دلنوشته های یک طلبه


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


ادمین:
@dastneveshtehay
* منبع اصلی مستندات:
حیفا
تب مژگان
همه نوکرها
کف خیابون
حجره پریا
نه
و..
*سایت تهیه و ارسال کتاب:
Www.haddadpour.ir
*لطفا از انتشار و کپی و ارسال داستان های کانالم
خودداری کنید.

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


صالح نگذاشت محمد ادامه بدهد. گفت: بس کن حداد!

اما محمد که ابداً متوجه نبود صالح از بس پاک و بی خبر است، با شنیدن آن حرف‌ها تپش قلب گرفته، ادامه داد: گفتی اهل سراوان هستی؟

صالح سرش را تکان داد.

محمد: خب حالا تصور کن تو خونه همسایه‌تون که سُنی هست و شاید پسرش عضو گروهک عبدالمالک ریگی باشه به دنیا اومده بودی. ینی بابا و مامانت سُنی بودند، خب الان تو اینجا بودی؟ یا داشتی تو حوزه مولوی عبدالحمید درس میخوندی؟

صالح دست محمد را گرفت. چون ورزشکار بود، دستش جان و قدرت داشت. چشمانش کمی گرد و خشمناک شده بود. آن حرف‌ها خیلی برایش سنگین بود. حتی تصورش هم نمی‌توانست بکند. همین طور که کمی دست محمد را فشار می‌داد، گفت: به رفاقتمون بس کن حداد! اصلاً غلط کردم پرسیدم. دیگه ادامه نده.

محمد که تازه متوجه شده بود که صالح در چه حالی است، خیلی عادی گفت: باشه. دیگه ادامه نمیدم. داره دستم درد میگیره.

صالح دست محمد را ول کرد و محمد را وسط جاده عشق تنها گذاشت و با سرعت به حوزه برگشت.

اینقدر حرفهای آن روز برای صالح سنگین بود، که تا دو سه روز برای مباحثه نیامد. روزهای بعد، محمد در ساعت مباحثه، هر چه نگاه کرد و به بقیه کسانی که مباحثه می‌کردند چشم دوخت، صالح را ندید. حتی وقتی صالح سر کلاس می‌آمد، دورتر از محمد می‌نشست و سرش را پایین می‌انداخت که با محمد چشم در چشم نشود. روز سوم محمد داشت از آمدن صالح ناامید می‌شد که میثم همین طور که برای خودش شعر مداحی می‌خواند و رد می‌شد، جلوتر آمد و گفت: «حداد! اینو صالح داده! یاعلی.» این را گفت و رفت.

وقتی محمد کاغذ را باز کرد، صالح نوشته بود: «سلام. چند روز حالم خوب نیست. میخوام تنها باشم. از شنبه آینده قرارمون جایی که مباحثه می‌کردیم. ببخشید به خودت نگفتم.»

محمد کاغذ را خواند و آن را تا کرد و گذاشت لای کتابش. صالح، و یا بهتر است بگویم یک هم مباحثه‌ای متوسط اما بی ریا، اولین چیزی بود که محمد در آن مسیر از دست داد. جالب‌تر آن است که بدانید که واسطه این از دست دادن و تنهایی، یک استاد اخلاق بود!

شنبه شد یکشنبه. و یکشنبه هم شد دوشنبه. اما خبری از صالح نشد که نشد.

چرا؟

چون جمعه شب، که صالح قرار بود از فرداش با محمد مباحثه کند، ترجیح داد که با یکی از اساتید (استاد بزرگی) که معروف به اخلاق و عرفان بود مشورت کند. استادی که همیشه خدا سرش پایین بود و اینقد سرش را پایین می‌گرفت که در میانسالی کمی قوز کمر پیدا کرده بود.

استادی که در تمام ایام سال به حوزه رفت و آمد داشت اما کمتر کسی به جز شاگردانش او را می‌دیدند. چون می‌گفتند که حاج آقا بزرگی معتقدند که رفت و آمد زیاد در بین مردم، سبب مشغولیت ذهن و دور شدن از خدا میشه!!

هیچ وقت شب‌ها در حوزه پیدایش نمی‌شد اما آن شب، شانس صالح گرفت و توانست دو دقیقه با استاد بزرگی در خصوص لزوم و یا عدم لزوم مباحثه با طلبه‌ای که به قول خودشان حرفهای خطرناک و بد می‌زند، مشورت کند. استاد بزرگی هم در نهایت بزرگواری، دستی به محاسن مبارکشان کشیده و پس از غورِ در عَوالِمشان فرموده بودند: «علم را خدا میده آقاجون! شما مراقب ایمانت باش که با مصاحبت با رفیق ناصالح و حرف‌هایی که دل را میمیراند، مراوده نداشته باشی.»

به همین سادگی و خوشمزگی!

توجه بفرمایید؛ [رفیق ناصالح و حرف‌هایی که دل را می‌میراند!]

ادامه دارد...

