#پارت508
حق داشت شوکه شود حق برادری که همیشه پشتم بود این نبود که آخر از همه این جریان را بفهمد اما انقدر ماجرا پیش آمده بود که نتوانسته بودم زودتر جریان را با او در میام بگذارم.
هر چند از اول هم قرار نبود به جز من و آوا و سبحان کسی از ماجرای با خبر شود اما هیچ چیز طبق برنامه های ما پیش نرفت و کسی که نباید می فهمید متوجه شد.
ماهان نگاه متعجبش را به من دوخت و گفت:
-چطور تونستی این کار رو بکنی ماهور؟
اصلا با خودت فکر نکردی که نمیشه چنین چیزی رو مخفی کرد؟
یا این که فکر نکردی اگه هایکا جریان رو بفهمه چه حالی میشه و چیکار می کنه؟
سرم را تکان دادم احتمالا نمی دانست که هایکا از جریان باخبر شده برای همین گفتم:
-هایکا فهمیده ماهان.
من واسه این که بچه ام بدون پدر بزرگ نشه با سبحان ازدواج کردم فکر می کردم هایکا آدم بی مسئولیتیه که بدون این که نظر منو بخواد ازم جدا شده واسه همین ترجیح دادم پدر بچه ام یکی مثل سبحان باشه اما اشتباه می کردم.
ماهان از جایش بلند شد عصبانیت را به وضوح از چشم های برادرم می خواندم.
می دانستم چقدر دلش می خواهد که سرم داد بزند اما مراعات حالم را می کند بالاخره به حرف آمد و گفت:
-تا اینجا هرکاری که کردی پشتت بودم همیشه کنارت بودم و نزاشتم کسی به خاطر تصمیمات سززنشت کنه اما این کارت خیلی بد بود ماهور.
من نمی تونم با این مخفی کاریت کنار بیام تو حق نداشتی در مورد این موضوع خودت تنهایی تصمیم بگیری باید به هایکا می گفتی که بچه مال اونه.
مطمئنم الانم که فهمیده اونی که بهش جریان رو گفته تو نبودی.
درست فهمیده بود هایکا از روی برگه ی آزمایشم متوجه شده بود و من همچنان سعی داشتم موضوع را از او مخفی کنم.
مثل خودش از جایم بلند شدم با چشم هایی که دودو می زد به او خیره شدم و گفتم:
-این حرفات یعنی از این به بعد دیگه کنارم نیستی؟
یعنی می خوای بگی دیگه تو هر شرایطی یه پشت و پناه ندارم که خیالم راحت باشه هیچ وقت قضاوتم نمی کنه؟
حق داشت شوکه شود حق برادری که همیشه پشتم بود این نبود که آخر از همه این جریان را بفهمد اما انقدر ماجرا پیش آمده بود که نتوانسته بودم زودتر جریان را با او در میام بگذارم.
هر چند از اول هم قرار نبود به جز من و آوا و سبحان کسی از ماجرای با خبر شود اما هیچ چیز طبق برنامه های ما پیش نرفت و کسی که نباید می فهمید متوجه شد.
ماهان نگاه متعجبش را به من دوخت و گفت:
-چطور تونستی این کار رو بکنی ماهور؟
اصلا با خودت فکر نکردی که نمیشه چنین چیزی رو مخفی کرد؟
یا این که فکر نکردی اگه هایکا جریان رو بفهمه چه حالی میشه و چیکار می کنه؟
سرم را تکان دادم احتمالا نمی دانست که هایکا از جریان باخبر شده برای همین گفتم:
-هایکا فهمیده ماهان.
من واسه این که بچه ام بدون پدر بزرگ نشه با سبحان ازدواج کردم فکر می کردم هایکا آدم بی مسئولیتیه که بدون این که نظر منو بخواد ازم جدا شده واسه همین ترجیح دادم پدر بچه ام یکی مثل سبحان باشه اما اشتباه می کردم.
ماهان از جایش بلند شد عصبانیت را به وضوح از چشم های برادرم می خواندم.
می دانستم چقدر دلش می خواهد که سرم داد بزند اما مراعات حالم را می کند بالاخره به حرف آمد و گفت:
-تا اینجا هرکاری که کردی پشتت بودم همیشه کنارت بودم و نزاشتم کسی به خاطر تصمیمات سززنشت کنه اما این کارت خیلی بد بود ماهور.
من نمی تونم با این مخفی کاریت کنار بیام تو حق نداشتی در مورد این موضوع خودت تنهایی تصمیم بگیری باید به هایکا می گفتی که بچه مال اونه.
مطمئنم الانم که فهمیده اونی که بهش جریان رو گفته تو نبودی.
درست فهمیده بود هایکا از روی برگه ی آزمایشم متوجه شده بود و من همچنان سعی داشتم موضوع را از او مخفی کنم.
مثل خودش از جایم بلند شدم با چشم هایی که دودو می زد به او خیره شدم و گفتم:
-این حرفات یعنی از این به بعد دیگه کنارم نیستی؟
یعنی می خوای بگی دیگه تو هر شرایطی یه پشت و پناه ندارم که خیالم راحت باشه هیچ وقت قضاوتم نمی کنه؟