KEYPDF


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified



Channel's geo and language
Iran, Persian
Statistics
Posts filter


|تکه ای از این کتاب که دوست داشتم|
این آخرین آرزوی من است: روزنامه‌ها را زیرِ بغل می‌زنم، بعد کورمال‌ کورمال به قبرستان بر‌می‌گردم و از فجایعِ این جهان باخبر می‌شوم؛ و سپس، با خاطری آسوده، در بسترِ امنِ گورِ خود دوباره به خواب می‌روم با آخرین نفس هایم
...
@keypdf


چه خوشبخت بودم که این کتاب را خواندم. کتابی از یک عاشق، یک دیوانه، یک ادم غیر عادی،یک آدم حسابی، کسی که انگار دنیا را از زاویه ای دیگر میدید از لحظه ای که شروع به خواندن کتاب میکنید رهایش نخواهید کرد. با یک ترجمه خوب. چه خوشبخت بودم که این کتاب را خواندم. ممنونم اقای بونوئل!

@keypdf


@PDFsCom با آخرین نفس هایم.pdf
3.0Mb
°با اخرین نفس هایم.
| لوئیس بونوئل|
ترجمه |علی امینی نجفی|

@KEYPDF


|درباره رمان|

°سگ سفید، روایتی مستندگونه از آمریکای بعدِ از مرگِ مارتین لوتر کینگ است. زمانی که رومن گاریِ نویسنده، به عنوانِ کاردار فرهنگی یا چیزی شبیه به این، از طرف کشورش فرانسه، عازم ایالات متحده می‌شود. فضای ملتهب آمریکای آن سال‌ها، مایه‌های داستانی کم ندارد. خب، وقتی کسی مثل رومن گاری توی همچین فضایی باشد، جز «نوشتن» انتظاری از او نمی‌رود. رومن گاری در سگ سفید، داستانِ خالص نمی‌نویسد. او در حقیقت، راویِ اتفاقاتِ روزمره زندگی‌اش در آمریکا است.

داستانِ محوری، مربوط به سگی است که خویِ سیاه‌ستیزی دارد و به هر سیاهی حمله می‌کند. این خو، برآمده از تربیتی‌ست که سفید پوستان بر آن سگ اعمال کرده‌اند. حدس می‌زنید چنین سگی، در آتشِ خشم‌ و نفرت‌های میانِ سیاهان و سفیدپوستان آمریکا، چه سرانجامی دارد؟ آن هم در شرایطی که اغلب سیاه‌پوستان، آرزوی نبرد و پیروزی را در سر دارند و در آمریکا، آرزوهای‌شان را پرواز می‌دهند! این گره دوست‌ داشتنیِ کتابِ سگ سفید است. کتابی که نه رمانِ خالص است و نه مستندِ خالص.

@KEYPDF


|از متن|

خانه‌ای مشتعل است اما کسی کاری به کار آن ندارد . به عکس در پنجاه قدمی ، مردم جلو ویترین مغازه ای جمع شده اند و سوختن خانه‌ای را روی صفحه تلویزیون تماشا می‌کنند . واقعیت در دو قدمی آن‌هاست اما ترجیح می‌دهند که آن را روی صفحه تلویزیون تماشا کنند . آخر این یکی که برای نشان دادن انتخاب شده است حتماً دیدنی‌تر از خانه‌ای است که در نزدیکی‌شان می‌سوزد . تمدن تصویری به اوج قدرت خود رسیده است. در سراسر طول تاریخ بشر ، هرگاه ماهیت اصلی مسئله از حماقت مایه می‌گرفته ، تیزهوشی هرگز قادر به درمان دردی نبوده است .

@KEYPDF


Sag-e Sefid.pdf
5.9Mb
°سگ سفید
|رومن گاری|
ترجمه |سروش حبیبی|

@KEYPDF


آنچه نوشته ام
شعر و کلام |رضا براهنی|
@KEYPDF








صدای کف زدنت کبک‌های کیهانی را برای من که زمینی هستم بیدار می‌کند
منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟
ولی شکفته بادا لبان من که نیمه‌ماهِ نیم‌رخانِ تو را شبانه می‌بوسند
فدای تو دو چشم من که چشم‌های تو را خواب دیده‌اند

‌ببینمت تو کجایی که چهره‌ات باغی است
که از هزار پنجرۀ نور می‌وزد هر صبح،
و شانه‌های تو آنجا چه ابرهای سپیدی که بر بلندی آنها چه تاج چهره چه خورشیدی!
منی که دست ندارم چگونه کف بزنم!