#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@Mohamadrezahadadpour


یکی دو روز بعد، وقتی مباحثه‌اش با صالح تمام شد، هنوز تا وقت اولین کلاس، نیم ساعت فرصت داشتند. صالح بسیار پسر صاف و ساده‌ای بود. ساده به معنای بی‌غل‌وغش بودن و صاف هم به معنای کسی که زیرورو در رفتار و برخوردش ندارد. هر چه در دلش بود، همان را در چهره و رفتارش می‌دیدی. خیلی خودمانی از محمد پرسید: حوصله داری بریم جاده عشق؟

محمد هم که بدش نمی‌آمد، کاپشنش را پوشید و عبایش را روی کاپشنش به تن کرد و حرکت کردند. لباس رسمی آن حوزه، پوشیدن قبا بود. همه طلبه‌ها باید قبا می‌پوشیدند. اگر کسی عبا هم به تن می‌کرد، خیلی بهتر بود و منظم‌تر نشان می‌داد. اما محمد قبا نداشت و چون باید شهریه سه چهار ماه را جمع می‌کرد تا بتواند قبا بخرد، هنوز موفق به خریدن قبا نشده بود. فقط یک عبا داشت که همان را به دوش می‌انداخت.

و اما جاده عشق! از مسیری که از شریان اصلی به یکی از روستاهای آن اطراف می‌خورد و به‌نوعی جاده فرعی محسوب می‌شد، یک جاده حدوداً 200 متری فرعی دیگر تا درِ بزرگِ پُشتیِ حوزه کشیده بودند که چون یک طرفش خانه‌های باصفای روستایی و یک طرف دیگرش شالیزار و فوق العاده سرسبز بود، و مسیر پیاده روی طلبه‌ها بود وقدم زدن در آن جاده، احساس خوبی به طلبه‌ها می‌داد، به آن جاده عشق می‌گفتند.

بین الطلوعین بود و خنکای خاصی از روی شالیزار عبور می‌کرد و به محمد و صالح می‌خورد. همین‌طور که قدم می‌زدند، صالح پرسید: «محمد تو حرف حسابت چیه؟»

محمد که منظور صالح را می‌دانست جواب داد: «خودمم نمیدونم.»

صالح: «مگه میشه ندونی؟ تو این همه اهل مطالعه و کتاب‌های بزرگ و غیر درسی و روزنامه شرق (آن روزها روزنامه شرق و روزنامه حیات نو، قطب روزنامه‌های روشنفکری و ژورنالیستی کشور بودند) و این چیزا هستی. صادقانه بگم؛ من حرفاتو نمی‌فهمم.»

محمد: «دقیقاً کجاش نمی‌فهمی؟»

صالح خیلی عادی و خودمانی و صادقانه گفت: «همه جاش. ینی تو اسلامو قبول نداری؟ پس چرا اومدی حوزه؟»

محمد: «آهان. از اون نظر؟ خب چرا. من اسلامو قبول دارم. اما ته دلم راضی نیست. یه جوری ام. حس می‌کنم دارم تقلید می‌کنم.»

صالح: خب مگه تقلید بده؟ خوبه که. منم وقتی مریض میشم، میرم از دکتر دارو می‌گیرم و همین میشه تقلید.

محمد: نه صالح جان. از اون نظر نه. بذار اینجوری بگم؛ مگه نمیگن تقلید در مسائل شرعی واجبه؟

صالح: خب چرا. درسته. واجبه.

محمد: مگه نمیگن تقلید در اصل دین، ینی مثلاً توحید و نبوت و عقاید و این چیزا جایز نیست؟

صالح سکوت کرد و سرش پایین بود و راه می‌رفتند.

محمد ادامه داد: من نمیخوام تقلید کنم. میخوام خودم به این چیزا برسم. میخوام خودم مسلمون بشم. این بده؟

صالح که مشخص بود کمی گیج شده و آن حرف‌ها اندکی برایش ناخوشایند است گفت: بد نیست. درسته. خب حالا میخوای چیکار کنی؟

محمد نفس عمیقی کشید و جواب داد: نمیدونم. اینا میگن اول بشین مبانی دینِ خودتو بخون! خب اینجوری که نمیشه. من باید همه حرفا رو بشنوم. بعدش خودم تصمیم بگیرم. یکیش هم اسلام.

صالح سوال مهمی پرسید: همه حرفا ینی چی؟

محمد که تردید داشت که آن حرف‌ها را به صالح بگوید یا نه، اندکی حرف را در دهانش مزمزه کرد و آخرش گفت: مثلاً مسیحیت و یهودیت و این چیزا.

صالح تا این کلمات را شنید، خیلی جلوی خودش را گرفت که نگران نشود اما نشد. همین طور که قدم می‌زدند، رنگش پرید. وقتی کسی رنگش بپرد و استرس بگیرد، دست و پایش در اختیار خودش نیست و مثلاً در هنگام قدم زدن، سرعتش بیشتر می‌شود.

صالح: خب ینی چی؟ میخوای مسیحی بشی؟

محمد که اصلاً متوجه نبود که صالح نگران است و دست و پایش را گم کرده، خیلی عادی گفت: باید تحقیق کنم. ممکنه آره. ممکن هم هست نه. نمیشه تا تحقیق نکردم، جواب بدم. راستی تو از اسلام راضی هستی؟

صالح با شنیدن این حرف، دیگر نتوانست استرش را کنترل کند. سر جایش ایستاد و رو کرد به محمد و گفت: مگه من باید از اسلام راضی باشم؟ مگه نباید خدا از ما راضی باشه؟

محمد هم جلویش ایستاد و گفت: خب بنظرت خدا راضیه که مثلاً تو هیچ تحقیقی درباره اصل دین نکنی و همین جور سرتو پایین بندازی و چون تو خونه بابات به دنیا اومدی...

