Forward from: من دشمنت نیستم
143
_حواست بهم ست؟
دست کشید روی گونه ام
_الان نگران تمام شدن محرمیتمونی؟ دوباره محرم میشیم. حالا خاموش کن بیا سر جات
با تمام نگرانی ام از عکس العملش آهسته آهسته گفتم
_امیر علی شرایط یه کم فرق کرده
خودش را کمی بالاتر کشید و دست زیر سرش گذاشت تا دقیق تر نگاهم کند.ناخودآگاه دستم را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و با تمام ترديدی که داشتم زیر لب زمزمه کردم
_یه اشتباهی کردم. نمیدونم چطوری، نمیدونم کی، اما شد. باور کن من خیلی مراعات کردم، خیلی حواسم بود اما
همین را که گفتم اشکم اجازه نداد ادامهح ی حرفم را بزنم دست روی صورتم گذاشتم و به پهنای صورت اشک ریختم. خودش را به طرف شبخواب کشاند. خاموشش کرد و سر جایش برگشت. میدانستم ناراحت است از شنیدن اتفاقات جدید اما باید خیالش را راحت میکردم آسیبی ازجانب من متوجهش نخواهد شد و هیچ پا بندی از جانب من وجود نخواهد داشت. رویم را به طرف دیگر کردم و با تمام دلگیری ام چشم بستم. توقعم این بود که فریاد بزند، دعوا کند، زمین را به آسمان بدوزد اما این رفتار برایم غیر منتظره بود.شاید هم آرامش قبل از طوفان بود. آهسته پرسید
_چند وقته فهمیدی؟
_زیاد نیست، چند روزه
صدای گرفته از گریه ام توی ذوقم می زد. دستش که دور تنم قرار گرفت صدای گریه ام بلندتر شد. به نظرم دلش به حالم سوخته بود که در آغوشم گرفت. آهسته دمِ گوشم پچ زد
_بخواب
دستش رو ی دلم بود و دلم پر از درد. چشم بسته بودم اما خوابم نمی آمد. انگار امیر علی هم به دردِ من دچار بود که نفس های عمیق می کشید. تلاش کرد دستش را آرام از زیر سرم بیرون بکشد که بیدار نشوم. بلند شد و وارد تراس منتهی به اتاق خواب شد. حواسم بود تکیه داده بود به نرده های تراس و پشت هم سیگار دود میکرد.
_حواست بهم ست؟
دست کشید روی گونه ام
_الان نگران تمام شدن محرمیتمونی؟ دوباره محرم میشیم. حالا خاموش کن بیا سر جات
با تمام نگرانی ام از عکس العملش آهسته آهسته گفتم
_امیر علی شرایط یه کم فرق کرده
خودش را کمی بالاتر کشید و دست زیر سرش گذاشت تا دقیق تر نگاهم کند.ناخودآگاه دستم را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و با تمام ترديدی که داشتم زیر لب زمزمه کردم
_یه اشتباهی کردم. نمیدونم چطوری، نمیدونم کی، اما شد. باور کن من خیلی مراعات کردم، خیلی حواسم بود اما
همین را که گفتم اشکم اجازه نداد ادامهح ی حرفم را بزنم دست روی صورتم گذاشتم و به پهنای صورت اشک ریختم. خودش را به طرف شبخواب کشاند. خاموشش کرد و سر جایش برگشت. میدانستم ناراحت است از شنیدن اتفاقات جدید اما باید خیالش را راحت میکردم آسیبی ازجانب من متوجهش نخواهد شد و هیچ پا بندی از جانب من وجود نخواهد داشت. رویم را به طرف دیگر کردم و با تمام دلگیری ام چشم بستم. توقعم این بود که فریاد بزند، دعوا کند، زمین را به آسمان بدوزد اما این رفتار برایم غیر منتظره بود.شاید هم آرامش قبل از طوفان بود. آهسته پرسید
_چند وقته فهمیدی؟
_زیاد نیست، چند روزه
صدای گرفته از گریه ام توی ذوقم می زد. دستش که دور تنم قرار گرفت صدای گریه ام بلندتر شد. به نظرم دلش به حالم سوخته بود که در آغوشم گرفت. آهسته دمِ گوشم پچ زد
_بخواب
دستش رو ی دلم بود و دلم پر از درد. چشم بسته بودم اما خوابم نمی آمد. انگار امیر علی هم به دردِ من دچار بود که نفس های عمیق می کشید. تلاش کرد دستش را آرام از زیر سرم بیرون بکشد که بیدار نشوم. بلند شد و وارد تراس منتهی به اتاق خواب شد. حواسم بود تکیه داده بود به نرده های تراس و پشت هم سیگار دود میکرد.