به من بگو که کجا می‌روی پس از آن وقتها که رؤیاها تعطیل می‌شوند وَ ما به گریه روی می‌آریم
و،گریه به رو، کجا؟
و سایه پشت سرت چیست در شب این که شعر من است که از پشت پای تو می‌آید
چه دست‌هایی داری
شبیه بوسه!
و خاک از تو که لبریز می‌شود ببین چه جلگه‌ای آنجا که شانه می‌خورد از بوسه‌ها و نسیم
کدام دست نیی چون تو را زده قط
شبیه بوسه چه انگشتهای سبزی داری!
نرو
به من بگو که کجا می‌روی پس از آن وقتها که رؤیاها تعطیل می‌شوند وَ ما به گریه روی می‌آریم
و،گریه به رو،کجا؟
بمان!
منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟


|رضا براهنی|

@KEYPDF


|درباره رمان |

روس‌های قرن‌های پیش، سوار بر کالسکه با لباس‌های اشرافی همیشه در ادبیات کلاسیک روس به روشنی توصیف شده‌اند. در این داستان‌ها، اغلب خواننده‌ی روابط خانوادگی آدم‌های آن جامعه و مناسبات‌شان با یکدیگر بوده‌ایم. مناسباتی که آداب معاشرت و اشرافی‌گری بر آن سایه دارد. مهمانی‌های عصرانه، زن‌هایی که با لباس‌های بلند و فاخر، چتر به‌دست قدم می‌زنند، مردهایی که با لباس‌های رسمی در مهمانی‌ها شرکت می‌کنند، روابط کاری مردها در محیط‌های کاری با یکدیگر و رابطه‌ی زن‌ها با همدیگر در خلال مهمانی‌ها و حتا شیطنت‌هایشان، همه در داستان‌های کلاسیک روسی حضور دارند. با همین مضامین و فضا، لیو تالستوی داستان‌های «سونات کرویتسر» را روایت می‌کند.
سعادت زناشویی، مرگ ایوان ایلیچ، سونات کرویتسر، ارباب و بنده، پدر سرگی و داستان یک کوپن جعلی داستان‌هایی هستند که در این مجموعه منتشر شده‌اند.

@KEYPDF


|از متن رمان |

حس می‌کردم که این انزوا طلبی او را غمگین کرده است. بارها تلاش کردم تا سر صحبت را با او باز کنم. حتی از آنجائی‌که در کوپه قطار به صورت اریب و روبه روی هم نشسته بودیم بارها نگاهمان به یکدیگر گره خورد، اما هربار جهت نگاهش را تغییر می‌داد، مشغول خواندن کتاب می‌شد و یا از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد.  کمی قبل از غروب خورشید در روز دوم، قطار در یک ایستگاه بزرگ توقف کرد. مرد عصبی از واگن بیرون رفت. سپس با مقداری آب جوش بازگشت و برای خودش چای درست کرد. آن مردی که چمدان نویی داشت هم، که البته بعد‌ها ‌متوجه شدم که او یک وکیل است، با همسفرش که همان بانوی سیگاری و میانسال بود برای صرف یک فنجان چای به بوفه رستوران رفتند.

در خلال غیبت آنان چندین مسافر جدید دیگر وارد واگن شدند. یکی از آن‌ها ‌پیرمردی بلند قامت، با صورتی اصلاح شده و پر از چین و چروک بود. از قرار معلوم او یک بازرگان بود. کتی از جنس پوست موش خرما پوشیده بود و یک کلاه ماهوتی بر سر گذاشته بود. او در جای موقتا خالیِ وکیل و همراهش نشست و خیلی زود با آن مرد جوانی که به نظر یک فروشنده می‌رسید و در همین ایستگاه وارد این کوپه شده بود هم صحبت گشت.
@KEYPDF


سونات کرویتسر.pdf
7.1Mb
°سونات کرویتسر و چند داستان دیگر
|لئو تولستوی|
ترجمه |سروش حبیبی|

@KEYPDF


|ژرمینال، یک سند تاریخی|

امیل زولا که روزنامه‌نگار هم بود و در جرگه روزنامه‌نگاران جمهوری‌خواه به شمار می‌رفت، وقایع مربوط به اعتصاب کارگران را حتی در روزنامه‌هایی که مخالف اعتصاب‌کنندگان بودند، به دقت دنبال می‌کرد و بعدا از برخی از مطالب این روزنامه‌ها در نوشتن رمان ژرمینال بهره برد.

