم من هیچ چیزی توی زندگی ندارم چون این....
-برو بمیر بابا، من اون بچه هم ندارم برای چی وایستم؟ بی خانمان هم نیستم...
«شاکی و مضطرب گفت:» نفهم پس من این بچه رو چیکار کنم؟
-برو به عشقـــــت بگو، مگه من زاییدم؟
امیرسالار-وای خـــــدا؛ خـــدا این چرا زبون منو نمیفهمه؟
-من ایدزیم یادت رفته؟
«با حرص و تعصب و لحن مصمم گفت:» چیه بهت برخورده گفتم باید آزمایش بدی؟ باید آزمایش بدی اصلا!
-نمیدم، نمیرم، اصلا امشب توی تختت میام تورو هم ایدزی میکنم.
خنده اش گرفت ولی نخندید، سرشو برگردوند و به آراز نگاه کرد و آرومتر گفت:
امیرسالار-ماحی! تو که ایدز نداری از چی انقدر ناراحتی؟ اصلا منم آزمایش میدم.
-آره آره تو حتما بده، اون زنت ممکنه بیماری....
دستمو با ضرب و هول دادن به عقب ول کرد و بچه رو توی بغلم گذاشت، تا خواستم حرکت کنم با تشر و صدای خفه گفت:
-ماحی به جون آراز، به جون آراز میرم به در و دیوار میکوبم سه تامونو راحت میکنم.
«با پر رویی گفتم:» به من چه، میخوای بمیری خب بمیر.
استارت زد و توی یه حرکت با سرعت راه افتاد، سریع میرفت، با جبر و حرص،حس درونیم باعث شد آرازو میون دستام بگیرمش، با تشر گفتم:
-چته؟ روانی آروم برو، همین اداهارو درآوردی که همه طردت کردن دیگه....
آراز آهسته لبشو برگردوند و بغض کرد، دلم براش فرو ریخت، برای این بچه؟!!!!! صحنه ای بود که حالمو تغییر داده بود، توی بغلم گرفتمش و پستونکشو برداشتم و توی دهنش گذاشتم.
-نه نه بغض نکنه، بابات دیوونه است؟ اشکال نداره غصه نخور...
«خندیدم و گفتم:» بچه ات با مغز تو غصه اش گرفته.
«شاکی گفت:» واقعا ماحی توی اخلاق تو موندم،به اعصاب آدم گند میزنی بعد میخندی؟
-فکر نکن یادم رفته ها، دهنتو صاف میکنم، دلم برای بچه میسوزه، بچه ی منم دست غریبه هاست، نمیخوام اون بالا سری یه کاری کنه بچه ی منم مثل بچه ی تو بشه.
امیرسالار-آهان، آفرین، خداروشکر عقلت به اینا میرسه.
-نه تو خوبی، یالغوز دانا! خوبه این یالغوزچه ،زیر دست منه وگرنه عین تو بار میومد چی میشد؟ خونه اتون مکتب زهد و دانایی میشد.
«نیم نگاهی بهم کرد و گفتم:» چیه؟
امیرسالار-شام چی داریم؟
-کوفت؛ دوست داری؟
امیرسالار-چقدر بی ادبی؟ چقدر؟
-کوفت که بد نیست، میخوای بدترشو بگم توی زمین بری؟
خنده ام گرفت و با اخم نگام کرد.