Forward from: من دشمنت نیستم
220
امیر علی دستش را از دور شانه ام پایین آورد و مقابل یوسف ایستاد. کمی به عقب هدایتش کرد
_اگه رفته هم آبرو منو زنم رفته. تأکید میکنم زنم. نه دوست دخترم، نه نامزدم، زنم. زنِ من. اگه مجرد بود مسئولیتش با تو هم نه ها با پدرت بود اما الان مادره، زنِ، پس مسئولیتش با پدرِ بچشه، با شوهرشه. خودتُ وسط ننداز نذار حرمت ها شکسته بشه
یوسف چانه ی امیر علی را گرفت
_میخوام ببینم چه غلطی میخوای بکنی
عمو کمال با فریاد از هر دو خواست تا ساکت شوند
_بسه یوسف، بکش کنار خودتو.بشین سرِ جات.
یوسف مطیع رفت و همان جای قبلی نشست. عمو کمال صدایم زد
_نظر خودت چیه یغما
امیر علی نگاهم کرد و با لبخندی که به رویم زد نشان داد که حواسش به من است
_عمو دخترمون به هر دو نفرمون نیاز داره. من تا به حال از پدرش پنهانش کرده بودم و محبت پدرش رو نداشت. چون فکر میکردم بهترین تصمیم اون موقع پنهان کردنش از امیر علی بود اما الان که همه چیز مشخص شده نمیخوام از محبت پدرش محروم باشه. نمیدونم شاید یه مدت زمان بگذره تا منُ دلوین بتونیم خودمون رو با شرایط مطابقت بدیم اما مطمئنا حضور امیرعلی کنار من و دخترش بهتر از نبودنش هست.
امیر علی گونه ام را بوسید
_جانم یغما، جانم.
در نهایتِ تعجبم اولین کسی که تبریک گفت شهاب بود. بعد هم بقیه یکی یکی تبریک گفتند. خجالت زده از آن همه مرکزِ دیدِ بقیه بودن بلند شدم و در حال رفتن به آشپزخانه یکتا را صدا زدم
_بیا سفره رو بندازیم یکتا..
در حال تدارک شام نگاه گاه و بیگاهی هم به بقیه می انداختم. به طرز عجیبی همه ساکت بودند. سر سفره میان دایی فرهاد و امیر علی نشسته بودم و عجیب احساس میکردم نگاه همه به طرف ما خیره است. اگر حرف زدن های گاه و بیگاه یکتا و محسن نبود نمیدانستم آن جو سنگین را چطور باید تحمل میکردم
امیر علی دستش را از دور شانه ام پایین آورد و مقابل یوسف ایستاد. کمی به عقب هدایتش کرد
_اگه رفته هم آبرو منو زنم رفته. تأکید میکنم زنم. نه دوست دخترم، نه نامزدم، زنم. زنِ من. اگه مجرد بود مسئولیتش با تو هم نه ها با پدرت بود اما الان مادره، زنِ، پس مسئولیتش با پدرِ بچشه، با شوهرشه. خودتُ وسط ننداز نذار حرمت ها شکسته بشه
یوسف چانه ی امیر علی را گرفت
_میخوام ببینم چه غلطی میخوای بکنی
عمو کمال با فریاد از هر دو خواست تا ساکت شوند
_بسه یوسف، بکش کنار خودتو.بشین سرِ جات.
یوسف مطیع رفت و همان جای قبلی نشست. عمو کمال صدایم زد
_نظر خودت چیه یغما
امیر علی نگاهم کرد و با لبخندی که به رویم زد نشان داد که حواسش به من است
_عمو دخترمون به هر دو نفرمون نیاز داره. من تا به حال از پدرش پنهانش کرده بودم و محبت پدرش رو نداشت. چون فکر میکردم بهترین تصمیم اون موقع پنهان کردنش از امیر علی بود اما الان که همه چیز مشخص شده نمیخوام از محبت پدرش محروم باشه. نمیدونم شاید یه مدت زمان بگذره تا منُ دلوین بتونیم خودمون رو با شرایط مطابقت بدیم اما مطمئنا حضور امیرعلی کنار من و دخترش بهتر از نبودنش هست.
امیر علی گونه ام را بوسید
_جانم یغما، جانم.
در نهایتِ تعجبم اولین کسی که تبریک گفت شهاب بود. بعد هم بقیه یکی یکی تبریک گفتند. خجالت زده از آن همه مرکزِ دیدِ بقیه بودن بلند شدم و در حال رفتن به آشپزخانه یکتا را صدا زدم
_بیا سفره رو بندازیم یکتا..
در حال تدارک شام نگاه گاه و بیگاهی هم به بقیه می انداختم. به طرز عجیبی همه ساکت بودند. سر سفره میان دایی فرهاد و امیر علی نشسته بودم و عجیب احساس میکردم نگاه همه به طرف ما خیره است. اگر حرف زدن های گاه و بیگاه یکتا و محسن نبود نمیدانستم آن جو سنگین را چطور باید تحمل میکردم