|بخشی از رمان |
پایین رفتن کارگران از ساعت چهار صبح شروع میشد. آنها برهنهپا، چراغ به دست از «جایگاه رختکن» میآمدند و دستهدسته منتظر میماندند تا عدهشان کافی شود. قفس آسانسور، بیصدا، با جهش نرم جانوران شب شکار، با چهار طبقه خود، که در هر یک دو واگنت پر از زغال بود از ظلمت سیاه چاه بالا میآمد و روی زبانههای ضامن قرار میگرفت. واگنکشها در هر یک از طبقات واگنتها را از قفس بیرون میآوردند و واگنتهای دیگری را که خالی بود یا از پیش از چوبهای بریده پر شده و آماده بود به جای آنها بار میکردند و کارگران نیز پنجپنج در واگنتهای خالی سوار میشدند. همه طبقات آسانسور که پر میشد چهل نفر میشدند. فرمانی از بوق خارج میشد: نعرهای بیطنین و نامشخص، و طناب علامت رمز چهار بار کشیده میشد و این رمز «گوشت» بود و فرو رفتن یک بار گوشت آدمی را اعلام میکرد. قفس پس از جهشی خفیف و بیصدا در چاه فرو میرفت.
@KEYPDF
پایین رفتن کارگران از ساعت چهار صبح شروع میشد. آنها برهنهپا، چراغ به دست از «جایگاه رختکن» میآمدند و دستهدسته منتظر میماندند تا عدهشان کافی شود. قفس آسانسور، بیصدا، با جهش نرم جانوران شب شکار، با چهار طبقه خود، که در هر یک دو واگنت پر از زغال بود از ظلمت سیاه چاه بالا میآمد و روی زبانههای ضامن قرار میگرفت. واگنکشها در هر یک از طبقات واگنتها را از قفس بیرون میآوردند و واگنتهای دیگری را که خالی بود یا از پیش از چوبهای بریده پر شده و آماده بود به جای آنها بار میکردند و کارگران نیز پنجپنج در واگنتهای خالی سوار میشدند. همه طبقات آسانسور که پر میشد چهل نفر میشدند. فرمانی از بوق خارج میشد: نعرهای بیطنین و نامشخص، و طناب علامت رمز چهار بار کشیده میشد و این رمز «گوشت» بود و فرو رفتن یک بار گوشت آدمی را اعلام میکرد. قفس پس از جهشی خفیف و بیصدا در چاه فرو میرفت.
@KEYPDF