Forward from: ∞Bosseriaᐛ
بدترین قسمتش که نه، ولی یکی از مزخرفترین بخشهاش اینه که یهچیزی میخوری که بذاره راحت حرفت رو بزنی و میزنی، واقعاً میزنی، بدترین اعتراف جهان رو میکنی و اشکهات میریزن و ضعف رو تا نهایتش به خودت و هر کسی که اونجاست، نشون میدی و بعد، چی؟ باید از جات بلند شی. باید لبخند بزنی. باید زندگی کنی و یهجوری رفتار کنی که انگار هیچی نشده، هیچکی، هیچ چیزی نفهمیده. هیچ اتفاقی نیفتاده. دنیا همچنان داره میچرخه دور خودش، ذرات روی هوا معلقان و لایهٔ اوزون، از همیشه سوراختر، مراقبت میکنه و ضربه میزنه. انگار نه انگار که تو یه بخشی از خودت رو زاییدی، تُف کردی بیرون و حالا یه محفظه، یه رحِم خالی مونده توی شکمت که پُره از تمام چیزهایی که اونجا ذخیره کرده بودی تا محتواش رو نگه داری و نذاری بریزه بیرون. ریخته بیرون؛ شکمت هنوز بزرگه و آبستنی با تمام دردی که کشیدی تا نگهش داری، که کسی نفهمه تونستن بهت از همون راهی آسیب بزنن که خودت خبرش رو داشتی؛ اما راه میری و غذا میخوری و میخندی و میبوسی و میرقصی و عشق میورزی و ادا در میآری. قوی بودنه؟ بیشتر شبیه اجبار اون سرباز زخمی برای خزیدن از زیر بمباران دشمنه؛ چون آدمیزاد میخواد و باید، زنده نگه داره خودش رو، به هر قیمتی.