📝 دربَند!
خاطرات زندان
▫️ زندونی بیملاقاتی!
روزهای ملاقات در زندان، روزهای پر هیاهو و جذاب برای زندانیان است. بهترین لباسها، بهترین عطرها (بعضا قرضی) بهترین خوراکیها، همراه با دوش صبح و آرایش. بند نسوان که ساعتها آنهایی که ملاقات ندارند، ملاقات دارها را آرایش میکنند، انگار میخواهند به عروسی بروند.
آرایشگر ما هم رضا شهابی بود. همان راننده اتوبوسی که مشهورترین کارگر ایرانیست و ما هم صدایش میکردیم «کارگر» و خودش کیفور میشد از اطلاق این لفظ. کارگر آنقدر سرپا ایستاد و سر تراشید که دیسک کمرش زد بیرون و ولو شد!
منکه مثل همیشه آرایشگاه نمیرفتم و کل آرایشم یک ماشین موزر بود و علی برکتالله، موهای دکتر مدنی را هم برای ملاقات با همان موزر میزدم و دکتر مدنی هم موهای آقا مصطفی را. اما ریشهای آقا مصطفی با من بود. گرچه کم کم یاد گرفت خودش با تیغ بزند. میگفت تو برای اولین بار در عمرم تیغ انداختی به صورتم:) اما انقدر صورتش لطیف شده بود که دیگر کیف میکرد حداقل به هوای ملاقات شش تیغه کند. با شلوار جین و تیشرت و موهایی که هنوز پرکلاغی مانده، میشد آقا مصطفای ۴۰ سالهی مشارکت که تمام مملکت را بهم میریختند:) بزنم به تخته با تمام مریضیهایی که داشت اما روزهای ملاقات از ذوق دیدن خانم محتشمی و دخترها سر از پا نمیشناخت. از همان اول که سوار مینیبوس میشد با همه خوش و بش میکرد تا خود سالن ملاقات که یکی یکی سر میز باقی زندانیان سیاسی میرفت و چند دقیقهای حال و احوال و شوخی میکرد. دکتر مدنی هم همین بود. البته درونگراتر از آقا مصطفی و ذوقش از دیدار خانواده را پنهان میکرد ولی خوشتیپ و خوشبو و با لبخند همیشگیاش به ملاقات همسر و دخترانش میرسید. تازه دوشنبهها شب برایمان کیک میپخت که روز ملاقات ببریم و با خانواده بخوریم. من هم از وقتی خانوادهام جلای وطن کردند و شدم زندانی بیملاقاتی برای اینکه از کیکهای دکتر بی نصیب نمانم میگفتم فردا ملاقات دارم تا تکهای بگیرم اما بعد از آنکه کیک را میگرفتم میخندیدم که حالا تا فردا ببینیم از بهزیستی کسی برای ملاقات با من بی کس و کار میآید یا نه:)))
نصف شب هم که بیشتر اوقات بیدار بودم و به کارهایم میرسیدم بهترین خوردنی برای رفع ضعف همان کیک بود. البته با یک مهمان! نمیدانم چطور آقا مصطفی همیشه وقت کیک خوردن من که میشد از خواب میپرید! انگار ساعت ذهنش با من میزان بود که کی گشنه شود یا حتی کی قضای حاجت رود!
مثل هرشب که تا میرفتم سرویس بهداشتی امکان نداشت آقا مصطفی هم بیدار نشود و نگوید حسین باز تو زودتر رفتی دستشویی؟! اغلب اوقات هم بیصدا پشت در میایستاد تا وقتی در آن ظلمات بیرون میآیم من را بترساند و من هم هرشب در تصور اینکه چه عجب امشب دیگر نیامده، باز زهره بترکانم و یکساعت بلند بلند آنقدر بخندیم که چشمهایمان خیس شود:))
حالا در این چندماه که نه دکتر هست و نه من و رضا هم از کمر افتاده، نمیدانم کی سر و صورت آقا مصطفی را اصلاح میکند! آیا چنان مهارت پیدا کرده که خودش دست به تیغ ببرد؟!
