Forward from: من دشمنت نیستم
144
نمیدانستم چندمین سیگار را خاموش کرده بود و میخواست چندمین را روشن کند خواستم بروم توی تراس صدایش بزنم که انگار پشیمان شد. سیگار را کنار گذاشت و به اتاق برگشت..کمی لبه ی تخت نشست و در نهایت دوباره به همان حالت قبل کنارم دراز کشید و در برم گرفت. آنقدر دستش را روی دلم کشید که به خواب رفتم. چشم که باز کردم امیر علی را کنارم ندیدم. از تخت پایین آمدم توی تراسِ پذیرایی دیدمش. داشت سیگار میکشید. نگاهم به سفره ی پرُ پیمان صبحانه افتاد. دربِ تراس را باز کردم و بیرون رفتم. کنارش که ایستادم به طرفم برگشت
_بیدار شدی
به سیگاری که دستش بود اشاره کردم
_خسته نشدی اینقدر سیگار کشیدی. اونم سیگار ی که بوی خوبی هم نداره
تلخند زد
_گرونترین سیگاره ها
بینی ام را جمع کردم
_میدونم اما بخاطر شرایطم بوش میزنه بهم دلم به هم میخوره. بیا صبحانه بخوریم من باید برم خونه
همراهم به طرف دربِ تراس آمد
_با این چشمای پف کرده کجا میری
به طرفش برگشتم
_میگم بخاطر یوسف گریه کردم که دیگه نمیبینمش
خندید و دربِ تراس را باز کرد.به طرف سرویس بهداشتی رفتم
_چای بریز تا بیام.
توی آینه ی سرویس بهداشتی از دیدن چشم های پف کرده ام دلم به حال خودم سوخت. یک مشت آب به صورتم پاشیدم و فکری که از شب قبل همراهم بود را یک بار دیگر برای خودم مرور کردم. آنقدر فکر کردم و آب به صورتم پاشیدم تا حرف هایی که قصد زدنشان را داشتم منظم و پشت هم توی ذهنم آمدند. امیر علی ضربه ای به در زد
_یغما. حالت خوبه
بیرون رفتم
_خوبم
چای ریخت و مقابلم گذاشت خودش هم نشست
_شروع کن
نمیدانستم چندمین سیگار را خاموش کرده بود و میخواست چندمین را روشن کند خواستم بروم توی تراس صدایش بزنم که انگار پشیمان شد. سیگار را کنار گذاشت و به اتاق برگشت..کمی لبه ی تخت نشست و در نهایت دوباره به همان حالت قبل کنارم دراز کشید و در برم گرفت. آنقدر دستش را روی دلم کشید که به خواب رفتم. چشم که باز کردم امیر علی را کنارم ندیدم. از تخت پایین آمدم توی تراسِ پذیرایی دیدمش. داشت سیگار میکشید. نگاهم به سفره ی پرُ پیمان صبحانه افتاد. دربِ تراس را باز کردم و بیرون رفتم. کنارش که ایستادم به طرفم برگشت
_بیدار شدی
به سیگاری که دستش بود اشاره کردم
_خسته نشدی اینقدر سیگار کشیدی. اونم سیگار ی که بوی خوبی هم نداره
تلخند زد
_گرونترین سیگاره ها
بینی ام را جمع کردم
_میدونم اما بخاطر شرایطم بوش میزنه بهم دلم به هم میخوره. بیا صبحانه بخوریم من باید برم خونه
همراهم به طرف دربِ تراس آمد
_با این چشمای پف کرده کجا میری
به طرفش برگشتم
_میگم بخاطر یوسف گریه کردم که دیگه نمیبینمش
خندید و دربِ تراس را باز کرد.به طرف سرویس بهداشتی رفتم
_چای بریز تا بیام.
توی آینه ی سرویس بهداشتی از دیدن چشم های پف کرده ام دلم به حال خودم سوخت. یک مشت آب به صورتم پاشیدم و فکری که از شب قبل همراهم بود را یک بار دیگر برای خودم مرور کردم. آنقدر فکر کردم و آب به صورتم پاشیدم تا حرف هایی که قصد زدنشان را داشتم منظم و پشت هم توی ذهنم آمدند. امیر علی ضربه ای به در زد
_یغما. حالت خوبه
بیرون رفتم
_خوبم
چای ریخت و مقابلم گذاشت خودش هم نشست
_شروع کن