ادامه ... 👇

@Mohamadrezahadadpour


🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸

🔹مستند داستانی #مممحمد۳

✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_دوم

[همچنان که به دنبال حقیقت می‌گردی، مراقب باش که در برابر چشمان کسانی که حقیقت را به‌طور آماده و قالبی به تو می‌دهند، تسلیم نشوی. چون آنچه به تو داده می‌شود، ممکن است بیشتر از آنکه حقیقت باشد، تنها نظمی باشد که برای کنترل تو طراحی شده است. ژان پل سارتر]

از وقتی نماز عشاء تمام می‌شد، همه طلبه‌ها مخصوصاً طلاب پایه‌های اول تا ششم به صورت اجباری، و طلاب سال‌های بالاتر به‌صورت اختیاری، به فاصله یک متر از هم می‌نشستند و در سکوت مطلق، دو ساعت مطالعه می‌کردند.

برای هر پایه یک بهرام از بچه‌های آن پایه مشخص شده بود که ساعت مطالعه اجباری و ساعت مباحثه اجباری (تا یک ساعت پس از نماز صبح) را حضوروغیاب کند. مسئول پایه محمد یک طلبه فوق‌العاده موقّر و اخلاقی به نام منوچهر بود که اهل ساری و از وقتی آمده بود حوزه، اسم جمال را برای خودش انتخاب کرده بود و تلاش می‌کرد که کسی متوجه نشود که نامش منوچهر است. اما چون لیست حضوروغیاب بر اساس نام و فامیلی شناسنامه‌ای ثبت شده بود، همه از آن خبر داشتند و از قصد، هیچ‌کس نام جمال را به کار نمی‌برد. بیچاره‌اش کرده بودند. حتی وقتی از جلوشان رد می‌شد و کارش نداشتند، از قصد با یک «آقا منوچهر» گفتن، مهمان اعصاب و روانش می‌شدند.

منوچهر چندان از محمد خوشش نمی‌آمد. با این که دیگران اذیتش می‌کردند، اما خیلی اهمیتی نمی‌داد. ولی وقتی می‌دید که محمد در ساعت مطالعه اجباری، به‌جای کتاب جواهر و مغنی و شروح دروس، سراغ کتاب‌های غیردرسی و مسئله‌دار (آن موقع‌ها به کتبی که روشنفکران نوشته بودند، کتب مسئله‌دار می‌گفتند) رفته و مثل ماهی در اقیانوس آن کُفریات غرق شده، زورش می‌آمد و احساس تکلیف می‌کرد که بالاخره یک حرفی بزند و مخالفتی بکند. به‌آرامی خودش را بالای سر محمد می‌رساند و جوری که حواس بقیه پرت نشود، حرصش را سر محمد خالی می‌کرد.

منوچهر: «حداد اینا چیه میخونی؟ ساعت مطالعه اجباریه! چند بار بگم؟»

محمد: «خب منم دارم مطالعه می‌کنم. اینا. این کتاب. اینم جزوات. کجاش غلطه؟»

منوچهر دندانش را روی‌هم فشار می‌داد و با صدایی یواش ولی پر از عصبانیت و از ته گلو می‌گفت: «همش غلطه! بشین کتاب درسی بخون. آب و برق حوزه امام‌زمان رو خرج این چرت و پرت‌ها نکن!»

محمد: «منوچهر! خودش بهت گفت که بهم بگی راضی نیست؟»

منوچهر با تعجب و اخم پرسید: «خودش ینی کی؟»

محمد: «امام‌زمان دیگه! مگه نمیگی آب و برق حوزه خرج این چرت و پرتا نکنم؟»

منوچهر همیشه آرام و آقا بود اما وقتی با محمد روبرو می‌شد، چندان اثری از آقایی و آرامی در رفتارش نبود. با عصبانیت کمی صدایش را در همان ته گلو بلندتر کرد و گفت: «حرف نزن! اینا چیه میگی؟ اسم امام زمان نیار! جمعش کن. درسِتو بخون!»

وقتی صدایش کمی بلند شد، همان چند بهرامی که دور و بر آنها بودند، برگشتند و نگاه کردند تا ببیند چه خبر است؟ محمد که معمولاً در اینطور مواقع لکنتش زیادتر می‌شد، گفت: «شما نه وکیل وصی امام زمانی و نه میتونی به من بگی چی درسته و چی غلطه! برو. برو بشین سر جات.»

این را که گفت، کتابی را که با روزنامه جلدش کرده بود که کسی نبیند، بَست و گذاشت زیر کیفش. کتاب مغنی را با دلخوری باز کرد و مشغول مطالعه شد.

از وقتی ساعت مطالعه تمام شد و همه برای شام به سلف رفتند، محمد یک قلم و کاغذ برداشت و سؤالات آن روز و آن هفته که از مطالعه فقه و اصول و کتاب‌های دیگر به ذهنش آمده بود را نوشت. شاید آن شب یک ساعت طول کشید و به‌خاطر همین به شام نرسید و آخر شب، با هفت هشت تا خرما و اَرده، تَهِ دلش را سیر کرد.

