Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
_ من رادین معتمد هستم. مشاور مالی حاج نقشبند فقید. پدربزرگتون.
_ پدربزرگ؟ من... پدربزرگ ندارم که. احتمالا اشتباه گرفتین.
لبخند دلنشین مرد عمیق تر شد. انگار می توانست سردرگمی او را به خوبی حس کند.
_ اشتباه نگرفتم شاهدخت خانم... ممکنه پدربزرگتون نشناسین ولی مطمئنا داشتید. چند ماهی هست به رحمت خدا رفتند و من مجری وصیتشون هستم.
سردرگم به سمت حیات چرخید و گفت:
_ مادرجون اینجا چه خبره؟ چرا بهم گفتین پدربزرگم مرده؟ مامان آلا هم میدونست؟
حیات با یاد اوری آلاله ی جوان مرگش و دل کوچکش که ان پیرمرد شکانده بود از میان اندوه بیرون کشیده شد. با لحنی گزنده از تلخی روزگار گفت:
_ بهت گفتم مرده چون قبل از اینکه تو دنیا بیای رفت و پشت سرشم نگاه نکرد. من فقط صیغه بودم. قرار نبود تا ابد به پام بمونه. مردا همینن.
مادرجان چه بود؟ صیغه؟! شوک عصبی به جانش افتاد و او را به لرزه انداخت. مادرجان میگفت مردها همینند؟! در این دنیا نامردی و ناروایی طریقت مردها بود؟
اینکه تا به این سن رسیده از حضور یک مرد در زندگی اش محروم مانده بود نشان از چه داشت؟ مردانگی پدربزرگی که تا بحال حتی از وجودش خبر نداشت یا نامردی او؟
در حالی که از هق هق نای نفس کشیدن نداشت، با صدایی بریده گفت:
_شما صیغه بودین درست، اما اون حق نداشت ولمون کنه چون صیغه این! توجیه نکنین که مردا همینن. نامردان که اینجورین!
https://t.me/+4myhf3gB3v03Mjhk
شش ساله بود که پدر و مادرش را در یک مرگ خاموش از دست داد. مادربزگ شصت ساله اش تنها یادگاری که از دخترش به جا مانده بود را به زیر پر و بال خود گرفت و تا هفده سالگی او را در قفسی از مراقبت های بی حد و حصرش قرار داد.
با محافظت شدید مادربزرگش، حتی رنگ یک مرد را هم به خود ندیده بود اما یک روز مردی جوان و جذاب، درب خانه اش را زد و خبر از وجود مردی در زندگی اش داد که همیشه حضورش را از او دریغ کرده بود.
مردی که او را وارث امپراطوری خود کرده بود...
https://t.me/+4myhf3gB3v03Mjhk
اثر جدید از نویسندهی #التیام که یکی بهترین رمانها از دید مخاطبین بود.
با ۴۰۰ پارت اماده در کانال عمومی و رو به اتمام در vip
رمان #شاهدخت رو از دست ندید❤️🔥
_ پدربزرگ؟ من... پدربزرگ ندارم که. احتمالا اشتباه گرفتین.
لبخند دلنشین مرد عمیق تر شد. انگار می توانست سردرگمی او را به خوبی حس کند.
_ اشتباه نگرفتم شاهدخت خانم... ممکنه پدربزرگتون نشناسین ولی مطمئنا داشتید. چند ماهی هست به رحمت خدا رفتند و من مجری وصیتشون هستم.
سردرگم به سمت حیات چرخید و گفت:
_ مادرجون اینجا چه خبره؟ چرا بهم گفتین پدربزرگم مرده؟ مامان آلا هم میدونست؟
حیات با یاد اوری آلاله ی جوان مرگش و دل کوچکش که ان پیرمرد شکانده بود از میان اندوه بیرون کشیده شد. با لحنی گزنده از تلخی روزگار گفت:
_ بهت گفتم مرده چون قبل از اینکه تو دنیا بیای رفت و پشت سرشم نگاه نکرد. من فقط صیغه بودم. قرار نبود تا ابد به پام بمونه. مردا همینن.
مادرجان چه بود؟ صیغه؟! شوک عصبی به جانش افتاد و او را به لرزه انداخت. مادرجان میگفت مردها همینند؟! در این دنیا نامردی و ناروایی طریقت مردها بود؟
اینکه تا به این سن رسیده از حضور یک مرد در زندگی اش محروم مانده بود نشان از چه داشت؟ مردانگی پدربزرگی که تا بحال حتی از وجودش خبر نداشت یا نامردی او؟
در حالی که از هق هق نای نفس کشیدن نداشت، با صدایی بریده گفت:
_شما صیغه بودین درست، اما اون حق نداشت ولمون کنه چون صیغه این! توجیه نکنین که مردا همینن. نامردان که اینجورین!
https://t.me/+4myhf3gB3v03Mjhk
شش ساله بود که پدر و مادرش را در یک مرگ خاموش از دست داد. مادربزگ شصت ساله اش تنها یادگاری که از دخترش به جا مانده بود را به زیر پر و بال خود گرفت و تا هفده سالگی او را در قفسی از مراقبت های بی حد و حصرش قرار داد.
با محافظت شدید مادربزرگش، حتی رنگ یک مرد را هم به خود ندیده بود اما یک روز مردی جوان و جذاب، درب خانه اش را زد و خبر از وجود مردی در زندگی اش داد که همیشه حضورش را از او دریغ کرده بود.
مردی که او را وارث امپراطوری خود کرده بود...
https://t.me/+4myhf3gB3v03Mjhk
اثر جدید از نویسندهی #التیام که یکی بهترین رمانها از دید مخاطبین بود.
با ۴۰۰ پارت اماده در کانال عمومی و رو به اتمام در vip
رمان #شاهدخت رو از دست ندید❤️🔥