بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد.
او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد.
پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود، جواب داد: چرا به من ناسزا میگویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیدهای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کردهای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشمهای خود را میبست، گفت:
اگر میتوانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!
@ketabdooni✨
او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد.
پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود، جواب داد: چرا به من ناسزا میگویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیدهای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کردهای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشمهای خود را میبست، گفت:
اگر میتوانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!
@ketabdooni✨