حدوداً 12 تا سوال اساسی شد اما از همه بیشتر، سوالات مربوط به ارتداد و تغییر دین، اذیتش می‌کرد. این که آیا انسان می‌تواند دینش را عوض کند؟ و آیا اگر دینش را عوض کرد، لازم است که اعلام کند؟ و همچنین اگر اعلام کرد، چون در کشور اسلامی زندگی می‌کنیم، احکام و قوانین درباره او چگونه اجرا می‌شود؟ و اصلاً چرا باید حکم ارتداد، مرگ باشد؟ پس آزادی بیان چه می‌شود؟ آمدیم و اصلاً کسی فهمید که اسلام دین غلطی است، آیا باید چون پدر و مادرش او را مسلمان زاییده‌اند، بسوزد و بسازد؟ و ...

معمولاً دیر می‌خوابید. وقتی می‌خوابید که فرهاد و محمود که هم‌حجره‌ای‌هایش بودند، هفت‌پادشاه را در خواب‌دیده بودند. محمد اگر چاره‌ای داشت، در همان کتابخانه و میان قفسه‌های کتاب می‌خوابید؛ اما چون مجید (مسئول کتابخانه) اجازه نمی‌داد، مجبور بود که به حجره برگردد و یواشکی سر جایش دراز بکشد و این‌قدر غلت بخورد و سؤالاتش در ذهنش رژه بروند، تا بشود ساعت 12 و نهایتاً با هدفون و رادیوی امانیِ یکی از بچه‌ها، اخبار رادیو بی‌بی‌سی را گوش بدهد تا خوابش ببرد. که البته همین اخبار ساعت 12 رادیو بی‌بی‌سی هم برایش دردسرها شد که بعداً عرض خواهم کرد.

ادامه ... 👇




رو به استاد کرد و گفت: «استاد! چرا نباید به شهید اول و شهید ثانی ایراد بگیرم؟ آقا من قبول ندارم. قبول ندارم که اینا بیان تو لمعه بنویسن [زن مرتدّ را نباید کشت اگر چه ارتداد فطری باشد؛ بلکه حکم او اینست که پیوسته در حبس نگاهش داشته و اوقات نماز حاضرش می‌کنند و او را می‌زنند تا توبه نماید. وی را در زندان به بدترین و سخت‌ترین کارها وادار کرده و خشن‌ترین البسه را به او پوشانده و نامطلوب‌ترین غذا را به او می‌دهند و پیوسته به این حال نگاهش داشته تا توبه کرده یا از دنیا برود. اگر ارتداد به طور مکرّر واقع شد مرتد را در مرتبه چهارم می‌کشند. (ترجمه و شرح متن لمعه) ؛ ج 4؛ ص 245] آخه چرا؟ شاید یکی دلش خواست مسیحی بشه؟ نه؟ یهودی بشه. نه؟ اصلاً سُنی بشه. چرا باید این‌همه بلا سرش بیاد؟»

استاد که دید نخیر! جو کلاس دارد به هم می‌خورد، عینکش را به چشم زد و قبل از این که ادامه متن را درس بدهد گفت: «اینجا کلاس فقه هست. برو از استاد کلام و عقایدت بپرس!»

و محمد که قصد نداشت کوتاه بیاید پرسید: «استاد ینی می‌فرمایید که شهید اول و ثانی پا تو کفش عقاید کردند و وسط کتاب فقهی، مسئله عقیدتی مطرح‌کردن؟ خب منم همین و میگم. میگم اشتباه کردند. البته دو تا اشتباه کردند. هم این که اینجا جاش نبود که اینو بنویسن و هم این‌جوری دارن اسلام را خشن و غیرمنطقی نشون میدن. بد میگم؟»

بین بچه‌ها پچ‌پچ افتاد. استاد دو سه مرتبه آرام به میز زد تا همه ساکت شوند. یکی از طلبه‌ها که ابوذر نام داشت و اهل محمودآباد بود و با محمد سر و سری داشت که بعداً می‌نویسم، به میثم که صدایش خوب و اهل شهرستان نکا بود، آرام و درِ گوشی گفت: «تا حالا حاج‌آقا رو این‌جوری ندیده بودم. همیشه لبخند و خوش و خرم و باانرژی درس می‌داد.»

میثم که البته او هم پسر عالی بود و با محمد مشکل خاصی نداشت، آرام به ابوذر گفت: «مگه این پسره میذاره؟ هیچ‌کس حاضر نیست باهاش هم بحث بشه الا صالح. از بس سر بحث، ذهن آدمو گیرپاج میکنه. آخه یکی نیست به این بگه چته تو؟ بشین سر جات و درستو بخون تا بگذره و بره. این سوالا چیه می‌پرسی؟»

بقیه هم همین بودند. داشتند دو نفر دو نفر، یا سه نفر سه نفر، پشت سر محمد بد می‌گفتند و دلشان برای استاد طباطبایی می‌سوخت.

اما حال محمد برخلاف بقیه، نه‌تنها بد نبود. بلکه خیلی هم حال خوبی داشت. چون هم حرفش را زده بود. هم مخالفتش را ابراز کرده بود و هم استاد کم آورده بود که البته و صدالبته این یک حس فوق‌العاده خوشایند برای محمد به ارمغان آورده بود که فقط او این حس پیروزی را داشت.

