سه سال قبل/حوزه علمیه مازندران
کلاس فقه بود. فقه نیمه استدلالی. درس استاد طباطبایی. یک سید اولاد پیغمبرِ ریزنقش و مهربان که بسیار طلبه دوست بود. چه درس میداد؟ کتاب شرح لمعه. محمد و چند نفر از همکلاسهایش چون شرط معدل را دارا بودند و بهخاطر این که بتواند جهشی بخوانند، علاوه بر دروس پایه سوم، تصمیم گرفته بودند فقه 1 را با بچههای پایه چهارم بخوانند.
کتاب «شرح لمعه» یک کتاب آموزشی در فقه و اثر مشترک شمسالدین محمد بن مکی معروف به «شهید اول» فقیه سده هشتم و زینالدین بن علی معروف به «شهید ثانی» فقیه جبلعاملی سده دهم هجری است که کل آن را طلاب شیعی در پایههای چهارم و پنجم و ششم میخوانند. شهید ثانی در این کتاب، به شرح و بسط لمعه دمشقیه اثر شهید اول پرداخته است.
استاد سر کلاس و جلوی همه با یک حرص و ولع و لهجه قشنگ مازنی به محمد میگفت: «دو تا شهید این کتاب را نوشتند. در زندان. خیلی برای فقه زحمت کشیده شده. مخصوصاً برای این کتاب. متوجهی چی میگی پسر جون؟»
محمد که میدانست وقتی استادش از کلمه «پسر جون» استفاده میکند، هم میخواهد کوچک بودنش را به او یادآوری کند و هم این که اندازه این حرفها نیست و هم این که حرفی که زده، گندهتر از حد و اندازهاش است. خیلی عادی اما محترمانه جواب داد: «از این که هر دو بزرگوار شهید شدند، متأسفم و خدا روحشون رو شاد کنه. اما استاد! این دلیل نمی شه که هر چی دلشون بخوان بگن و بنویسن.»
استاد کلافهتر شد و عینکش را برداشت و گفت: «ینی چی هر چی دلشون بخواد؟ مگه اونا از رو هواوهوس حرف می زدن؟ میفهمی داری چی میگی؟»
محمد فوراً جواب داد: «یهو بفرما این دو نفر معصوم بودند و فارغ! مگه اینا معصوم بودند که نشه نقدشون کرد. تازه، ما بهاندازه فهممون مسائل را درک میکنیم. امام معصوم هم اگه باشه، اینو درک میکنه و اگه مثلاً یهو من در دوران ظهور زنده باشم و یکی دو تا انتقاد به امامزمان داشته باشم، حضرت فوراً شمشیر نمیذاره رو گردنم. میگه بذارین حرفش و بزنه. غیر از اینه؟»
یکی از بچهها که اسمش حسن و بچه آمل بود و همیشه ردیف اول مینشست و در سرما و گرما چفیه از گردنش نمیافتاد، فوراً برگشت و با عصبانیت رو به محمد کرد و گفت: «ینی اگه امامزمان بیاد، تو به امامزمان هم انتقاد میکنی؟ این چه اراجیفیه که داری میگی؟ حیا داشته باش!»
محمد که ازتهدل حسن را مخصوصاً با آن کله و موهای کمپشتش دوست داشت؛ اما حسن معمولاً محمد را بهخاطر حرفهایش تحویل نمیگرفت، رو به حسن گفت: «والا بچه بیحیایی نیستم. ولی نمیتونم بلند فکر نکنم. اگه انتقاد داشته باشم، چرا که نه؟! میپرسم. فکر نکنم امامزمان بدش بیاد که یکی پیدا بشه و ازش دو تا سؤال بپرسه و گاهی هم انتقاد کنه. اصلاً ولش کن. من نه با تو بحثی دارم و نه اصلاً موضوعم امام زمانه. من با استاد هستم.»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
کلاس فقه بود. فقه نیمه استدلالی. درس استاد طباطبایی. یک سید اولاد پیغمبرِ ریزنقش و مهربان که بسیار طلبه دوست بود. چه درس میداد؟ کتاب شرح لمعه. محمد و چند نفر از همکلاسهایش چون شرط معدل را دارا بودند و بهخاطر این که بتواند جهشی بخوانند، علاوه بر دروس پایه سوم، تصمیم گرفته بودند فقه 1 را با بچههای پایه چهارم بخوانند.
کتاب «شرح لمعه» یک کتاب آموزشی در فقه و اثر مشترک شمسالدین محمد بن مکی معروف به «شهید اول» فقیه سده هشتم و زینالدین بن علی معروف به «شهید ثانی» فقیه جبلعاملی سده دهم هجری است که کل آن را طلاب شیعی در پایههای چهارم و پنجم و ششم میخوانند. شهید ثانی در این کتاب، به شرح و بسط لمعه دمشقیه اثر شهید اول پرداخته است.
استاد سر کلاس و جلوی همه با یک حرص و ولع و لهجه قشنگ مازنی به محمد میگفت: «دو تا شهید این کتاب را نوشتند. در زندان. خیلی برای فقه زحمت کشیده شده. مخصوصاً برای این کتاب. متوجهی چی میگی پسر جون؟»
محمد که میدانست وقتی استادش از کلمه «پسر جون» استفاده میکند، هم میخواهد کوچک بودنش را به او یادآوری کند و هم این که اندازه این حرفها نیست و هم این که حرفی که زده، گندهتر از حد و اندازهاش است. خیلی عادی اما محترمانه جواب داد: «از این که هر دو بزرگوار شهید شدند، متأسفم و خدا روحشون رو شاد کنه. اما استاد! این دلیل نمی شه که هر چی دلشون بخوان بگن و بنویسن.»
استاد کلافهتر شد و عینکش را برداشت و گفت: «ینی چی هر چی دلشون بخواد؟ مگه اونا از رو هواوهوس حرف می زدن؟ میفهمی داری چی میگی؟»
محمد فوراً جواب داد: «یهو بفرما این دو نفر معصوم بودند و فارغ! مگه اینا معصوم بودند که نشه نقدشون کرد. تازه، ما بهاندازه فهممون مسائل را درک میکنیم. امام معصوم هم اگه باشه، اینو درک میکنه و اگه مثلاً یهو من در دوران ظهور زنده باشم و یکی دو تا انتقاد به امامزمان داشته باشم، حضرت فوراً شمشیر نمیذاره رو گردنم. میگه بذارین حرفش و بزنه. غیر از اینه؟»
یکی از بچهها که اسمش حسن و بچه آمل بود و همیشه ردیف اول مینشست و در سرما و گرما چفیه از گردنش نمیافتاد، فوراً برگشت و با عصبانیت رو به محمد کرد و گفت: «ینی اگه امامزمان بیاد، تو به امامزمان هم انتقاد میکنی؟ این چه اراجیفیه که داری میگی؟ حیا داشته باش!»
محمد که ازتهدل حسن را مخصوصاً با آن کله و موهای کمپشتش دوست داشت؛ اما حسن معمولاً محمد را بهخاطر حرفهایش تحویل نمیگرفت، رو به حسن گفت: «والا بچه بیحیایی نیستم. ولی نمیتونم بلند فکر نکنم. اگه انتقاد داشته باشم، چرا که نه؟! میپرسم. فکر نکنم امامزمان بدش بیاد که یکی پیدا بشه و ازش دو تا سؤال بپرسه و گاهی هم انتقاد کنه. اصلاً ولش کن. من نه با تو بحثی دارم و نه اصلاً موضوعم امام زمانه. من با استاد هستم.»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour