#پارت548
آوا دستش را روی دهانش گذاشت حق داشت متعجب شود.
-یعنی الان اصلا نمی تونه حرف بزنه؟
متاسف سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
آوا که تازه به خودش آمده بود گفت:
-خب تو الان واسه چی اینجایی؟ برو دنبال زندگیت فقط بگو بهم دکتر چی گفت و باید چیکار کنم.
-یکم پیشش باش من برم مواد بخرم که صبحونه بخور در ضمن من و ترنم قصد ازدواج نداشتیم همه ی اینا به خاطر این بود که دوباره ماهور رو به دست بیارم.
ابروهای پهنش را در هم کشید و گفت:
-اره الانم داره نتیجه ی دوست داشتن تو رو میبینه که یه بار مهر طلاق خورده تو شناسنامه اش و دومیش هم داره می خوره.
حرف زدن با آوا فایده ای نداشت وقتی خود ماهور به بودن من راضی بود نظر آوا کمترین اهمیتی نداشت.
-حواست بهش باشه و بهش رسیدگی کن تو کارای دیگه هم به نظرم دخالت نکن و صبر کن خودم حلش کنم.
خواستم از اتاق بیرون بروم که گفت:
-هایکا میشه یه لحظه صبر کنی من باید یه چیزی بهت بگم.
متوقف شدم لحنش اصلا شبیه چند دقیقه قبل نبود و معلوم بود قصد بازخواست کردنم را ندارد.
برگشتم و در نهایت جدیت گفتم:
-چی می خوای بگی بجنب داره تایم داروهای ماهور می گذره.
با انگشتان دستش شروع به بازی کرد و این یعنی موضوع انقدر مهم بود که گفتنش برای او سخت بود.
-گفتم زودباش آوا من وقت اضافه ندارم.
-من سبحان رو توی یه مهمونی با یه دختر دیدم حتی تو اتاق هم رفتن و با هم بودن چون من صداشون رو شنیدم.
با چشم هایی که کم مانده بود از کاسه بیرون بزند نگاهش کردم.
سبحان در دورانی که متاهل بود چنین غلطی کرده بود!
می دانستم آدم عوضی است اما فکرش را نمی کردم وقتی انقدر ادعای عاشقی می کند به ماهور خیانت کند.
فکر کردم شاید آوا به خاطر تنفری که نسبت به خانواده ی ما داشت این حرف را می زند اما با نشان دادن چند عکس از سبحان در بغل دختر جوونی رنگم پرید.
آوا دستش را روی دهانش گذاشت حق داشت متعجب شود.
-یعنی الان اصلا نمی تونه حرف بزنه؟
متاسف سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
آوا که تازه به خودش آمده بود گفت:
-خب تو الان واسه چی اینجایی؟ برو دنبال زندگیت فقط بگو بهم دکتر چی گفت و باید چیکار کنم.
-یکم پیشش باش من برم مواد بخرم که صبحونه بخور در ضمن من و ترنم قصد ازدواج نداشتیم همه ی اینا به خاطر این بود که دوباره ماهور رو به دست بیارم.
ابروهای پهنش را در هم کشید و گفت:
-اره الانم داره نتیجه ی دوست داشتن تو رو میبینه که یه بار مهر طلاق خورده تو شناسنامه اش و دومیش هم داره می خوره.
حرف زدن با آوا فایده ای نداشت وقتی خود ماهور به بودن من راضی بود نظر آوا کمترین اهمیتی نداشت.
-حواست بهش باشه و بهش رسیدگی کن تو کارای دیگه هم به نظرم دخالت نکن و صبر کن خودم حلش کنم.
خواستم از اتاق بیرون بروم که گفت:
-هایکا میشه یه لحظه صبر کنی من باید یه چیزی بهت بگم.
متوقف شدم لحنش اصلا شبیه چند دقیقه قبل نبود و معلوم بود قصد بازخواست کردنم را ندارد.
برگشتم و در نهایت جدیت گفتم:
-چی می خوای بگی بجنب داره تایم داروهای ماهور می گذره.
با انگشتان دستش شروع به بازی کرد و این یعنی موضوع انقدر مهم بود که گفتنش برای او سخت بود.
-گفتم زودباش آوا من وقت اضافه ندارم.
-من سبحان رو توی یه مهمونی با یه دختر دیدم حتی تو اتاق هم رفتن و با هم بودن چون من صداشون رو شنیدم.
با چشم هایی که کم مانده بود از کاسه بیرون بزند نگاهش کردم.
سبحان در دورانی که متاهل بود چنین غلطی کرده بود!
می دانستم آدم عوضی است اما فکرش را نمی کردم وقتی انقدر ادعای عاشقی می کند به ماهور خیانت کند.
فکر کردم شاید آوا به خاطر تنفری که نسبت به خانواده ی ما داشت این حرف را می زند اما با نشان دادن چند عکس از سبحان در بغل دختر جوونی رنگم پرید.