Forward from: من دشمنت نیستم
204
فکر میکردم برخورد سردم دلسردش خواهد کرد. این را وقتی فهمیدم که روز بعد اطراف خانه ی مامان پوران ندیدمش. با این حال تمام تلاشم را برای محافظه کاری ام ادامه دادم. با دلوین بیرون از خانه نمی رفتم. خودم هم به جز در مواقع ضروری بیرون نمیرفتم. دایی فرهاد کارش را کنار دوستش شروع کرد. سرمایه ای که دستش داشت و سودش را به دایی فرهاد می داد کمک کرد تا دایی فرهاد هم همراهی اش کند و در مغازه اش سرگرم شود. فروشگاه بزرگ لوازم یدکی وقت زیادی از دایی فرهاد میگرفت عملا از صبح تا شب ما را از دیدنش محروم کرده بود. با این حال خودش راضی بود از شغل جدیدش. یک ماه از فوت مامان پوران گذشته بود و باید خودمان را برای مراسم چهلم آماده میکردیم. تصمیم داشتم دایی فرهاد که صبح سر کار رفت دنبال کارها را بگیرم و همه چیز را سرُ سامان دهم. روز بعد به محض رفتن دایی فرهاد آماده شدم و دلوین را هم آماده کردم. روی صندلی عقب نشاندمش و نگران از آنکه ممکن است امیر علی اطراف خانه ی مامان پوران باشد تاکید کردم
_از رو صندلی بلند نشی دلوین جان
مطیع سر تکان داد و همانجا بدون حرکت نشست. ماشین را از خانه بیرون بردم و حرکت کردم. تمام مدت از آینه پشت سر و اطرافم را نگاه میکردم تا اگر احیاناً امیر علی را دیدم بتوانم به موقع عکس العمل نشان دهم.. مرتب کردن کارها برای مراسم مامان پوران سه روز از وقتم را گرفت. در نهایت از همه چیز که خیالم راحت شد به یکتا زنگ زدم و خواستم تاریخ مراسم را به مامان و بقیه بگوید. باید به حاج خانوم هم اطلاع میدادم. برای کاری که میخواستم انجام دهم تردید داشتم اما اگر تماس نمیگرفتم خیلی زشت می شد.
فکر میکردم برخورد سردم دلسردش خواهد کرد. این را وقتی فهمیدم که روز بعد اطراف خانه ی مامان پوران ندیدمش. با این حال تمام تلاشم را برای محافظه کاری ام ادامه دادم. با دلوین بیرون از خانه نمی رفتم. خودم هم به جز در مواقع ضروری بیرون نمیرفتم. دایی فرهاد کارش را کنار دوستش شروع کرد. سرمایه ای که دستش داشت و سودش را به دایی فرهاد می داد کمک کرد تا دایی فرهاد هم همراهی اش کند و در مغازه اش سرگرم شود. فروشگاه بزرگ لوازم یدکی وقت زیادی از دایی فرهاد میگرفت عملا از صبح تا شب ما را از دیدنش محروم کرده بود. با این حال خودش راضی بود از شغل جدیدش. یک ماه از فوت مامان پوران گذشته بود و باید خودمان را برای مراسم چهلم آماده میکردیم. تصمیم داشتم دایی فرهاد که صبح سر کار رفت دنبال کارها را بگیرم و همه چیز را سرُ سامان دهم. روز بعد به محض رفتن دایی فرهاد آماده شدم و دلوین را هم آماده کردم. روی صندلی عقب نشاندمش و نگران از آنکه ممکن است امیر علی اطراف خانه ی مامان پوران باشد تاکید کردم
_از رو صندلی بلند نشی دلوین جان
مطیع سر تکان داد و همانجا بدون حرکت نشست. ماشین را از خانه بیرون بردم و حرکت کردم. تمام مدت از آینه پشت سر و اطرافم را نگاه میکردم تا اگر احیاناً امیر علی را دیدم بتوانم به موقع عکس العمل نشان دهم.. مرتب کردن کارها برای مراسم مامان پوران سه روز از وقتم را گرفت. در نهایت از همه چیز که خیالم راحت شد به یکتا زنگ زدم و خواستم تاریخ مراسم را به مامان و بقیه بگوید. باید به حاج خانوم هم اطلاع میدادم. برای کاری که میخواستم انجام دهم تردید داشتم اما اگر تماس نمیگرفتم خیلی زشت می شد.