لوکالیسم
بخش۱
گاه اتفاق میافتد که واژگان برای مفاهیمی خاص فقط وقتی به کار میآیند که آن مفهوم بیش یا کم از دست رفته یا در حال از دست رفتن است: یک ماهی فقط وقتی به مفهوم آب میاندیشد که از آب بیرون افتاده باشد! #لوکالیسم از همین واژگان است. تا ۱۰۰ سال پیش، حتی تا چند دهه پیش، در اکثر دنیا لوکالیسم یک واقعیت روزمره بود. این بود که کسی هم به آن فکر نمیکرد تا آنکه بخواهد برایش کلمهای به کار ببرد. حکومتها میآمدند و میرفتند و سعی بر گسترش سلطه خود تا دوردستترین نقاط داشتند، ولی این سلطه اکثراً محدود به مالیاتگیری میشد. ذهنیت برنامهریزی متمرکز معمولاً وجود نداشت و یا حتی اگر وجود داشت ( مثلاً شاید در مصر باستان یا در امپراتوری چین) امکانش نبود.
با شروع از رنسانس، ابتدا بسیار آرام و بعداً با سرعت هرچه بیشتر، دنیای مدرن هم ذهنیت را پدید آورد و هم قدرت و امکانش را!
انسان عادت دارد دنیا را از منظری ببیند که به آن عادت کرده است. این است که وقتی به دنیای قدیم و مناسبات اجتماعی و حکومتی آن فکر میکنیم، غالباً آن را از دریچهای مدرن میبینیم و تخیل میکنیم. این است که مثلاً وقتی در مورد فرانسه چند قرن پیش هم که صحبت میکنیم، آن را تا حد زیادی چون فرانسه امروز (فقط بدون امکانات و تکنولوژی جدید) فرض میکنیم. بیایید برای آنکه تصوری درستتری داشته باشیم، فرانسه را در کمتر از دو قرن پیش آنطور که نسیم طالب در کتاب «پاک شکننده» خود ترسیم میکند در تجسم آوریم:
اروپا در کل تا قبل از قرن ۱۹ بسیار غیرمتمرکز بود. کشورهای آلمان و ایتالیا اصلا وجود نداشتند، بلکه از شهرها و ایالتها یا دوکنشینهای کوچک و مستقل تشکیل شده بودند. درخشانترین قسمتهای تاریخ ایتالیا در دوران حکومتهای شهری مستقل (ونیز و فلورانس و سیینا و....) اتفاق افتاد. در ایالات و دوکنشینهای آلمانیزبان، شاهد تبلور و شکوفایی هنر و علم و معماری در قرن ۱۹ بودیم، و این در ایالتهای کوچکتر غربی بسیار بیشتر بود تا حکومت پروس در شرق، که بسیار متمرکزتر اداره میشد. پروس دیرتر از بقیه صنعتی شد، و به غیر از وجه نظامی در بقیه جهات از بقیه عقبتر بود.
در قرون ۱۸ و ۱۹ میلادی حرکت به سوی تمرکزگرایی بیشتر شد. تمرکزگرایی همیشه در ابتدای کار، به خاطر هماهنگتر شدن قسمتهای مختلف و نیز به خاطر برنامهریزی مرکزی، میتواند جهشهای بزرگی در اقتصاد ایجاد کند. ولی اولاً، برنامهریزی و تمرکز خیلی بیشتر از مسائلی که حل میکند، مشکلات ایجاد میکند و در خود بذر نابودی خود را میپرورد. ثانیاً، انتقال از لوکالیسم طبیعی به تمرکز تصنعی همیشه نیاز به ایدئولوژیهایی (چون ملیگرایی) دارد که در نهایت به فاجعههایی چون انقلاب فرانسه، نازیسم و فاشیسم ختم میشوند!
علی رغم این، تقریباً تمام اروپای غربی تا حد زیادی اصول لوکالیسم را حفظ کردند. در حقیقت، راز خیلی از موفقیتهای این کشورها در همین لوکالیسم بود. الان شهرداری شهری چسبیده به پاریس (که اصلاً از پاریس قابل انفکاک نیست) نه تنها از شهرداری پاریس، بلکه از کل حکومت مرکزی استقلال بسیار زیادی دارد. آلمان زمانی یک تمرکز شدید را در سالهای قبل و بعد از جنگ جهانی اول و به خصوص در رایش سوم به خود دید. ولی بعد از جنگ جهانی دوم، فرانسویان در شرایط تحمیلی خود بر آلمان، فدرال بودن را گنجاندند، به این امید که ساختار فدرال از تشکیل یک آلمان قوی جلوگیری کند. اما حاصل این فدرالیسم معجزه صنعتی و اقتصادی آلمان در قرن بیستم بود.
@jenabegav
بخش۱
گاه اتفاق میافتد که واژگان برای مفاهیمی خاص فقط وقتی به کار میآیند که آن مفهوم بیش یا کم از دست رفته یا در حال از دست رفتن است: یک ماهی فقط وقتی به مفهوم آب میاندیشد که از آب بیرون افتاده باشد! #لوکالیسم از همین واژگان است. تا ۱۰۰ سال پیش، حتی تا چند دهه پیش، در اکثر دنیا لوکالیسم یک واقعیت روزمره بود. این بود که کسی هم به آن فکر نمیکرد تا آنکه بخواهد برایش کلمهای به کار ببرد. حکومتها میآمدند و میرفتند و سعی بر گسترش سلطه خود تا دوردستترین نقاط داشتند، ولی این سلطه اکثراً محدود به مالیاتگیری میشد. ذهنیت برنامهریزی متمرکز معمولاً وجود نداشت و یا حتی اگر وجود داشت ( مثلاً شاید در مصر باستان یا در امپراتوری چین) امکانش نبود.
با شروع از رنسانس، ابتدا بسیار آرام و بعداً با سرعت هرچه بیشتر، دنیای مدرن هم ذهنیت را پدید آورد و هم قدرت و امکانش را!
انسان عادت دارد دنیا را از منظری ببیند که به آن عادت کرده است. این است که وقتی به دنیای قدیم و مناسبات اجتماعی و حکومتی آن فکر میکنیم، غالباً آن را از دریچهای مدرن میبینیم و تخیل میکنیم. این است که مثلاً وقتی در مورد فرانسه چند قرن پیش هم که صحبت میکنیم، آن را تا حد زیادی چون فرانسه امروز (فقط بدون امکانات و تکنولوژی جدید) فرض میکنیم. بیایید برای آنکه تصوری درستتری داشته باشیم، فرانسه را در کمتر از دو قرن پیش آنطور که نسیم طالب در کتاب «پاک شکننده» خود ترسیم میکند در تجسم آوریم:
فرانسه ۱۸۶۳ فرانسوی صحبت نمیکرد (فقط ۲۰ درصد جمعیت میتوانستند فرانسوی صحبت کنند)، بلکه چندین زبان و گویش متفاوت رایج بود. (شگفتآور آنکه، جایزه نوبل در ادبیات در سال ۱۹۰۴ به یک فرانسوی به نام فردریک میسترال تعلق گرفت که اثرش به زبان ایالت پرووانس در جنوب فرانسه بود، زبانی که الان منقرض شده است). هیچ فاکتور زبانی یا نژادی نبود که به این کشور اتحاد ببخشد، بلکه فقط این نکته که کل کشور مایملک شاه و یک اشرافیت ضعیف محسوب میشد. جادهها وحشتناک بودند و بیشتر کشور برای مسافرین دستنیافتنی بود. شغل جمع آوری مالیات شغل خطرناکی بود و هم ذکاوت و هم سرسختی نیاز داشت. در حقیقت کشور به تدریج توسط پاریس «کشف شد». خیلی جاهایش بعد از مستعمرههایش در آفریقا یا جاهای دیگر دنیا.... حتی خود پاریس هم به زحمت توسط حکومت حکومت فرانسه قابل کنترل بود. پاریس فقط بعد از دهه ۱۸۶۰ بود که، با خراب کردن ساختمانها و تبدیل کوچههای تنگ به بلوارهای عریض توسط هاوسمان، قابل کنترل شد، زیرا از آن پس پلیس میتوانست اجتماعات مردم را کنترل کند.در حقیقت فرانسه فقط بعد از یک قرن تلاش بیوقفه دولت مرکزی و با استفاده از جادههای جدید و راه آهن سرتاسری و با استفاده از سیستم مدارس دولتی سرتاسری و به مدد تلویزیون بود که تا حد زیادی «مرکزیت» پیدا کرد (به خصوص در مسئله زبان).
اروپا در کل تا قبل از قرن ۱۹ بسیار غیرمتمرکز بود. کشورهای آلمان و ایتالیا اصلا وجود نداشتند، بلکه از شهرها و ایالتها یا دوکنشینهای کوچک و مستقل تشکیل شده بودند. درخشانترین قسمتهای تاریخ ایتالیا در دوران حکومتهای شهری مستقل (ونیز و فلورانس و سیینا و....) اتفاق افتاد. در ایالات و دوکنشینهای آلمانیزبان، شاهد تبلور و شکوفایی هنر و علم و معماری در قرن ۱۹ بودیم، و این در ایالتهای کوچکتر غربی بسیار بیشتر بود تا حکومت پروس در شرق، که بسیار متمرکزتر اداره میشد. پروس دیرتر از بقیه صنعتی شد، و به غیر از وجه نظامی در بقیه جهات از بقیه عقبتر بود.
در قرون ۱۸ و ۱۹ میلادی حرکت به سوی تمرکزگرایی بیشتر شد. تمرکزگرایی همیشه در ابتدای کار، به خاطر هماهنگتر شدن قسمتهای مختلف و نیز به خاطر برنامهریزی مرکزی، میتواند جهشهای بزرگی در اقتصاد ایجاد کند. ولی اولاً، برنامهریزی و تمرکز خیلی بیشتر از مسائلی که حل میکند، مشکلات ایجاد میکند و در خود بذر نابودی خود را میپرورد. ثانیاً، انتقال از لوکالیسم طبیعی به تمرکز تصنعی همیشه نیاز به ایدئولوژیهایی (چون ملیگرایی) دارد که در نهایت به فاجعههایی چون انقلاب فرانسه، نازیسم و فاشیسم ختم میشوند!
علی رغم این، تقریباً تمام اروپای غربی تا حد زیادی اصول لوکالیسم را حفظ کردند. در حقیقت، راز خیلی از موفقیتهای این کشورها در همین لوکالیسم بود. الان شهرداری شهری چسبیده به پاریس (که اصلاً از پاریس قابل انفکاک نیست) نه تنها از شهرداری پاریس، بلکه از کل حکومت مرکزی استقلال بسیار زیادی دارد. آلمان زمانی یک تمرکز شدید را در سالهای قبل و بعد از جنگ جهانی اول و به خصوص در رایش سوم به خود دید. ولی بعد از جنگ جهانی دوم، فرانسویان در شرایط تحمیلی خود بر آلمان، فدرال بودن را گنجاندند، به این امید که ساختار فدرال از تشکیل یک آلمان قوی جلوگیری کند. اما حاصل این فدرالیسم معجزه صنعتی و اقتصادی آلمان در قرن بیستم بود.
@jenabegav