چالش نویسندگی📜
#داستانک 🧚♀🧚
نویسنده : مینا
امروز مثل یک دختر خوب وقتی از خواب بیدار شدم مثل همیشه بابایی رفته بود سره کار ولی میشد بوی عطر مست کننده خوش بوش هنوز توی اتاق حس کرد یکم خودمو کشیدم و عروسک خرسی مو برداشتم و روبه بهش گفتم : دیدی خرسی بازم یک روز بد دیگه بدون بابایی شروع شد پا شو بریم ، عروسکم زیر بغلم از تخت آمدم پایین که دیدم روی میز کنار تختم یک بسته با یک نامه بود اول بسته نگاه کردم توش پر از خوراکی های خوشمزه بود بابایی برام نامه نوشته بود .
سلام دختر کوچولوی تنبل خودم خورشید خیلی وقته بالا آمده الان که بیدار شدی مطعنم ناراحتی و عروسکت محکم بغل کردی و مشغول غر زدن بودی که چرا نیستم ( به محض خواندن این جمله تعجب کردم که بابایی چقدر خوب منو میشناسه ) خواستم بهت بگم من از خدامه ثانیه به ثانیه روزمو ، وقتمو با تو باشم کلی باهات بازی کنم و چیز های خوب بهت یادم بدم ولی نمیشه بالاخره سفارش های این خانم کوچولو که کم هم نیست خرج داره دیگه برای همینم بابایی مجبوره چون دلش نمیخواد دختر عزیزش ازش چیزی بخواد و اون بگه نه پس باید بره سره کار ولی خواستم بهت بگم من هر لحظه به یاد دخترک عزیزم هستم و بهش فکر میکنم مینای من نباید حتی یک لحظه فکر کنه که باباییش به یادش نیست چون این دروغ محضه برای اثبات حرف ها هم این جایزه برات گرفتم تا به نفسم بگم باباییش همیشه به یاد اونه و هیچوقت دست از اینکار نمیکشه ( با خواندن این جملات همینطور قند توی دلم آب میشد و لپ هام سرخ میشد و گل مینداخت ) .
درضمن محض اطلاع دختر کوچولوم میگم برات صبحانه آماده کردم روی میز به نفعت وقتی زنگ زدم خبر بگیرم ازت خورده باشی وگرنه وقتی بیام مثل الان آروم نیستما و میشم یک بابای عصبانی اینو گفتم چون خوب میدونم دخترک من بد غذاست و اصلا صبحانه نمیخوره ولی چون من باباییش هستم و نگران سلامتیش پس اینو باید میگفتم حالا به جای اینکه ذوق کنی بهتره بلند شی و بری بخوری چون اگه زنگ بزنم نخورده باشی اصلا اتفاقات خوبی نمی افته.
( این جمله بابایی ذوقمو کور کرد من اصلا از صبحونه خوردن خوشم نمیاد و بابایی همیشه منو مجبور میکنه حالام که منو تهدید کرد دیگه شانسی برای در رفتن از زیرش نداشتم حتی وقتی نیست حس میکنم قاطع بودنش ) اخرای نامه بود بابایی نوشته بود اینو یادت باشه عزیزم بابایی خیلی خیلی دوست داره جوجوی من تو دخترک ناز و عزیز و خوشگل منی دوستدارت بابایی بوس بهت،
با تموم شدن نامه پایین نامه جایی که بابایی اسمش نوشته بود بوس کردم و نامه چسبودنم به شکمم و گفتم : منم خیلی دوست دارم بابایی جونم بعدش مثل یک دختر حرف گوش کن نامه تا کردم و گذاشتم داخل بسته و بعد از شستن دست و صورتم رفتن آشپزخونه تا طبق دستور بابایی صبحانه بخورم وقتی داخل شدم دیدم بابایی برخلاف فکر من یک میز خوش رنگ و خوشمزه پر از شکلات و میوه برام درست کرده تا با حس بد و بی میلی نخورم از خوشحالی رفتم نشستم و شروع به خوردن کردم انگار چند روز بود غذا نخورده بودم بعداز تمیز کردن و شستن ظرفها رفتم و روی مبل مشغول دیدن کارتون شدم چند ساعتی گذشت که صدای کلید انداختن توجه منو جلب کرد سرمو برگردوندم و دیدم بله بابایی خودم سریع دویدم سمتش و اون مثل همیشه بغلش باز کرد و منو بغل کرد و بعدشم منو بلند کرد منم محکم لپ اونو بوسیدم بابایی بهم گفت : چطوری دخمر بابا؟؟؟ میبینم که خوشحال و راضی مشغول بازی بودی صبحانه که خوردی درسته ؟؟؟؟ با چشماهای گرد شده رو بابایی کردم و گفتم : به جون خودم و بابایی همش خوردم تازه ظرفارو هم شستم بابایی گفت : اوففف دیگه اینجا ببین دخترکم چه بزرگ شده نه خوشم آمد انگاری تهدید جواب داد باید همیشه از این استفاده کنم .منم با کمال پر رویی گفتم با خودت فکر نکنی من ازت ترسیدم نخیرم دلم برات سوخت برای همینم خوردم
بابایی دره خونه بست و گفت :آره جون خودت توله حالام از بغلم بیا پایین تا منم بتونم برم لباسامو عوض کنم که از خستگی دارم میمیرم بچه
منم پر رو گفتم :من پایین بیا نیستم منو باید با خودت ببری ، بابایی هم یک نگاه شیطنت آمیز بهم کرد و گفت : که اینطور پس آش کشک خاله منی تو آره بعدشم منو برد توی اتاق و پرت کرد روی تخت و شروع به قلقلک دادنم کرد منم صدای خنده و جیغ هام قاطی شده بود و داشتم تقلا میکردم تا از زیر دست ها و بدن ورزیده و عضلانی اون فرار کنم ولی فایدهای نداشت فقط با خودم فکر میکردم که عجب تصمیم عالی گرفتم .
منتظر داستانای جدیدتون هستم❣
👇🏽. .👇🏽 .👇🏽
https://t.me/Annymous_robot?start=23700
🆔 : @jingilihaa
#داستانک 🧚♀🧚
نویسنده : مینا
امروز مثل یک دختر خوب وقتی از خواب بیدار شدم مثل همیشه بابایی رفته بود سره کار ولی میشد بوی عطر مست کننده خوش بوش هنوز توی اتاق حس کرد یکم خودمو کشیدم و عروسک خرسی مو برداشتم و روبه بهش گفتم : دیدی خرسی بازم یک روز بد دیگه بدون بابایی شروع شد پا شو بریم ، عروسکم زیر بغلم از تخت آمدم پایین که دیدم روی میز کنار تختم یک بسته با یک نامه بود اول بسته نگاه کردم توش پر از خوراکی های خوشمزه بود بابایی برام نامه نوشته بود .
سلام دختر کوچولوی تنبل خودم خورشید خیلی وقته بالا آمده الان که بیدار شدی مطعنم ناراحتی و عروسکت محکم بغل کردی و مشغول غر زدن بودی که چرا نیستم ( به محض خواندن این جمله تعجب کردم که بابایی چقدر خوب منو میشناسه ) خواستم بهت بگم من از خدامه ثانیه به ثانیه روزمو ، وقتمو با تو باشم کلی باهات بازی کنم و چیز های خوب بهت یادم بدم ولی نمیشه بالاخره سفارش های این خانم کوچولو که کم هم نیست خرج داره دیگه برای همینم بابایی مجبوره چون دلش نمیخواد دختر عزیزش ازش چیزی بخواد و اون بگه نه پس باید بره سره کار ولی خواستم بهت بگم من هر لحظه به یاد دخترک عزیزم هستم و بهش فکر میکنم مینای من نباید حتی یک لحظه فکر کنه که باباییش به یادش نیست چون این دروغ محضه برای اثبات حرف ها هم این جایزه برات گرفتم تا به نفسم بگم باباییش همیشه به یاد اونه و هیچوقت دست از اینکار نمیکشه ( با خواندن این جملات همینطور قند توی دلم آب میشد و لپ هام سرخ میشد و گل مینداخت ) .
