#چالش نویسندگی📜
#داستانک 🧚🧚♀
اسم داستان: شب بارونی و بغلی گرم
هوا تاریک شده بود و صدای بارون از پنجرهی اتاق میومد. من روی تخت، تو پتوی کوچیکم مچاله شده بودم و با عروسکم بازی میکردم. ددی داشت یه سری کاغذ و دفتر رو روی میز بررسی میکرد، ولی هی زیر چشمی بهم نگاه میکرد.
یهو صداش بلند شد:
— پرنسسم، چرا انقدر ساکتی؟ داری چی کار میکنی؟
با لحن بچگونه گفتم:
— دارم با تدی بازی میکنم، ولی تدی سرماشه، دوست نداره بارون بیاد.
اون خندید، صندلیشو کنار زد و اومد سمتم. روی تخت نشست و بغلم کرد.
— تدی سرماشه؟ یا پرنسس کوچولوی من دلش بغل میخواد؟
سرمو تو گردنش فرو بردم و نرم گفتم:
— شاید یه کوچولو...
اون خندید و منو محکمتر تو بغلش گرفت. با انگشتاش موهامو نوازش میکرد و یه لالایی آروم زمزمه میکرد. حس امنیت و گرماش باعث شد چشمام کمکم سنگین بشه.
— ددی؟
— جان ددی؟
— همیشه پیشم میمونی؟
بوسهی نرمی رو موهام زد و گفت:
— همیشه، کوچولوی من. حالا چشماتو ببند و بخواب، من اینجام.
لبخند زدم، تدی رو تو بغلم فشار دادم و تو آغوش گرم ددی آروم خوابم برد...
منتظر داستانای جدیدتون هستم❣
👇🏽. .👇🏽 .👇🏽
https://t.me/Annymous_robot?start=23700
🆔 : @jingilihaa
#داستانک 🧚🧚♀
اسم داستان: شب بارونی و بغلی گرم
هوا تاریک شده بود و صدای بارون از پنجرهی اتاق میومد. من روی تخت، تو پتوی کوچیکم مچاله شده بودم و با عروسکم بازی میکردم. ددی داشت یه سری کاغذ و دفتر رو روی میز بررسی میکرد، ولی هی زیر چشمی بهم نگاه میکرد.
یهو صداش بلند شد:
— پرنسسم، چرا انقدر ساکتی؟ داری چی کار میکنی؟
با لحن بچگونه گفتم:
— دارم با تدی بازی میکنم، ولی تدی سرماشه، دوست نداره بارون بیاد.
اون خندید، صندلیشو کنار زد و اومد سمتم. روی تخت نشست و بغلم کرد.
— تدی سرماشه؟ یا پرنسس کوچولوی من دلش بغل میخواد؟
سرمو تو گردنش فرو بردم و نرم گفتم:
— شاید یه کوچولو...
اون خندید و منو محکمتر تو بغلش گرفت. با انگشتاش موهامو نوازش میکرد و یه لالایی آروم زمزمه میکرد. حس امنیت و گرماش باعث شد چشمام کمکم سنگین بشه.
— ددی؟
— جان ددی؟
— همیشه پیشم میمونی؟
بوسهی نرمی رو موهام زد و گفت:
— همیشه، کوچولوی من. حالا چشماتو ببند و بخواب، من اینجام.
لبخند زدم، تدی رو تو بغلم فشار دادم و تو آغوش گرم ددی آروم خوابم برد...
منتظر داستانای جدیدتون هستم❣
👇🏽. .👇🏽 .👇🏽
https://t.me/Annymous_robot?start=23700
🆔 : @jingilihaa