Forward from: من دشمنت نیستم
152
_باشه. بهترم هست
کوتاه نیامد
_یغما تا میتونی میختو محکم بکوب. الان عقد کنین. بچه بزرگتر میشه دیگه نمیشه کاریش کرد ها. این بچه شناسنامه میخواد
غمگین نگاهش کردم
_میدونم. بارها و بارها فکر کردم به همهی اینها
_فکر فایده نداره بشین با پدرش حرف بزن. تکلیفتو معلوم کنی کافیه عزیزم
_سعی میکنم
مامان صدایمان زد
_بیاید چای ریختم، چه پچ پچی دارید با هم یه ساعته
یکتا خندید
_داریم راجع به آکله جون حرف میزنیم. میخوایم از پادشاهی بندازیمش
مامان اخم کرد
_زبون که نیست تیر سه شعبه ست
یکتا قهقهه زد
_بالا نگیر مامان. نهار چی داری
_خورش زبون بند برا تو
یکتا گونه اش را بوسید
_اونو که باید بدی عروست بخوره لال بشه
یکتا نگاهمان کرد
_گمون کنم ماه عسل رو کرده زهر هلاهل برا یوسف. نه یغما
_گمون نکنم. با یوسف خوبه، با منُ تو مشکل داره فقط
یکتا چایش را نوشید
_ما خوره شدیم افتادیم به جونش. چیکارش داریم خب
_خواهر شوهریم دیگه یکتا جان. طبیعتش میگه بدجنسیم
یکتا آه کشید
_کاش همه مثل ما بودن.مظلوم،مهربون دلسوز
مامان جدی پرسید
_نوشابه بیارم باز کنی برا خودتو خواهرت؟
یکتا خندید
_نه بذار عروست و پسرت اومدن پاگشا دعوتشون کنی خونه ت.
مامان بلند شد تا غذایش را هم بزند
_زبون دراز
یکتا زبانش را که بیرون آورد مامان متاسف نگاهش کرد
_نگاش کن. انگار نه انگار مامان یه بچه ست
_باشه. بهترم هست
کوتاه نیامد
_یغما تا میتونی میختو محکم بکوب. الان عقد کنین. بچه بزرگتر میشه دیگه نمیشه کاریش کرد ها. این بچه شناسنامه میخواد
غمگین نگاهش کردم
_میدونم. بارها و بارها فکر کردم به همهی اینها
_فکر فایده نداره بشین با پدرش حرف بزن. تکلیفتو معلوم کنی کافیه عزیزم
_سعی میکنم
مامان صدایمان زد
_بیاید چای ریختم، چه پچ پچی دارید با هم یه ساعته
یکتا خندید
_داریم راجع به آکله جون حرف میزنیم. میخوایم از پادشاهی بندازیمش
مامان اخم کرد
_زبون که نیست تیر سه شعبه ست
یکتا قهقهه زد
_بالا نگیر مامان. نهار چی داری
_خورش زبون بند برا تو
یکتا گونه اش را بوسید
_اونو که باید بدی عروست بخوره لال بشه
یکتا نگاهمان کرد
_گمون کنم ماه عسل رو کرده زهر هلاهل برا یوسف. نه یغما
_گمون نکنم. با یوسف خوبه، با منُ تو مشکل داره فقط
یکتا چایش را نوشید
_ما خوره شدیم افتادیم به جونش. چیکارش داریم خب
_خواهر شوهریم دیگه یکتا جان. طبیعتش میگه بدجنسیم
یکتا آه کشید
_کاش همه مثل ما بودن.مظلوم،مهربون دلسوز
مامان جدی پرسید
_نوشابه بیارم باز کنی برا خودتو خواهرت؟
یکتا خندید
_نه بذار عروست و پسرت اومدن پاگشا دعوتشون کنی خونه ت.
مامان بلند شد تا غذایش را هم بزند
_زبون دراز
یکتا زبانش را که بیرون آورد مامان متاسف نگاهش کرد
_نگاش کن. انگار نه انگار مامان یه بچه ست