پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7قسمت #سی_و_هشت
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368شهری-واااای ای دااااااد ای هواااااار خدای این دختر چرا اینطوریه؟ دو دقیقه دندون رو جگرت بذار حرف نزن میشه؟ میشه مادر؟
با اخم به آراز نگاه کردم، کف دستای کوچولوش روی تنم بود. آهسته نوک انگشتمو روی پشت دستش کشیدم. دستشو یه بار بلند کرد و دوباره روی تنم گذاشت. انگار که لمس منو حس کرده بود. چشماشو باز کرد و دوباره بست، آهسته خودمو تکون دادم و امیرسالار از پشت سرم گفت:
-خانم؟!
آروم حرف میزد؛ شاید میخواست کسی چیزی نشنوه. سرمو بلند کردم و گفت:
امیرسالار-مهریه چی میخوای؟
درحالی که پشتم با فاصله یک قدمی ایستاده بود سرمو برگردوندم و چونه ام مماس با شونه ام شد. از گوشه ی چشمم میتونستم ببینمش. چون زندگیم برام مهم نیست دارم به این تصمیم ها تن میدم. من میخوام زندگیمو عوض کنم تا به بقیه ثابت بشم! نمیخوام بگن امیرسالار دستشو گرفته.
-چیزی نمیخوام، همون حقوق ماهیانه ام مالیده نشده بره ،یه وقت نگی خب اون موقع دایه بودی الان زن بابایی، پولو هر ماه سر وقت بدی کافیه.
امیرسالار-نترس همه چی سرِ جاشه، این فرق داره مهریه است، یه چیزی بگو که بتونم بهت بدم.
-چیزی نمیخوام، نترس؛ پول و مالتو بالا نمیکشم.
امیرسالار-منظورم این نیست؛ میگم....
عاصی شده با حرص و صدای خفه گفتم:
-وا بده دیگه، چرا گیر میدی؟ چیزی نمیخوام.
امیرسالار-حاج آقا پنج تا سکه بزن.
حاج آقا-این حق به گردنته ها پسر جون.
امیرسالار-بله میدونم.
حاج آقا-دختر بیا بشین.
-دارم بچه شیر میدم.
بانو-من نمیدونم دخترت خدا بیامرز سر این لقمه از کی گرفت، به کی رفته آخه؟
جواب بانو رو ندادم.
حاج آقا-حاج خانم بخونم؟
شهری-بخونین.
رهام از اتاقش بیرون اومد و با تعجب گفت:
-چه خبره؟
حنا-هیس، بیا آشپزخونه من برات میگم.
حاج آقا خطبه رو خوند.
امیرسالار-حاج آقا شماره کارت دارید؟ من پول توی کارت دارم بگید همین الان براتون کارت به کارت کنم.
آراز توی بغلم خوابید. روی پتوی زیر پشتی گذاشتم و لباسمو درست کردم. ازجام بلند شدم تا ساکمو بردارم دیدم حاج آقا دو سه تا کارت دستشه و سرشم توی گوشی امیرسالاره. پوزخند زدم و گفتم:
-حاجی این کاره ای ها.
شهری چشماشو درشت کرد و بانو رو به شهری گفت:
-هرچی هم تذکر میدیم بدتر میکنه شهری.
رو به من کرد و ادامه داد:
بانو-تو اصلا چیکار داری؟ دلش میخواد صد تا کارت داشته باشه.
با خنده و منظور دار به بانو نگاه کردم. به حاج آقا اشاره کردم و گفتم:
-ایشون نماز مغرب عشاء میخونند؟ خوب بدو بدو کردی رفتی برای نماز ها.
بانو با حرص به رون ِپاش کوبید و رهام با عجله از توی آشپزخونه بیرون دوید و مضطرب به جمع نگاه کرد. پریشون به من زل زد و گفت:
رهام-تموم شد؟
حس اینکه یکی یه جور دیگه به زندگی تو نگاه میکنه چقدر دوست داشتنی بود. رهام کی انقدر بزرگ شده بود؟ با غصه نگاش کردم و با حرص خفته گفتم:
-داداشی کوچولو، مواظب باش خطا نری که بعدا همه حتی راه صافتو، به خطا خطاب میکنند و بعدم برات تصمیم با صلاح و مصلحت خودشون میگیرن تا شرشو از سرشون کم کنند.
شهری با غصه نگام کرد و بانو با حرص گفت:
-ماحی! این جواب ما نیست، اون بچه ی توی بغلت یه روز جواب این حرفاتو میده ها.
-این بچه صاحب داره منم قرار نیست وابسته کسی یا چیزی بشم.
امیرسالار-حاج آقا شما تو حیاط بیایید، اونجا آنتن بیشتره اینترنت سرعتش زیاد تره.
حاج آقا رو با خودش بیرون برد و بانو هم همراهشون رفت.
شهری-بی انصاف من واسه اینکه شرتو کم کنم این حرفو زدم؟
-به هر حال من اینجا نمی موندم.
شهری-پس میخوای منو حرص بدی که اینطوری میگی؟
آرازو عوض میکردم که رهام بالاسرم اومد و گفت:
-آبجی این یارو رو میشناسی؟
-تقریبا اندازه یک ماه آره، نترس من هفت سال تو جیره ی جهنم بودم از پس خودم برمیام.
رهام-یعنی دارم میگم روانی اینا نباشه.
-در حد تایماز نیست، حداقل این بچه ضامن اطمینانشه.
رهام گوشیشو به سمتم گرفت و گفت:
-بگیر آبجی، من کار میکنم باز میخرم، تو داشته باش که ازت خبر داشته باشیم.
قلبم فرو ریخت، چشمام پر اشک شد، بچه رو ول کردم و بلند شدم رهامو به آغوش کشیدم. آخه این بچه چقدر معرفت داره، چقدر مشتیه، چشمامو بستم و گفتم:
-دمت گرم مشتی، تو کی انقدر بزرگ شدی؟
رهام-من به جهنم ولی خواهرام باید جاشون امن باشه. کاری کرد زنگ بزن لازم باشه هرکاری برات میکنم آبجی. من بزرگ شدم دیگه بی پشت نیستی، تنها نیستی، حواسم به تو و حنا هست.