#پارت549
دلم می خواست ادعا کنم که این عکس ها قدیمی است اما کت و شلواری که سبحان برای عقدش با ماهور خریده بود توی تنش نشان می داد که همه چیز مربوط به همین تازگی است.
-کی اینو دیدی؟ به ماهور که چیزی نگفتی؟
سرش را تکان داد و گفت:
-دو شب قبل از این که به تو خبر بدم بچه ی تو شکم ماهور مال توئه.
قبلش فکر می کردم سبحان دوسش داره و می تونه پدر خوبی برای بچه بشه واسه همین گفتم که بهت چیزی نگیم اما بعد از اون شب نتونستم آروم بگیرم.
بارها می خواستم به ماهور بگم اما دلم نیومد ناراحتش کنم واسه همین موضوع رو به تو گفتم تا شاید کاری کنی اما تو هم اونو از دست اون حیوون هوسباز نجات ندادی.
لب های خشکیده ام را تر کردم و گفتم:
-من اصلا فکر نمی کردم...
بین حرفم پرید و اجازه نداد جمله ام را تکمیل کنم.
-اره تو فکر نمی کنم فقط بلدی ادعای عاشقی کنی اما وقتی نوبت عمل می رسه جا می زنی.
اجازه نمی دادم قضاوتم کند برای همین بلند شدم و بدون هیچ حرف دیگری خانه را ترک کردم.
سوار ماشین شدم و به سرعت سمت بیمارستان رفتم عطش درونم اجازه نمی داد فکر کنم و عواقب کارم را بسنجم.
دلم می خواست همین الان دندان های سبحان را در دهانش خورد کنم تا دیگر ماهور را نرنجاند.
من خودم هم قبلا این کار را انجام داده بودم اما عقد ما کاملا اجباری بود و تعهدی به هم نداشتیم.
هر چند من رابطه ای با کسب نداشتم و فقط با ترنم صحبت می کردم و قرار می گذاشتم نه این که بغلش کنم، ببوسمش و حتی با او رابطه ی جنسی داشته باشم.
با سرعت بیشتری حرکت کردم به علی زنگ زدم و خواهش کردم مواد غذایی بخرد و به خانه ببرد.
طبق معمول بی چون و چرا قبول کرد با این که پرستار بود اما همیشه برای من در دسترس ترین آدم دنیا بود و باید یک روز تمام لطف هایی که در حقم کرده بود را جبران می کردم.
بالاخره به بیمارستان رسیدم انقدر عجله داشتم که حتی یادم نماند در ماشین را قفل کرده ام یا نه.
خواستم از پذیرش در مورد سبحان سوال کنم که بابا و مامان و ترنم را در راهروی بیمارستان دیدم.
دلم می خواست ادعا کنم که این عکس ها قدیمی است اما کت و شلواری که سبحان برای عقدش با ماهور خریده بود توی تنش نشان می داد که همه چیز مربوط به همین تازگی است.
-کی اینو دیدی؟ به ماهور که چیزی نگفتی؟
سرش را تکان داد و گفت:
-دو شب قبل از این که به تو خبر بدم بچه ی تو شکم ماهور مال توئه.
قبلش فکر می کردم سبحان دوسش داره و می تونه پدر خوبی برای بچه بشه واسه همین گفتم که بهت چیزی نگیم اما بعد از اون شب نتونستم آروم بگیرم.
بارها می خواستم به ماهور بگم اما دلم نیومد ناراحتش کنم واسه همین موضوع رو به تو گفتم تا شاید کاری کنی اما تو هم اونو از دست اون حیوون هوسباز نجات ندادی.
لب های خشکیده ام را تر کردم و گفتم:
-من اصلا فکر نمی کردم...
بین حرفم پرید و اجازه نداد جمله ام را تکمیل کنم.
-اره تو فکر نمی کنم فقط بلدی ادعای عاشقی کنی اما وقتی نوبت عمل می رسه جا می زنی.
اجازه نمی دادم قضاوتم کند برای همین بلند شدم و بدون هیچ حرف دیگری خانه را ترک کردم.
سوار ماشین شدم و به سرعت سمت بیمارستان رفتم عطش درونم اجازه نمی داد فکر کنم و عواقب کارم را بسنجم.
دلم می خواست همین الان دندان های سبحان را در دهانش خورد کنم تا دیگر ماهور را نرنجاند.
من خودم هم قبلا این کار را انجام داده بودم اما عقد ما کاملا اجباری بود و تعهدی به هم نداشتیم.
هر چند من رابطه ای با کسب نداشتم و فقط با ترنم صحبت می کردم و قرار می گذاشتم نه این که بغلش کنم، ببوسمش و حتی با او رابطه ی جنسی داشته باشم.
با سرعت بیشتری حرکت کردم به علی زنگ زدم و خواهش کردم مواد غذایی بخرد و به خانه ببرد.
طبق معمول بی چون و چرا قبول کرد با این که پرستار بود اما همیشه برای من در دسترس ترین آدم دنیا بود و باید یک روز تمام لطف هایی که در حقم کرده بود را جبران می کردم.
بالاخره به بیمارستان رسیدم انقدر عجله داشتم که حتی یادم نماند در ماشین را قفل کرده ام یا نه.
خواستم از پذیرش در مورد سبحان سوال کنم که بابا و مامان و ترنم را در راهروی بیمارستان دیدم.