صفویه از میان همین گروهها سر برآورد، و اگر صفویه مدعی سیادت شد به خاطر این بود که میخواست خود را وارث فره پیغمبری هم نشان دهد. صفویه را گفته اند حقیقتا سید نبودند. ولی این که در حقیقت سید بودند یا نه مهم نیست. آنها باید خود را سید میخواندند تا از فرزندان علی و فاطمه ( ع) به شمار آیند و بتوانند از دیدگاه شیعه پادشاه آخرالزمانی باشند.
خلافت عثمانیها، از نظر بسیاری، همانند صفویان حکومتی آخرالزمانی بود، و فرق ایشان با صفویان در این بود آنها خلیفه رسول الله را لزوما از اهل بیت رسول الله نمیدانستند. کاری که آتاترک کرد این بود که حکومت را از آخرالزمانی بودن خارج کرد. تاسیس جمهوری ترکیه درست نقطه مقابل انقلاب ۵۷ ایران بود. آتاترک برای حاکم فقط فره شاهی را لازم دانست، در حالی که در انقلاب ۵۷ ایران انقلابیون، دانسته و نادانسته( و بیشتر نادانسته), در صدد بر آمدند حکومت شاهنشاهی را که متکی بر یک فره بود به حکومتی آخرالزمانی تبدیل کنند.
پادشاهان صفوی ، به خصوص در ابتدا، ادعای درویشی داشتند. شاه اسماعیل مرشد و پیر سرهنگان و سپاهیان خود بود. همانطور که آنها با کسانی که مدعی شاهی بودند می جنگیدند ، با سلسلههای دیگر درویشی، مانند نعمت اللهیه و درویشان جلالی و نقش بندی هم می جنگیدند. به اعتبار همین درویشی بود که آنها خود را «ملوک الدنیا و الآخره » معرفی میکردند. علت این که درویشان لقب « شاهی » به اقطاب خود دادند، به لحاظی، همین بود. آنها خود را وارثان فره دینی و پیغمبری معرفی می کردند و با انقراض خلاف عباسی برخی از آنان خود را شایسته نمایندگی فره شاهی هم دانستند و به همین دلیل خود را «شاه » خواندند. این لقب را سلسله های مختلف برای اقطاب خود به کار میبردند ولی همه آنها برای به دست گرفتن قدرت نمی جنگیدند. نواده شیخ صفی بودند که جنگیدند و پیروز شدند و وقتی به پیروزی رسیدند مدعیان دیگر را که رقیب ایشان بودند سرکوب کردند یا از قلمرو حکومت خود بیرون راندند. مخالفت و سرکوب درویشان در دوره جمهوری اسلامی هم تا حدودی به همین دلیل بوده است.
بعد از انقراض سلسله آخرالزمانی صفویه مسئله ای که برای مسلمانان شیعی ایرانی پیش آمد این بود که چگونه میتوانند خلافتی تاسیس کنند که به دو فره منسوب باشد. برای غیر ایرانیان این مسیله مطرح نبود چون خلافت عثمانی به هر حال میتوانست یک حکومت دینی و آخرالزمانی به شمار آید. ولی این خلافت را ایرانیان قبول نداشتند. آنها می بایست یک حکومت آخرالزمانی شیعی تاسیس میکردند، یعنی حکومتی که حاکم در آن هم از فره پادشاهی برخوردار باشد و هم از فره دینی یا پیغمبری ، و نماینده فره دینی هم باید از خاندان پیامبر اسلام باشد یعنی سید باشد و بتواند به منزله نماینده «امام» شناخته شود ( نه امام به معنی سنی آن بلکه به معنی شیعی آن که همان امام غایب است).
