یکی دو روز بعد، وقتی مباحثهاش با صالح تمام شد، هنوز تا وقت اولین کلاس، نیم ساعت فرصت داشتند. صالح بسیار پسر صاف و سادهای بود. ساده به معنای بیغلوغش بودن و صاف هم به معنای کسی که زیرورو در رفتار و برخوردش ندارد. هر چه در دلش بود، همان را در چهره و رفتارش میدیدی. خیلی خودمانی از محمد پرسید: حوصله داری بریم جاده عشق؟
محمد هم که بدش نمیآمد، کاپشنش را پوشید و عبایش را روی کاپشنش به تن کرد و حرکت کردند. لباس رسمی آن حوزه، پوشیدن قبا بود. همه طلبهها باید قبا میپوشیدند. اگر کسی عبا هم به تن میکرد، خیلی بهتر بود و منظمتر نشان میداد. اما محمد قبا نداشت و چون باید شهریه سه چهار ماه را جمع میکرد تا بتواند قبا بخرد، هنوز موفق به خریدن قبا نشده بود. فقط یک عبا داشت که همان را به دوش میانداخت.
و اما جاده عشق! از مسیری که از شریان اصلی به یکی از روستاهای آن اطراف میخورد و بهنوعی جاده فرعی محسوب میشد، یک جاده حدوداً 200 متری فرعی دیگر تا درِ بزرگِ پُشتیِ حوزه کشیده بودند که چون یک طرفش خانههای باصفای روستایی و یک طرف دیگرش شالیزار و فوق العاده سرسبز بود، و مسیر پیاده روی طلبهها بود وقدم زدن در آن جاده، احساس خوبی به طلبهها میداد، به آن جاده عشق میگفتند.
بین الطلوعین بود و خنکای خاصی از روی شالیزار عبور میکرد و به محمد و صالح میخورد. همینطور که قدم میزدند، صالح پرسید: «محمد تو حرف حسابت چیه؟»
محمد که منظور صالح را میدانست جواب داد: «خودمم نمیدونم.»
صالح: «مگه میشه ندونی؟ تو این همه اهل مطالعه و کتابهای بزرگ و غیر درسی و روزنامه شرق (آن روزها روزنامه شرق و روزنامه حیات نو، قطب روزنامههای روشنفکری و ژورنالیستی کشور بودند) و این چیزا هستی. صادقانه بگم؛ من حرفاتو نمیفهمم.»
محمد: «دقیقاً کجاش نمیفهمی؟»
صالح خیلی عادی و خودمانی و صادقانه گفت: «همه جاش. ینی تو اسلامو قبول نداری؟ پس چرا اومدی حوزه؟»
محمد: «آهان. از اون نظر؟ خب چرا. من اسلامو قبول دارم. اما ته دلم راضی نیست. یه جوری ام. حس میکنم دارم تقلید میکنم.»
صالح: خب مگه تقلید بده؟ خوبه که. منم وقتی مریض میشم، میرم از دکتر دارو میگیرم و همین میشه تقلید.
محمد: نه صالح جان. از اون نظر نه. بذار اینجوری بگم؛ مگه نمیگن تقلید در مسائل شرعی واجبه؟
صالح: خب چرا. درسته. واجبه.
محمد: مگه نمیگن تقلید در اصل دین، ینی مثلاً توحید و نبوت و عقاید و این چیزا جایز نیست؟
صالح سکوت کرد و سرش پایین بود و راه میرفتند.
محمد ادامه داد: من نمیخوام تقلید کنم. میخوام خودم به این چیزا برسم. میخوام خودم مسلمون بشم. این بده؟
صالح که مشخص بود کمی گیج شده و آن حرفها اندکی برایش ناخوشایند است گفت: بد نیست. درسته. خب حالا میخوای چیکار کنی؟
محمد نفس عمیقی کشید و جواب داد: نمیدونم. اینا میگن اول بشین مبانی دینِ خودتو بخون! خب اینجوری که نمیشه. من باید همه حرفا رو بشنوم. بعدش خودم تصمیم بگیرم. یکیش هم اسلام.
صالح سوال مهمی پرسید: همه حرفا ینی چی؟
محمد که تردید داشت که آن حرفها را به صالح بگوید یا نه، اندکی حرف را در دهانش مزمزه کرد و آخرش گفت: مثلاً مسیحیت و یهودیت و این چیزا.
صالح تا این کلمات را شنید، خیلی جلوی خودش را گرفت که نگران نشود اما نشد. همین طور که قدم میزدند، رنگش پرید. وقتی کسی رنگش بپرد و استرس بگیرد، دست و پایش در اختیار خودش نیست و مثلاً در هنگام قدم زدن، سرعتش بیشتر میشود.
صالح: خب ینی چی؟ میخوای مسیحی بشی؟
محمد که اصلاً متوجه نبود که صالح نگران است و دست و پایش را گم کرده، خیلی عادی گفت: باید تحقیق کنم. ممکنه آره. ممکن هم هست نه. نمیشه تا تحقیق نکردم، جواب بدم. راستی تو از اسلام راضی هستی؟
صالح با شنیدن این حرف، دیگر نتوانست استرش را کنترل کند. سر جایش ایستاد و رو کرد به محمد و گفت: مگه من باید از اسلام راضی باشم؟ مگه نباید خدا از ما راضی باشه؟
محمد هم جلویش ایستاد و گفت: خب بنظرت خدا راضیه که مثلاً تو هیچ تحقیقی درباره اصل دین نکنی و همین جور سرتو پایین بندازی و چون تو خونه بابات به دنیا اومدی...
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour