بعضی صبح ها که تو مترو هستم به یادت میوفتم، بعد یاد حرف ستاره میوفتم که میگه، آدمها هرچقدر هم کمرنگ و کوتاه توی زندگیت باشن اثرشون رو میذارن؛
بعد به اثر تو فکر میکنم.
وجود پررنگت در مدت زمان خیلی خیلی کوتاه که میگن "حتی نباید" حسابش کنم.
مثل وقتهایی که میخوای توی سیاهی شب نقاشیت ستاره هاتو نشون بدی. قلممو رو به سفید آغشته میکنی و از دور نقطه هات رو پرت میکنی وسط بوم.
و بوم.
نقاشی همونه، حتی قلم سفید لمسش هم نکرده اما تغییری ملموس اتفاق افتاده.
همش فکر میکنم که چه درسی باید از تو بگیرم؟
باید دوباره به خودم یک سیلی محکم بزنم یا این دفعه رو بندازم گردن تو؟
میگردم، میگردم، میگردم و بعد دوباره برمیگردم سر نقطهی اول، شب شده.
خستهم، میخوابم.
و دوباره
بعضی صبح ها به یادت میوفتم و لبخند میزنم که شاید منم اثرم رو گذاشته باشم.
اما مثبت تر.
بعد به اثر تو فکر میکنم.
وجود پررنگت در مدت زمان خیلی خیلی کوتاه که میگن "حتی نباید" حسابش کنم.
مثل وقتهایی که میخوای توی سیاهی شب نقاشیت ستاره هاتو نشون بدی. قلممو رو به سفید آغشته میکنی و از دور نقطه هات رو پرت میکنی وسط بوم.
و بوم.
نقاشی همونه، حتی قلم سفید لمسش هم نکرده اما تغییری ملموس اتفاق افتاده.
همش فکر میکنم که چه درسی باید از تو بگیرم؟
باید دوباره به خودم یک سیلی محکم بزنم یا این دفعه رو بندازم گردن تو؟
میگردم، میگردم، میگردم و بعد دوباره برمیگردم سر نقطهی اول، شب شده.
خستهم، میخوابم.
و دوباره
بعضی صبح ها به یادت میوفتم و لبخند میزنم که شاید منم اثرم رو گذاشته باشم.
اما مثبت تر.