البته که این شانهخالیکردن، بیدلیل نیست. اصولا امکان این وجود ندارد که فردی بهتنهایی بتواند بگوید کیست. این همان وابستگیِ نهایی آدمی به دیگری برای تعریف خود است. از آن طرف، دیگری هم نمیتواند هیچگاه به اینسوال پاسخ دهد چراکه هر پاسخ نهایی، بهمعنای آنست که فرد پاسخدهنده دیگر به آدم هیستریک میلی ندارد و او فهمیده شده است. پایانِ بازیِ میل، پایان بازیِ "تو چی کم داری؟ تو من را کم داری!"، پایانِ وجود هیستریک با تمامی ادا و اطوارهایش است. پس سومین نتیجهگیری میتواند این باشد که مسئله اساسی هیستری، تمایز سوژه-اوبژه است. هیستریک میداند که زبان، سوژههای میلورز را به برچسبها و اسامی کاهش میدهد. بنابراین بر تمایز میانِ برچسبهایی که میخورَد و واقعیتی که دارد، تاکید میکند.
بههمیندلیل، او لجباز است. او باید با تمامی توان از بدلشدن به یک شیء جلوگیری کند و مدام از "تو فلان یا بهمانِ منی" فرار کند: "من زن تو نیستم!"، "من دختر تو نیستم!"، "من بیمار نیستم!"، "من درسخوان نیستم!" و... .
میبینیم که روانرنجوری، چه از نوع هیستریک چه غیر آن، تماما در رسته ژانر کُمدی قرار میگیرد. هیستریک، خودش چنین پاسخهایی را برانگیخته و بعد خودش از آنها شکایت میکند و نسبت به آنها در وضعیتِ "با دست پسزدن و با پا پیش کشیدن" قرار دارد. او بر اربابی میشورد که خود او را به آن مقام رسانده است.
یکداستانِ کهن چینی در اینرابطه وجود دارد که جالبتوجه است: گویند مردی در جنگل برای خودش راه میرفت و سخت به فکرکردن مشغول بود. فرزانهای را دید که زیر درختی نشسته است. دواندوان به سمت او رفت و گفت که سوالی دارم که هیچجوابی برای آن به ذهنم نمیرسد: اینکه مرغ اول بوده یا تخممرغ؟ فرزانه پاسخ داد خب معلوم است که تخممرغ! مرد از این پاسخِ سرسری آشفته شد گفت چطور این را میگویی؟ من میگویم اول مرغ بوده! و بعد شروع کرد به آوردن استدلال برای تقدم مرغ بر تخم مرغ. فرزانه میان کلام او پرید و گفت که خب پس پاسخ سوالت را پیدا کردی!
@Kajhnegaristan
بههمیندلیل، او لجباز است. او باید با تمامی توان از بدلشدن به یک شیء جلوگیری کند و مدام از "تو فلان یا بهمانِ منی" فرار کند: "من زن تو نیستم!"، "من دختر تو نیستم!"، "من بیمار نیستم!"، "من درسخوان نیستم!" و... .
میبینیم که روانرنجوری، چه از نوع هیستریک چه غیر آن، تماما در رسته ژانر کُمدی قرار میگیرد. هیستریک، خودش چنین پاسخهایی را برانگیخته و بعد خودش از آنها شکایت میکند و نسبت به آنها در وضعیتِ "با دست پسزدن و با پا پیش کشیدن" قرار دارد. او بر اربابی میشورد که خود او را به آن مقام رسانده است.
یکداستانِ کهن چینی در اینرابطه وجود دارد که جالبتوجه است: گویند مردی در جنگل برای خودش راه میرفت و سخت به فکرکردن مشغول بود. فرزانهای را دید که زیر درختی نشسته است. دواندوان به سمت او رفت و گفت که سوالی دارم که هیچجوابی برای آن به ذهنم نمیرسد: اینکه مرغ اول بوده یا تخممرغ؟ فرزانه پاسخ داد خب معلوم است که تخممرغ! مرد از این پاسخِ سرسری آشفته شد گفت چطور این را میگویی؟ من میگویم اول مرغ بوده! و بعد شروع کرد به آوردن استدلال برای تقدم مرغ بر تخم مرغ. فرزانه میان کلام او پرید و گفت که خب پس پاسخ سوالت را پیدا کردی!
@Kajhnegaristan