و امان از این حس پیروزی!

و صدامان از حس پر غرور تاختن به فقه...

و حس دل خنک‌شدن از زیرسؤال‌بردن علما و زعمای بزرگ شیعه!

ادامه دارد...

#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@Mohamadrezahadadpour


سه سال قبل/حوزه علمیه مازندران

کلاس فقه بود. فقه نیمه استدلالی. درس استاد طباطبایی. یک سید اولاد پیغمبرِ ریزنقش و مهربان که بسیار طلبه دوست بود. چه درس می‌داد؟ کتاب شرح لمعه. محمد و چند نفر از هم‌کلاس‌هایش چون شرط معدل را دارا بودند و به‌خاطر این که بتواند جهشی بخوانند، علاوه بر دروس پایه سوم، تصمیم گرفته بودند فقه 1 را با بچه‌های پایه چهارم بخوانند.

کتاب «شرح لمعه» یک کتاب آموزشی در فقه و اثر مشترک شمس‌الدین محمد بن مکی معروف به «شهید اول» فقیه سده هشتم و زین‌الدین بن علی معروف به «شهید ثانی» فقیه جبل‌عاملی سده دهم هجری است که کل آن را طلاب شیعی در پایه‌های چهارم و پنجم و ششم می‌خوانند. شهید ثانی در این کتاب، به شرح و بسط لمعه دمشقیه اثر شهید اول پرداخته است.

استاد سر کلاس و جلوی همه با یک حرص و ولع و لهجه قشنگ مازنی به محمد می‌گفت: «دو تا شهید این کتاب را نوشتند. در زندان. خیلی برای فقه زحمت کشیده شده. مخصوصاً برای این کتاب. متوجهی چی میگی پسر جون؟»

محمد که می‌دانست وقتی استادش از کلمه «پسر جون» استفاده می‌کند، هم می‌خواهد کوچک بودنش را به او یادآوری کند و هم این که اندازه این حرف‌ها نیست و هم این که حرفی که زده، گنده‌تر از حد و اندازه‌اش است. خیلی عادی اما محترمانه جواب داد: «از این که هر دو بزرگوار شهید شدند، متأسفم و خدا روحشون رو شاد کنه. اما استاد! این دلیل نمی شه که هر چی دلشون بخوان بگن و بنویسن.»

استاد کلافه‌تر شد و عینکش را برداشت و گفت: «ینی چی هر چی دلشون بخواد؟ مگه اونا از رو هواوهوس حرف می زدن؟ می‌فهمی داری چی میگی؟»

محمد فوراً جواب داد: «یهو بفرما این دو نفر معصوم بودند و فارغ! مگه اینا معصوم بودند که نشه نقدشون کرد. تازه، ما به‌اندازه فهممون مسائل را درک می‌کنیم. امام معصوم هم اگه باشه، اینو درک میکنه و اگه مثلاً یهو من در دوران ظهور زنده باشم و یکی دو تا انتقاد به امام‌زمان داشته باشم، حضرت فوراً شمشیر نمیذاره رو گردنم. میگه بذارین حرفش و بزنه. غیر از اینه؟»

یکی از بچه‌ها که اسمش حسن و بچه آمل بود و همیشه ردیف اول می‌نشست و در سرما و گرما چفیه از گردنش نمی‌افتاد، فوراً برگشت و با عصبانیت رو به محمد کرد و گفت: «ینی اگه امام‌زمان بیاد، تو به امام‌زمان هم انتقاد می‌کنی؟ این چه اراجیفیه که داری میگی؟ حیا داشته باش!»

محمد که ازته‌دل حسن را مخصوصاً با آن کله و موهای کم‌پشتش دوست داشت؛ اما حسن معمولاً محمد را به‌خاطر حرف‌هایش تحویل نمی‌گرفت، رو به حسن گفت: «والا بچه بی‌حیایی نیستم. ولی نمیتونم بلند فکر نکنم. اگه انتقاد داشته باشم، چرا که نه؟! می‌پرسم. فکر نکنم امام‌زمان بدش بیاد که یکی پیدا بشه و ازش دو تا سؤال بپرسه و گاهی هم انتقاد کنه. اصلاً ولش کن. من نه با تو بحثی دارم و نه اصلاً موضوعم امام زمانه. من با استاد هستم.»

ادامه ... 👇

@Mohamadrezahadadpour


یادش به خیر... ابتدا ریز و تندتند، سینه می‌زدند و می‌گفتند:

ای بنی‌هاشم، آه و واویــلا رفتــه از دستــم، لالـۀ لیــلا

سپس دست‌ها را بالا می‌آوردند و نگه می‌داشتند و می‌گفتند:

گشتــه پیـش چشــمِ بـــابـا جســم اکبــــر «اربــاً اربا»

و در آخر، دو دست را که بالا بود، محکم به سینه‌ها می‌زدند و سه مرتبه در حین سینه‌زدن سنگین، فریاد می‌زدند:

««واعلیّا واعلیّا»»

آن شب...

