#پارت547
ماهور فارغ از دنیا بود و حتی به ما نگاه هم نمی کرد.
انگار می دانست ته این دعوا و بحث های ما چیزی نیست.
به اتاق که رسیدیم دستش را آزاد کردم دوباره می خواست به صورتم سیلی بزند که این بار مانعش شدم.
-فکر نکن چون یه بار اجازه دادم از روی ترس و عصبانیت یه کاری رو انجام بدی بازم می تونی تکرارش کنی.
محکم دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:
-بگو ببینم چه غلطی کردی ماهور چش شده؟
-من کاری نکردم خودش دیشب از خونه زده بیرون گفت که می خواد از سبحان جدا بشه منم اومدم کمکش کنم.
پوزخندی زد و گفت:
-تو الان باید درگیر عروسیتون باشی نه این که بیفتی دنبال کارای ماهور.
فکر می کردم وقتی بهت بگم بچه ی تو توی شکمشه سعی می کنی دوباره به دستش بیاری اما تو فقط آزارش دادی الانم برو پیش همسر آینده ات خودم پیش دوستم هستم.
مثل خودش پوزخند زدم.
-دیشب که حالش بد بود کجا بودی؟ چندین بار بهت زنگ زده بود چون تو این خونه داشت از سرما یخ می زد اما تو پیدات نبود در ضمن زندگی شخصی من به تو ربطی نداره.
بدون توجه به حرفم دوباره حالت تهاجمی گرفت و گفت:
-چرا ماهور حرف نمی زنه هایکا؟
پلک هایم را روی هم گذاشتم گفتنش سخت بود اما باید متوجه می شد که می توانست مراقبش باشد.
-یه شوکی بهش وارد شده قدرت تکلمش رو برای یه مدت از دست داده؟
آوا چند ثانیه ناباور به من خیره شد و در نهایت با صدای بلندی داد زد.
-چییی؟ چی داری میگی هایکا؟ کدوم شوک آخه ماهور که حالش خوب بود.
نفسی گرفتم مجبور بودم تمام ماجرا را تعریف کنم.
-سبحان دیشب مست اومد در خونه تهدید کرد که درو باز کنیم ماهور هم خیلی ترسید واسه همین من درو باز نکردم اونم وقتی داشت برمی گشت از روی پله ها افتاد.
-ماهور دید که چه بلایی سرش اومده؟
-ندید اما با صدای جیغ و داد بقیه فهمید که از سرش خون میاد ترسید و به خونریزی افتاد زبونشم بند اومد.
ماهور فارغ از دنیا بود و حتی به ما نگاه هم نمی کرد.
انگار می دانست ته این دعوا و بحث های ما چیزی نیست.
به اتاق که رسیدیم دستش را آزاد کردم دوباره می خواست به صورتم سیلی بزند که این بار مانعش شدم.
-فکر نکن چون یه بار اجازه دادم از روی ترس و عصبانیت یه کاری رو انجام بدی بازم می تونی تکرارش کنی.
محکم دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:
-بگو ببینم چه غلطی کردی ماهور چش شده؟
-من کاری نکردم خودش دیشب از خونه زده بیرون گفت که می خواد از سبحان جدا بشه منم اومدم کمکش کنم.
پوزخندی زد و گفت:
-تو الان باید درگیر عروسیتون باشی نه این که بیفتی دنبال کارای ماهور.
فکر می کردم وقتی بهت بگم بچه ی تو توی شکمشه سعی می کنی دوباره به دستش بیاری اما تو فقط آزارش دادی الانم برو پیش همسر آینده ات خودم پیش دوستم هستم.
مثل خودش پوزخند زدم.
-دیشب که حالش بد بود کجا بودی؟ چندین بار بهت زنگ زده بود چون تو این خونه داشت از سرما یخ می زد اما تو پیدات نبود در ضمن زندگی شخصی من به تو ربطی نداره.
بدون توجه به حرفم دوباره حالت تهاجمی گرفت و گفت:
-چرا ماهور حرف نمی زنه هایکا؟
پلک هایم را روی هم گذاشتم گفتنش سخت بود اما باید متوجه می شد که می توانست مراقبش باشد.
-یه شوکی بهش وارد شده قدرت تکلمش رو برای یه مدت از دست داده؟
آوا چند ثانیه ناباور به من خیره شد و در نهایت با صدای بلندی داد زد.
-چییی؟ چی داری میگی هایکا؟ کدوم شوک آخه ماهور که حالش خوب بود.
نفسی گرفتم مجبور بودم تمام ماجرا را تعریف کنم.
-سبحان دیشب مست اومد در خونه تهدید کرد که درو باز کنیم ماهور هم خیلی ترسید واسه همین من درو باز نکردم اونم وقتی داشت برمی گشت از روی پله ها افتاد.
-ماهور دید که چه بلایی سرش اومده؟
-ندید اما با صدای جیغ و داد بقیه فهمید که از سرش خون میاد ترسید و به خونریزی افتاد زبونشم بند اومد.