در واقع، زولا برای نوشتن ژرمینال همچون یک مورخ یا مستندساز عمل کرد، زیرا می‌خواست، از خود سندی اجتماعی درباره دنیای کارگران معدن در نیمه دوم قرن نوزدهم برجای گذارد.
خود زولا در طرح اولیه رمانش به خوبی تأکید می‌کند که چگونه انباشت بی‌مهار سرمایه، بدون توجه به حقوق کارگران، جامعه را دچار بحران می‌کند: "رمان، داستان شورش حقوق‌بگیران است، کمکی به جامعه که هر لحظه در حال فروپاشی است. در یک کلام، جنگ سرمایه و کار. اهمیت رمان در همین است و من می‌خواهم آینده را با طرح این مسئله، که مهم‌ترین مسئله قرن بیستم خواهد بود، به پیش ببرم."

زولا فقط به خواندن و شنیدن اکتفا نکرد و برای این کار عازم شمال فرانسه شد. او در تاریخ ۲۳ فوریه تا چهارم مارس ۱۸۸۴ به شهر آنزن، محل برگزاری اعتصاب کارگران رفت.
گرچه در ابتدا مسئولان معدن می‌خواستند اطلاعاتی را که خود صلاح می‌دانند در اختیار زولا قرار دهند، اما این نویسنده به میان کارگران رفت و با حدود صد صفحه یادداشت حاوی مشاهده‌ها و شنیده‌هایش بازگشت. او این یادداشت‌ها را در دفتری با عنوان "یادداشت‌هایم درباره آنزن" گردآوری کرد.

زولا همچنین به خانه یکی از معدنچی‌ها رفت و طرح‌هایی از این خانه کشید. حتی برای فهم کار در معدن تا عمق ۵۳۲ متری معدن پا گذاشت و در تاریکی در دالان‌هایش قدم زد.

به نظر می‌رسد بسیاری از چیزهایی را که زولا درباره شخصیت اصلی رمان ژرمینال توصیف می‌کند، به ویژه ترس‌ها و نگرانی‌های اتی‌ین لانتیه در ابتدای رمان، تجربه زیسته خود نویسنده در آن سفر است: "آن وقت مرد دانست که نزدیک معدنی است. دوباره احساس خواری در دلش افتاد. چه فایده؟ اینجا هم کاری پیدا نمی‌شد. سرانجام دل به دریا زد و به عوض اینکه به جانب بناها به راه افتد از پشته‌ای بالا رفت که سه آتش زغال سنگ در سه زنبیل چدنی بر فراز آن می‌سوخت تا صحنه کار را گرم و روشن کند."

امیل زولا که همه منتقدان، نگاه جزءنگر او در رمان‌هایش را می‌ستایند، پیش از ژرمینال نیز رمانی درباره زندگی کارگران نوشته بود: "آسوموآر" که داستان فلاکت و مرگ زنی به نام ژروز است که در پاریس کارگری می‌کند.

اما زولا در ژرمینال فقط از فلاکت‌ها و سختی‌های زندگی سخن نمی‌گوید. او در عین فرو رفتن به عمق تاریکی، به جوانه زدن نور امید دارد.

سطرهای پایانی ژرمینال حاوی نگاه خوشبینانه‌ای است که بدبینی آغاز رمان را جبران می‌کند. نویسنده حتی درسیاه‌ترین بخش‌های رمان که آکنده از فضای آخرالزمانی است، با خلق یک رابطه عاشقانه، در پی ایجاد امیدواری و روحیه برادری میان انسان‌هاست
...
@KEYPDF