از وقتی دسته از امامزاده حنظلیه حرکت کرد و سیل جمعیت وارد خیابان اصلی شد و شکل و نظم بهتری گرفتند، تا قبل از این که به چهارراه بهارستان برسند، اوستا رسول با همان یک چشم سالمش که خیلی هم خوب نمی‌دید، مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد و مراقب بود که سیم برق از زمین بلند نشود. چهل پنجاه متر که رفتند، اوستا احساس کرد که موتوربرق حرکت نمی‌کند و از پشت سر گیرکرده و گاریِ بلندگوها ایستادند و حرکت نمی‌کنند.

در این‌طور مواقع، فوراً اوستا باید به داد سیم می‌رسید. به آن یکی رسول گفت: «من میرم سیم بلند کنم. چند قدم بیا عقب تا سیم بیفته رو زمین.» این را گفت و پیرمرد، لنگان‌لنگان به‌طرف عقب رفت. تا به نقطه‌ای رسید که باید سیم را بردارد. دست چپش که از دوران جوانی شکسته بود و چون دیر به دادش رسیده بودند، همان‌طور جوش‌خورده بود و بالاتر از یک حد مشخص نمی‌آمد، به زانویش گرفت و اندکی به‌سختی دولا شد و می‌خواست سیم را بردارد که دید یک نفر دیگر هم دولا شده تا سیم را بردارد.

همان‌طور که دولا بود، دید دست آن نفر دیگر، زودتر به سیم رسید و همان‌طور که او هم دولا شده، آن را به دست اوستا داد. اوستا نگاهی به او کرد و می‌خواست بگوید «اجرت به امام حسین» که تا او را دید، برای یک‌لحظه باورش نشد. با هم چشم تو چشم شدند. او محمد بود. پسرش. اما این‌قدر اوستا از دست محمد دلخور و یک جورایی ناامید بود که آن لحظه، در جواب سلام محمد، فقط سرش را تکان داد و زیر لب «علیک سلام» شُلی گفت و به‌طرف موتوربرق حرکت کرد.

از وقتی متوجه برگشتن محمد شد و سانت به سانت با هم از زمین بلند شدند و کمر راست کردند و سپس اوستا به‌طرف موتوربرق رفت، دیگر پشت سرش را نگاه نکرد که نکرد. شاید آن شب، باتوجه‌به ازدحام سینه‌زنان و دسته‌های عزاداری محله‌های دیگر، تا وقتی به امامزاده برگشتند، سه چهار ساعت طول کشید. کلّ آن سه چهار ساعت، پدر اصلاً برنگشت و نه به سیم نگاه کرد و نه به محمد که کل آن شب را فقط سیم موتوربرق هیئت را گرفته بود!

محمد که می‌دانست چقدررررر ناامید کردن پدر با حرفهای سنگین و دلخراش سخت است و آن پیرمرد هفتادساله حقش نبود که در سه سال گذشته، از تنها پسرش که ناسلامتی حوزوی است و نان و لقمه امام‌زمان را خورده، آن حرکات و آن حرف‌ها را ببیند و بشنود، از لحظه‌ای که پدرش سیم به دستش داد تا آخر مراسم، یک‌ریز اشک ریخت و غصه خورد. حتی یک جاهایی که کسی حواسش به او نبود، آرام‌آرام به‌صورت و لب و دهان خودش می‌زد. از بیرون صدای نوحه و عزاداری و موتوربرق و مداح و طبل و سِنج می‌آمد؛ اما از درون محمد، صدای کتک‌کاری و جر و دعوا و زدوخورد به گوش محمد می‌رسید.

محمد آن شب، پشت سر پدرش، این‌قدر وجدانش را زیر مُشت و لگد بُرد که دیگر یادش رفت خانه از کدام طرف است. تا یکی دو ساعت بعد از مراسم و شب علی‌اکبر امام حسین و نوحه و سینه‌زنی و زدوخورد و جنگ و دعوای درونی، محمد متوجه شد که از خانه کلی فاصله گرفته و باید یک ساعت مسیر را پیاده‌روی کند.

حرکت کرد و همین‌طور که ساعت از یک و دو بامداد گذشته بود، به‌طرف خانه رفت. اما وقتی به در خانه رسید، و می‌خواست کلید بیندازد و وارد شود، یک سؤال مانند خوره به جانش افتاد و دوباره همان جا بساط اشک و ماتمش را به راه انداخت.

آن سؤال این بود: «اگه دوباره بابا هیچی نگه و نگام نکنه و مَحَلّم نذاره، چه خاکی تو سرم بریزم؟» این را که از خودش پرسید، دوباره داغون شد؛ اما ازآنجاکه دیگر نا در پا و تن و جانش نمانده بود، همان پشت در، وسط سرما نشست و فکر کرد... البته با گریه و صورت خیس و چشمان قرمز...

اما...

چرا؟ مگر چه شده بود؟

ادامه ... 👇

@Mohamadrezahadadpour


🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸

🔹مستند داستانی #مممحمد۳

✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_اول

👈[پسر نمی‌تواند خود را پیدا کند مگر اینکه از سایه‌ی پدر بیرون بیاید و به شخصیت خود شکل دهد. زیگموند فروید]

جهرم/شب هشتم محرم‌الحرام/سال 1384

مثل الان نبود که همه درگیر فضای مجازی شده باشند و حداکثر نهایت عرض ادبشان به دو سه شب منتهی به تاسوعا و عاشورا باشد. همه یادشان هست که دهه شصت و هفتاد و هشتاد و تا حدودی هم دهه نود، همه شهرها علی‌الخصوص شهرهایی که هنوز درگیر مدرنیته نشده بودند، دهه محرم در آنجاها قیامت به پا می‌شد. مثل روز حشر که جای‌جای زمین دهان باز می‌کند و اموات بلند می‌شوند و همگی به طرفی حرکت می‌کنند، دهه محرم از همان شب اول، سیل جمعیت در تکیه‌ها و هیئات و مساجد و دسته‌ها به‌طرف مغناطیس حسینی در جوش‌وخروش بود و هر چه به تاسوعا و عاشورا نزدیک می‌شد، این جوش‌وخروش و حرارت، به اعلی درجه خودش می‌رسید.

