گفتار ادبی
شخصیت اخوان
محمدامین مروتی
صمیمیت، فروتنی و افتادگی و بی ادعایی و طنز شیرین و بی آزارِ اخوان نیز ویژگی برجسته ی دیگر اوست. اخوان به پر و پای دیگران نمی پیچید. جنبه ی اثباتی شخصیتش بر جنبه سلبی و نفی گرای آن کاملا غالب بود.
هر چند از مال دنیا بهره ای نداشت، در دوستی یکرنگ و باصفا بود. عماد خراسانی می گوید:
"اوایل مسافرت به تهران یک شب در خیابان منوچهری من و اخوان سرشبی قدم میزدیم که از دور، جاودانیاد هنرمند بزرگ صبا از دور پیدا شد... خودمان را به صبا رسانیدیم و اخوان را معرفی کردم و بعد با ایما و اشاره پرسیدیم که توی جیبهای کارتونک گرفتهمان جمعاً و معاً چه مقدار پول داریم، البته مقدار قابلتوجهی نبود؛ ولی میشد رستورانی رفت، از صبا خواهش کردیم که سرافرازمان کند، با خوشرویی قبول کرد به رستورانی رفتیم. صبا هی فرمان میداد. آقای گارسن بازم کباب بیارید، لطفاً بازهم سودا، بازهم فلان.... کمکم رنگ و روی اخوان و لابد من تغییراتی پیدا میکرد و از سرخی به زردی میزد... از زیر میز دست اخوان را پیدا کردم و انگشتر خود را توی مشتش گذاشتم و اخوان هم ساعتش را ضمیمه انگشترکرد و پیش صاحب رستوران گرو گذاشت که بعداً برویم و از گرو دربیاوریم. بعد از ساعتی صبا نیز که مثل اخوان بهبهانه دستشویی رفته بود، رفت... صبا رفت و حساب میز را پرداخت. بعداً که خواستیم برویم صبا گفت که اگر اینجا حساب دارید، امشب را من حساب کردهام. شروع کردیم بهتعارف که استاد ما از شما دعوت کرده بودیم، کملطفی فرمودید و از این حرفها که چشممان به چشم هم افتاد و هر دو از این تعارفهای کشکی خود خجالت کشیدیدم. ( مجموعه نویسندگان، ناگه غروب کدامین ستاره...، ۵۲۱و۵۲۲.)
نصرت رحمانی میگوید:
" اولین بار بود که او را میدیدم. نگاهش کردم و دستم را به سویش دراز کردم و گفتم: خیلی خوشحالم. با شعر و نامتان دیری است آشنایم. دستم را در دستهایش فشرد، نگاهش لبریز از مهربانی شد و گفت: ولی من شما را دیده بودم؛ اما این غرور شهرستانی من نگذاشت تا بیایم جلو و خودی نشان بدهم. «کوچ» را هم خواندهام، گرچه قبل از اینکه کتاب بشود بیشتر شعرهایش را در مجله فردوسی دیده بودم، شعرها وقتی یکجا جمع میشوند، حال دیگری پیدا میکنند، مخصوصاً با آن مقدمه بیرودربایستی نیما. گفتم: رویهم رفته چطور بود؟ گفت: بههمینزودی نایاب شد. همین برایتان در این روزگار کافی نیست؟ گفتم: اما من عقیده شخصی شما را میخواستم. به گویش غلیظ مشهدی گفت: مودونم؛ اما نمیگووَم! " ( مجموعه نویسندگان، ناگه غروب کدامین ستاره...، ۵۲۶.)
منصور اوجی هم خاطره ای طنز آمیز از اخوان نقل می کند که حقیقتی مهم را هم در بردارد:
"سال۶۲ بود، اخوان به شیراز آمد. در چند جلسهای که با او بودم، صدرنشین بود و مجلسآرا. در شب اول چند غزل خواندم تأیید کرد و گفت اگر کسی مردش باشد هنوز هم میشود غزل گفت. بعد گفت اوجی یادت هست میخواستی اسم کتاب اولت را «رسالت» بگذاری؟ گفتم ها! گفت پس بگذار تعریفی برایت بکنم. و بعد رو بههمه کرد و گفت در زندان که بودم بهعلت سبلتین و گیس بلندم یکی از زندانیان خیال میکرد در خط عرفان و درویشبازی هستم، مرتب به سراغم میآمد و عاقبت روزی پرسید به چه فرقهای وابستهام؟ گفتم بههیچ فرقهای و او رفت؛ ولی دست از سرم برنمیداشت و بهطرق مختلف پیجوی مسئله میشد. بالاخره روزی طاقتم طاق شد، به او گفتم پدرجان دست از سرم بردار، اگر نمیدانی بدان من پیغمبرم. طرف چشمهایش باز شد و من اضافه کردم بله، پیغمبری که بر خودش نازلشده و جز خودش امتی ندارد و بدین ترتیب طرف را دک کردم...." ( کاخی، باغ بیبرگی، ۱۲۰.)