درضمن محض اطلاع دختر کوچولوم میگم برات صبحانه آماده کردم روی میز به نفعت وقتی زنگ زدم خبر بگیرم ازت خورده باشی وگرنه وقتی بیام مثل الان آروم نیستما و میشم یک بابای عصبانی اینو گفتم چون خوب میدونم دخترک من بد غذاست و اصلا صبحانه نمیخوره ولی چون من باباییش هستم و نگران سلامتیش پس اینو باید میگفتم حالا به جای اینکه ذوق کنی بهتره بلند شی و بری بخوری چون اگه زنگ بزنم نخورده باشی اصلا اتفاقات خوبی نمی افته.
( این جمله بابایی ذوقمو کور کرد من اصلا از صبحونه خوردن خوشم نمیاد و بابایی همیشه منو مجبور میکنه حالام که منو تهدید کرد دیگه شانسی برای در رفتن از زیرش نداشتم حتی وقتی نیست حس میکنم قاطع بودنش ) اخرای نامه بود بابایی نوشته بود اینو یادت باشه عزیزم بابایی خیلی خیلی دوست داره جوجوی من تو دخترک ناز و عزیز و خوشگل منی دوستدارت بابایی بوس بهت،
با تموم شدن نامه پایین نامه جایی که بابایی اسمش نوشته بود بوس کردم و نامه چسبودنم به شکمم و گفتم : منم خیلی دوست دارم بابایی جونم بعدش مثل یک دختر حرف گوش کن نامه تا کردم و گذاشتم داخل بسته و بعد از شستن دست و صورتم رفتن آشپزخونه تا طبق دستور بابایی صبحانه بخورم وقتی داخل شدم دیدم بابایی برخلاف فکر من یک میز خوش رنگ و خوشمزه پر از شکلات و میوه برام درست کرده تا با حس بد و بی میلی نخورم از خوشحالی رفتم نشستم و شروع به خوردن کردم انگار چند روز بود غذا نخورده بودم بعداز تمیز کردن و شستن ظرفها رفتم و روی مبل مشغول دیدن کارتون شدم چند ساعتی گذشت که صدای کلید انداختن توجه منو جلب کرد سرمو برگردوندم و دیدم بله بابایی خودم سریع دویدم سمتش و اون مثل همیشه بغلش باز کرد و منو بغل کرد و بعدشم منو بلند کرد منم محکم لپ اونو بوسیدم بابایی بهم گفت : چطوری دخمر بابا؟؟؟ میبینم که خوشحال و راضی مشغول بازی بودی صبحانه که خوردی درسته ؟؟؟؟ با چشماهای گرد شده رو بابایی کردم و گفتم : به جون خودم و بابایی همش خوردم تازه ظرفارو هم شستم بابایی گفت : اوففف دیگه اینجا ببین دخترکم چه بزرگ شده نه خوشم آمد انگاری تهدید جواب داد باید همیشه از این استفاده کنم .منم با کمال پر رویی گفتم با خودت فکر نکنی من ازت ترسیدم نخیرم دلم برات سوخت برای همینم خوردم
بابایی دره خونه بست و گفت :آره جون خودت توله حالام از بغلم بیا پایین تا منم بتونم برم لباسامو عوض کنم که از خستگی دارم میمیرم بچه
منم پر رو گفتم :من پایین بیا نیستم منو باید با خودت ببری ، بابایی هم یک نگاه شیطنت آمیز بهم کرد و گفت : که اینطور پس آش کشک خاله منی تو آره بعدشم منو برد توی اتاق و پرت کرد روی تخت و شروع به قلقلک دادنم کرد منم صدای خنده و جیغ هام قاطی شده بود و داشتم تقلا میکردم تا از زیر دست ها و بدن ورزیده و عضلانی اون فرار کنم ولی فایدهای نداشت فقط با خودم فکر میکردم که عجب تصمیم عالی گرفتم .
منتظر داستانای جدیدتون هستم❣
👇🏽. .👇🏽 .👇🏽
https://t.me/Annymous_robot?start=23700
🆔 : @jingilihaa