آن سال، یعنی سال 1384، حاج عبدالرسول، یا همان اوستا رسولِ جوشکارِ بابای محمد، با حدوداً هفتاد سال سن، با همان پایی که سی سال میلَنگاند و چشمانی که از دوران نوجوانی‌اش به خاطر برقِ جوشکاری قرمز شده بود و حتی سیاهی یکی از چشمانش به خاطر شدت آسیب‌های کاری اصلاً پیدا نبود، با دستان پر از پینه و خسته، وسط دسته عزاداری، در هوای سر و سوزِ زمستان، گاریِ موتور برق را با زحمت به طرف جلو حرکت می‌داد.

در دستگاه امام حسین علیه‌السلام همه سرکار خودشان هستند. نوحه‌خوان نوحه می‌خواند و سخنران، وعظ و خطابه می‌گوید. سینه‌زن، سینه می‌زند و علم‌دار، علم به دوش می‌کشد. حتی حساب کسانی که چایی دم می‌کنند و قندان‌ها را پر می‌کنند، از حساب سقّاها جداست و مثلاً چایی دم کن و سقّا در کارِ راننده حاج‌آقا و مداح و یا در تعیین پاکت روضه و سایرین دخالت نمی‌کند و بالعکس.

اوستا رسول چون هم جوشکار بود و هم عمرش را با برق و موتوربرق و سیم و این چیزها سپری کرده بود، در اولِ دسته زنجیرزنی و سینه‌زنان محله اَسفریزِ جهرم، در کل دهه محرم با یکی از دوستانش که از قضا او هم اسمش رسول بود و از زور بازو اما از ساده‌دلی خاصی برخوردار بود، گاریِ سنگینِ موتوربرق را حرکت می‌دادند. آن موتوربرق، برق کل دسته عزاداری محله اسفریز را تأمین می‌کرد. یک سیم ضخیم و شاید صدمتری از موتوربرق، تا آخرین بلندگو و روشنایی دسته سینه‌زنی کشیده شده بود.

اوستا رسول باید حواسش می‌بود که هم گاری را به جلو حرکت بدهند و هم سرعتشان متعادل و متناسب با حرکت دسته باشد و هم این که آن سیم در دست‌وپای مردم گیر نکند. ازآنجاکه گرفتن سیم و از زمین بلندکردن آن موردعلاقه کودکان و نوجوانان نبود و از طرفی هم بزرگ‌ترها آن کار را چندان در شأن خودشان نمی‌دیدند و همه ترجیح می‌دادند که یا سینه‌زن باشند و یا زنجیرزن، اوستا رسول مرتب حواسش به پشت سرش بود که سیم روی زمین باشد و از زمین فاصله نگیرد و درعین‌حال، فشارِ کشیدنِ سیم از طرف گاری بلندگوها زیاد نشود که سیم را از موتوربرق جدا کند و برق کل هیئت عزاداری قطع شود. به‌محض این که سیم از زمین فاصله می‌گرفت، اگر کسی نبود که آن را بگیرد و در حدفاصل موتوربرق و دسته زنجیرزن بایستد و مراقب باشد، ممکن بود به مردم آسیب برسد و در آن تاریکی حواسشان نباشد و زمین بخورند.

رسم این بود که ابتدا دسته بزرگ زنجیرزنی راه می‌افتاد. شاید سیصد چهارصد نفر نوجوان و جوان دهه پنجاهی و شصتی و هفتادی، در دو خط موازی هم می‌ایستادند و همگی با پیراهن مشکیِ یک‌دست، مرتب زنجیر می‌زدند. البته بودند بعضی‌ها که بازوهای بزرگی داشتند و توصیه‌های دلسوزانه بزرگ‌ترها را قبول نمی‌کردند و با آستین رکابی زنجیر می‌زدند. بگذریم. سپس آقایان امیرزاده و خدامی و مجیدی که امام‌حسینی‌های اسفریز بودند، به کمک سه چهار نفر از جوانان دیگر که به مداحی علاقه داشتند و اثبات شده بودند، فوراً اقدام به تشکیل دسته‌های سینه‌زنی می‌کردند و مثلاً ده تا دسته هفتاد هشتادنفری تشکیل می‌شد و نوحه‌های خودشان را یکی دو مرتبه در امامزاده تمرین می‌کردند و وقتی خوب در ذهنشان جا می‌گرفت، راه می‌افتادند و از امامزاده به‌طرف مقصد که معمولاً مساجد و تکیه‌های محله‌های اطراف بود حرکت می‌کردند.