پس بعد از فروپاشی سلسله آخرالزمانی صفویه، ایرانیان باز با بزرگترین مسیله سیاسی در دوره آخرالزمان مواجه شدند و آن مشخص شدن کسی بود که فرستاده یا نماینده امام غایب بود (کسی که مسیحیان فارقیط و ابوعیسی اصفهانی «مقدمه مهدی » و برخی از شیعیان دوازده امامی نایب امام زمان یا فرستاده او میخواندند.) با پیدایش «دیسیپلینی» با نام «فقه» ( در اواخر قرن دوم هجری) و رشد طبقه ای اجتماعی به نام « فقیه » در میان کسانی که آخرالزمانی میاندیشیدند، این فکر ایجاد شد که فقیه را با امام غایب مرتبط نمایند و نماینده امام را در میان فقیهان جستجو کنند .
علت این که من لفظ « دیسیپلین» را در مورد فقه به کار بردم این است که اصطلاح « فقه » در تاریخ تفکر اسلامی، مانند بسیاری از اصطلاحات اصلی همچون « عقل» ، « دین» ، «عشق»، و... یک معنای ثابت نداشته بلکه معنایی داشته که دستخوش تحول قرار گرفته است. مثلا « عشق» در تفسیر امام صادق معنای دیگری داشته و در دیوان حافظ و سعدی معنای دیگر. همینطور « دین» در پارسی قدیم معنای دیگری داشته و امروزه معنایی دیگر. عقل هم همینطور. فقه و تفقه هم همینطور. معنایی که در قرآن و در زمان پیغمبر اکرم (ص) برای فقه در نظر داشتند همان معنایی نبوده که در قرنهای سوم به بعد برای این لفظ در نظر می گرفته اند. از قرن سوم به بعد «فقه» به صورت یک «دیسیپلین» در آمد ( یعنی یکی از علوم دینی شد) و طبقه ای اجتماعی در جوامع اسلامی به نام « فقیه» یا فقهاشکل گرفت، طبقه ای که در صدر اسلام وجود نداشت. البته لفظ «فقه» به کار میرفت اما نه به معنای یک دیسیپلین. معنای اصلی این لفظ حتی عمیق تر از معنا یا معانی بعدی آن شد. در صدر اسلام « فقه دین » به معنای شناخت حقیقت دین بود و این فقه هم از نظر شیعه نزد امامان شیعه ، مانند امام جعفر صادق (ع) بود.
@Nedaye_siyasat
خلافت عثمانیها، از نظر بسیاری، همانند صفویان حکومتی آخرالزمانی بود، و فرق ایشان با صفویان در این بود آنها خلیفه رسول الله را لزوما از اهل بیت رسول الله نمیدانستند. کاری که آتاترک کرد این بود که حکومت را از آخرالزمانی بودن خارج کرد. تاسیس جمهوری ترکیه درست نقطه مقابل انقلاب ۵۷ ایران بود. آتاترک برای حاکم فقط فره شاهی را لازم دانست، در حالی که در انقلاب ۵۷ ایران انقلابیون، دانسته و نادانسته( و بیشتر نادانسته), در صدد بر آمدند حکومت شاهنشاهی را که متکی بر یک فره بود به حکومتی آخرالزمانی تبدیل کنند.
پادشاهان صفوی ، به خصوص در ابتدا، ادعای درویشی داشتند. شاه اسماعیل مرشد و پیر سرهنگان و سپاهیان خود بود. همانطور که آنها با کسانی که مدعی شاهی بودند می جنگیدند ، با سلسلههای دیگر درویشی، مانند نعمت اللهیه و درویشان جلالی و نقش بندی هم می جنگیدند. به اعتبار همین درویشی بود که آنها خود را «ملوک الدنیا و الآخره » معرفی میکردند. علت این که درویشان لقب « شاهی » به اقطاب خود دادند، به لحاظی، همین بود. آنها خود را وارثان فره دینی و پیغمبری معرفی می کردند و با انقراض خلاف عباسی برخی از آنان خود را شایسته نمایندگی فره شاهی هم دانستند و به همین دلیل خود را «شاه » خواندند. این لقب را سلسله های مختلف برای اقطاب خود به کار میبردند ولی همه آنها برای به دست گرفتن قدرت نمی جنگیدند. نواده شیخ صفی بودند که جنگیدند و پیروز شدند و وقتی به پیروزی رسیدند مدعیان دیگر را که رقیب ایشان بودند سرکوب کردند یا از قلمرو حکومت خود بیرون راندند. مخالفت و سرکوب درویشان در دوره جمهوری اسلامی هم تا حدودی به همین دلیل بوده است.