@hoseinrazzagh
خاطرات زندان
▫️ زندونی بیملاقاتی!
روزهای ملاقات در زندان، روزهای پر هیاهو و جذاب برای زندانیان است. بهترین لباسها، بهترین عطرها (بعضا قرضی) بهترین خوراکیها، همراه با دوش صبح و آرایش. بند نسوان که ساعتها آنهایی که ملاقات ندارند، ملاقات دارها را آرایش میکنند، انگار میخواهند به عروسی بروند.
آرایشگر ما هم رضا شهابی بود. همان راننده اتوبوسی که مشهورترین کارگر ایرانیست و ما هم صدایش میکردیم «کارگر» و خودش کیفور میشد از اطلاق این لفظ. کارگر آنقدر سرپا ایستاد و سر تراشید که دیسک کمرش زد بیرون و ولو شد!
منکه مثل همیشه آرایشگاه نمیرفتم و کل آرایشم یک ماشین موزر بود و علی برکتالله، موهای دکتر مدنی را هم برای ملاقات با همان موزر میزدم و دکتر مدنی هم موهای آقا مصطفی را. اما ریشهای آقا مصطفی با من بود. گرچه کم کم یاد گرفت خودش با تیغ بزند. میگفت تو برای اولین بار در عمرم تیغ انداختی به صورتم:) اما انقدر صورتش لطیف شده بود که دیگر کیف میکرد حداقل به هوای ملاقات شش تیغه کند. با شلوار جین و تیشرت و موهایی که هنوز پرکلاغی مانده، میشد آقا مصطفای ۴۰ سالهی مشارکت که تمام مملکت را بهم میریختند:) بزنم به تخته با تمام مریضیهایی که داشت اما روزهای ملاقات از ذوق دیدن خانم محتشمی و دخترها سر از پا نمیشناخت. از همان اول که سوار مینیبوس میشد با همه خوش و بش میکرد تا خود سالن ملاقات که یکی یکی سر میز باقی زندانیان سیاسی میرفت و چند دقیقهای حال و احوال و شوخی میکرد. دکتر مدنی هم همین بود. البته درونگراتر از آقا مصطفی و ذوقش از دیدار خانواده را پنهان میکرد ولی خوشتیپ و خوشبو و با لبخند همیشگیاش به ملاقات همسر و دخترانش میرسید. تازه دوشنبهها شب برایمان کیک میپخت که روز ملاقات ببریم و با خانواده بخوریم. من هم از وقتی خانوادهام جلای وطن کردند و شدم زندانی بیملاقاتی برای اینکه از کیکهای دکتر بی نصیب نمانم میگفتم فردا ملاقات دارم تا تکهای بگیرم اما بعد از آنکه کیک را میگرفتم میخندیدم که حالا تا فردا ببینیم از بهزیستی کسی برای ملاقات با من بی کس و کار میآید یا نه:)))
نصف شب هم که بیشتر اوقات بیدار بودم و به کارهایم میرسیدم بهترین خوردنی برای رفع ضعف همان کیک بود. البته با یک مهمان! نمیدانم چطور آقا مصطفی همیشه وقت کیک خوردن من که میشد از خواب میپرید! انگار ساعت ذهنش با من میزان بود که کی گشنه شود یا حتی کی قضای حاجت رود!
مثل هرشب که تا میرفتم سرویس بهداشتی امکان نداشت آقا مصطفی هم بیدار نشود و نگوید حسین باز تو زودتر رفتی دستشویی؟! اغلب اوقات هم بیصدا پشت در میایستاد تا وقتی در آن ظلمات بیرون میآیم من را بترساند و من هم هرشب در تصور اینکه چه عجب امشب دیگر نیامده، باز زهره بترکانم و یکساعت بلند بلند آنقدر بخندیم که چشمهایمان خیس شود:))
حالا در این چندماه که نه دکتر هست و نه من و رضا هم از کمر افتاده، نمیدانم کی سر و صورت آقا مصطفی را اصلاح میکند! آیا چنان مهارت پیدا کرده که خودش دست به تیغ ببرد؟!
@hoseinrazzagh