ادامه ... 👇

@Mohamadrezahadadpour




بریم برای قسمت اول؟😊😌


✔️ چند نکته مهم درخصوص مستند داستانی #مممحمد۳

۱. به هیچ وجه ذخیره و یا کپی و منتشر نکنید. راضی نیستم.

۲. قرار است کمی فکر کنیم و در بعضی موضوعات به چالش بیفتیم.

۳. اگر کسی اشخاص و افراد حاضر در رمان را می‌شناسد، حق ندارد به کسی بگوید و رازنگهدار باشید.

۴. هر کس حوزوی و یا دانشجوی فلسفه و یا ادیان و مذاهب و یا الهیات است و یا علاقمند به این مباحث می‌باشد، حتما یک بار هم که شده این داستان‌را مطالعه کند.

۵. این رمان، مانند دیگر مستندات داستانی، کاملا واقعی است و از شخصیت‌های مختلف آن اجازه گرفتم. ان‌شاءالله روح سه بزرگواری که در طول این سال‌ها مرحوم شدند، با اباعبدالله الحسین علیه السلام محشور باشد.

مستند داستانی #مممحمد۳
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی

@Mohamadrezahadadpour


اگه ی کم چالشی بود و ذهن مبارکتان را در یک سری باورهای تقلیدی به چالش کشید، دهان مبارکمان را سرویس نمی‌کنید؟
قول میدید صبور باشید و فکر کنید و زود از کوره در نرید؟


رفقا
بزرگان
اساتید
بزرگواران
آیا بنده وکیلم
که یک رمان ۳۰ قسمتی
در این شب‌های ماه مبارک رمضان
با توکل بر خدا
و عنایات خاصه امام عصر ارواحنا فداه
منتشر کنم؟
آیا وکیلم ؟ 😊🙈




♦️جزئیات بازداشت یک اسرائیلی به اتهام جاسوسی برای ایران

🔹اداره امنیت داخلی رژیم اسرائیل، شین‌بت و پلیس این کشور روز پنج‌شنبه ۲۷ فوریه اعلام کردند که یک اسرائیلی ساکن شهر بتاح تکفا را به ظن جاسوسی برای ایران دستگیر کرده‌اند و کیفرخواستی علیه او در دادگاه منطقه‌ای لود به اتهام تماس با یک مامور خارجی تنظیم شده است.

🔹پلیس تل‌آویو هویت این فرد را "دانیل کی‌توف" ۲۶ ساله اعلام کرده و گفته پس از تحقیقات مشخص شده که او ماه‌ها با یک نهاد ایرانی در تماس بوده و از اطراف شهرهای بتاح تکفا و روش هاعین در قبال دریافت پول عکسبرداری کرده است.

🔹همچنین از او خواسته شده تا از خانه رونن بار، رییس شین‌بت و نیز پایگاه‌های نظامی عکسبرداری کند و خودش نیز پیشنهاد داده بوده تا از خانه بنی‌گانتس وزیر دفاع سابق نیز عکس بگیرد اما این کار را انجام نداده است.

🔹بر اساس تحقیقات انجام‌شده از این فرد پرسیده شده که آیا هیچیک از خلبانان نیروی هوایی اسرائیل را می‌شناسد یا نه. همچنین مشخص شده که فرد مظنون می‌دانسته که با یک نهاد ایرانی در حال تماس و صحبت است.


#نکات_اخلاقی

💠 اشتباه بزرگ روحانیون

🔹ما معممان و روحانیون در طول تاریخ، در تخطئه خودمان، به اشتباهات بزرگی دچار شدیم. ما خیال کردیم با طرد و نفی و دعوا و احیانا تکفیر، می‌توان ریشه یک فکر غلط را از جامعه کند؛ در حالی که این خطاست.

🔸چرا فرق ضاله، ایده‌های غلط و بی‌مبنایشان، همچنان در مغزهای خیلی از مردم ماند و هنوز هم هست؟ علت این است که با آنها برخورد خوب و منطقی و #استدلالی نشد. برخورد چماقی شد. امروز، دیگر بس است.

🔹 این برخورد التقاطی، در جامعه ما هست؛ اما جوابش، چماق و دعوا و نفی و انکار و تکفیر و... تفسیق نیست، جوابش کار درست است.

📚 برگرفته از فرمایشات مقام معظم رهبری در دیدار با روحانیان زنجان، ۱۳۶۴/۸/۲۹؛ به نقل از کتاب حوزه و روحانیت در آینه رهنمودهای مقام معظم رهبری، ج ۲، ص۱۳۴

👈 این کلام حضرت آقا را داشته باشید تا شبهای ماه رمضان با انتشار #مممحد۳ از یک زاویه بدیع با هم گفتگو کنیم😊




✔️واشنگتن پست: ایران از ماه دسامبر به طور قابل توجهی تولید اورانیوم بسیار غنی شده خود را افزایش داده است و ذخایر مواد نزدیک به تسلیحات خود را افزایش داده است.


✔️کانال ۱۴ رژیم صهیونیستی: رئیس ستاد ارتش اسرائیل فاش کرد که اسرائیل به فکر بمب‌ گذاری در تشییع پیکر سیدحسن نصرالله بوده است.


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
اعترافات دیده نشده از عبدالمالک ریگی، فکر نمی‌کردم وزارت اطلاعات ایران اینقدر قدرتمند باشد.

20 last posts shown.