بعد از انقراض سلسله آخرالزمانی صفویه مسئله ای که برای مسلمانان شیعی ایرانی پیش آمد این بود که چگونه میتوانند خلافتی تاسیس کنند که به دو فره منسوب باشد. برای غیر ایرانیان این مسیله مطرح نبود چون خلافت عثمانی به هر حال میتوانست یک حکومت دینی و آخرالزمانی به شمار آید. ولی این خلافت را ایرانیان قبول نداشتند. آنها می بایست یک حکومت آخرالزمانی شیعی تاسیس میکردند، یعنی حکومتی که حاکم در آن هم از فره پادشاهی برخوردار باشد و هم از فره دینی یا پیغمبری ، و نماینده فره دینی هم باید از خاندان پیامبر اسلام باشد یعنی سید باشد و بتواند به منزله نماینده «امام» شناخته شود ( نه امام به معنی سنی آن بلکه به معنی شیعی آن که همان امام غایب است).
پس بعد از فروپاشی سلسله آخرالزمانی صفویه، ایرانیان باز با بزرگترین مسیله سیاسی در دوره آخرالزمان مواجه شدند و آن مشخص شدن کسی بود که فرستاده یا نماینده امام غایب بود (کسی که مسیحیان فارقیط و ابوعیسی اصفهانی «مقدمه مهدی » و برخی از شیعیان دوازده امامی نایب امام زمان یا فرستاده او میخواندند.) با پیدایش «دیسیپلینی» با نام «فقه» ( در اواخر قرن دوم هجری) و رشد طبقه ای اجتماعی به نام « فقیه » در میان کسانی که آخرالزمانی میاندیشیدند، این فکر ایجاد شد که فقیه را با امام غایب مرتبط نمایند و نماینده امام را در میان فقیهان جستجو کنند .
علت این که من لفظ « دیسیپلین» را در مورد فقه به کار بردم این است که اصطلاح « فقه » در تاریخ تفکر اسلامی، مانند بسیاری از اصطلاحات اصلی همچون « عقل» ، « دین» ، «عشق»، و... یک معنای ثابت نداشته بلکه معنایی داشته که دستخوش تحول قرار گرفته است. مثلا « عشق» در تفسیر امام صادق معنای دیگری داشته و در دیوان حافظ و سعدی معنای دیگر. همینطور « دین» در پارسی قدیم معنای دیگری داشته و امروزه معنایی دیگر. عقل هم همینطور. فقه و تفقه هم همینطور. معنایی که در قرآن و در زمان پیغمبر اکرم (ص) برای فقه در نظر داشتند همان معنایی نبوده که در قرنهای سوم به بعد برای این لفظ در نظر می گرفته اند. از قرن سوم به بعد «فقه» به صورت یک «دیسیپلین» در آمد ( یعنی یکی از علوم دینی شد) و طبقه ای اجتماعی در جوامع اسلامی به نام « فقیه» یا فقهاشکل گرفت، طبقه ای که در صدر اسلام وجود نداشت. البته لفظ «فقه» به کار میرفت اما نه به معنای یک دیسیپلین. معنای اصلی این لفظ حتی عمیق تر از معنا یا معانی بعدی آن شد. در صدر اسلام « فقه دین » به معنای شناخت حقیقت دین بود و این فقه هم از نظر شیعه نزد امامان شیعه ، مانند امام جعفر صادق (ع) بود.
@Nedaye_siyasat