|بخشی از رمان |

پایین رفتن کارگران از ساعت چهار صبح شروع می‌شد. آنها برهنه‌پا، چراغ به دست از «جایگاه رختکن» می‌آمدند و دسته‌دسته منتظر می‌ماندند تا عده‌شان کافی شود. قفس آسانسور، بی‌صدا، با جهش نرم جانوران شب شکار، با چهار طبقه خود، که در هر یک دو واگنت پر از زغال بود از ظلمت سیاه چاه بالا می‌آمد و روی زبانه‌های ضامن قرار می‌گرفت. واگن‌کشها در هر یک از طبقات واگنتها را از قفس بیرون می‌آوردند و واگنتهای دیگری را که خالی بود یا از پیش از چوبهای بریده پر شده و آماده بود به جای آنها بار می‌کردند و کارگران نیز پنج‌پنج در واگنتهای خالی سوار می‌شدند. همه طبقات آسانسور که پر می‌شد چهل نفر می‌شدند. فرمانی از بوق خارج می‌شد: نعره‌ای بی‌طنین و نامشخص، و طناب علامت رمز چهار بار کشیده می‌شد و این رمز «گوشت» بود و فرو رفتن یک بار گوشت آدمی را اعلام می‌کرد. قفس پس از جهشی خفیف و بی‌صدا در چاه فرو می‌رفت.
@KEYPDF


رمان اینگونه شروع میشود :

°مردی تنها، شبی تاریک و بی‌ستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشی‌ین به مونسو پیش می‌رفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، همچون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمی‌دید و پهنه عظیم افق را جز از نفسهای باد مارس حس نمی‌کرد، که ضربه‌های گسترده‌ای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگها باتلاق و خاک عریان و پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکه‌ای نمی‌انداخت و سنگفرش به استقامت اسکله‌ای، طوماروار در میان رشحات کورکننده ظلمت واگشوده می‌شد
@KEYPDF


امیل زولا- ژرمینال.pdf
12.6Mb
°ژرمینال
|امیل زولا|
ترجمه |نونا هجری|

@KEYPDF




|درباره رمان|
خانم دلوی داستان یک روز از زندگی کلاریسا دلوی در روزی تابستانی از ماه ژوئن در شهر لندن است. کلاریسا شب مهمانی بزرگی داده و حالا برای خرید گل از خانه بیرون آمده.

داستان در آن روز تابستان سال ۱۹۲۳ می‌گذرد، در حالی که آدم‌ها در خیابان‌ها برای خودشان سرخوش‌اند و از جنگ جهانی اول تنها خاطره‌ای در ذهن آدم‌ها باقی مانده.

در واقع، رمان هم داستان همان چیزهایی است که در اذهان آدم‌ها می‌گذرد.

کلاریسا حین گردش یکی از دوستان سابق‌اش را می‌بیند که از هند برگشته است. دیدار دوباره او کلاریسا را به این فکر می‌اندازد که آیا در انتخاب همسر اشتباه نکرده است؟ همسری که سرش به قرارها و جلسات خودش گرم است و وقت ندارد با او غذا بخورد و همین طور دخترش الیزابت که دنبال ماجراجویی‌های خودش است و او مجبور است برای خودش بگردد و ترتیب کارهایش را خودش به تنهایی بدهد.

خانم دلوی در واقع داستان چالش‌های شخصی آدم‌ها با خودشان است. این که گذشته‌هایشان را مرور می‌کنند و خودشان را برای اتفاق‌های افتاده و نیفتاده سرزنش می‌کنند.

مهمانی خانم دلوی با موفقیت برگزار می‌شود، نخست‌وزیر هم از راه می‌رسد و چه افتخاری از این بالاتر. اما اواسط مهمانی، دکتر بردشاو خبر می‌دهد که یکی از بیمارانش خودکشی کرده است، بیماری که در جنگ حضور داشته، شاهد مرگ یکی از دوستانش بوده و تمام سال‌های بعد از جنگ را با خاطره این مرگ گذرانده.

خبر خودکشی از زبان دکتر بردشاو کلاریسا را عصبانی می‌کند: «مرگ وسط مهمانی من سرک کشیده.» فکر می‌کند آن‌ها قصد برهم زدن مهمانی را دارند، اما بعد این خودکشی تا اعماق وجودش را تکان می‌دهد.

«مرگ نافرمانی بود. مرگ تلاشی برای ارتباط بود؛ آدم‌ها که احساس می‌کردند رسیدن به مرکز، که به‌شکلی اسرارآمیز از چنگ‌شان می‌گریخت، محال است؛ نزدیکی مایه دوری می‌شد؛ شور و جذبه رنگ می‌باخت، آدم تنها بود. وصال در مرگ بود.»

@KEYPDF

20 last posts shown.

688

subscribers
Channel statistics