#دوقسمت هفتادویک وهفتادودو
📜گلبهار
بابا یه چرتی زد و بیدار شد. براش چایی ریختم و باهم خوردیم با خنده گفتم بابا انگار از صبح من کار کردم تو مزرعه ،از بس این غذا و چایی بهم چسبید ،بابا خندید و گفت به منم چسبید بابا جان ،پاشو آروم آروم برو خونه تا غروب نشده ،دست بابا رو بوسیدم و ظرفها رو چیدم تو سبد و پاشدم و به سمت خونه راه افتادم یکم که از مزرعه دور شدم صدایی به گوشم رسید انگار یکی صدام میکرد و اسم منو آروم به زبون میآورد ،دور و برم رو نگاه کردم هیچ کس نبود یکم ترس برم داشت ،پیش خودم گفتم کاش پیشه بابا میموندم و اصلا برنمیگشتم ،قدم هام رو تند کردم تا زودتر به محل برسم مزارع کمی دور از خونه بودن و خونه ای تو اون مسیر نبود تند تند قدم برمی داشتم که دوباره صدایی آشنا به گوشم رسید سر جام وایستادم و نگاهی به پشت سرم و اطرافم انداختم ،مطمین بودم توهم نمیزدم و این صدا صدای آشنا بود یقین داشتم صدای سالار بود ،بدنم از شنیدنه صدای سالار شروع به لرزیدن کرد ،صدای تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم کمی با دقت به درختهای اطراف نگاه کردم ،سالار عادت داشت خودشو پشت درختا قایم کنه ،دقیق تر نگاه کردم واقعا انگار کسی پشت درختهای کنار جاده که به باغ مردم وصل میشد قایم شده بود برگشتم سمته درختها ،کمی که جلو رفتم سالار از پشت یه درخت اومد بیرون ،باورم نمیشد خودش بود خدایا سالار عشقه قشنگم ،حالا دیگه با دیدنه سالار همه ی بدنم میلرزید و دستها و پاهام یخ کرده بود سالار کمی جلو اومد و گفت گلبهار
رفتم سمتش ،دست خودم نبود سالار با نگرانی نگام کرد و گفت گلبهار تو ازدواج نکردی ؟با اشک نگاش کردم و گفتم نه سالار من فقط از عمارت مرخص شدم سالار که انگار شوکه شده بود با شنیدنه این حرف منو تو بغلش کشید و گفت یعنی تو هنوز مال منی ؟،عشق منی ؟فریبم دادن گفتن تو با پسرعموت نامزد کردی و باید با اون ازدواج کنی ؟نمیدونی چقدر غصه خوردم نمیدونی چقدر تو دلم گریه کردم و تو و خودمو نفرین کردم ،گلبهار چرا بیخبر رفتی ؟امروز اومدم بلکه از دور ببینمت ،اصلا فکرشو نمیکردم که تو هنوز مجردی و من چند ماه دور از تو اینجوری عذاب کشیدم ،قلبم مثل یه نوزاد کوچیک به شدت میزد حالم خراب بود نمیتونستم حرفی بزنم فقط تو بغله سالار اشک میریختم
سالار گفت گلبهار بگو چرا رفتی از عمارت ؟کار مادرم بود آره ؟با اشک گفتم سالار عشق منو تو به ثمر نمیرسه تو خان زاده ای ،با کلاسی با نفوذ و قدرتی من رعیتساده ی بدبخت که هفت نسل پشتم نوکر و کلفته هفت نسل تو بودن ،هیچ وقت مادرت و ارباب راضی به این وصلت نمیشن سالار جان من دوستت دارم اما دلم نمیخواد تو خوشبختی و آینده ت رو فدای من کنی سالار چشماش اشکی بود با بغض گفت گلبهار من برای به دست آوردن تو هر کاری میکنم خودم بهت درس یاد میدم ،خودم باکلاست میکنم جوری که هیچ کس نفهمه تو اشراف زاده ای یا رعیت به من اعتماد کن حالا که مطمین شدم مادرم تو رو با نقشه از عمارت بیرون کرده کاری میکنم خودش بیاد خواستگاریت ،اصلا دلم نمیخواست از بغل سالار بیرون بیام ،تماموجودم دوستش داشت اما مشکل من فقط فاصله ی طبقاتی ومادر سالار نبود علاوه برهمه ی اونها مشکل من بدبختی ای بود که سرم اومده بود،بابغض گفتم سالارهر چی بگی من مطمینم شدنی نیست من نمیتونم باهات ازدواج کنم ،من مشکل زیاد دارم، من یه دختر ساده م که بلا کش روزگار بوده سالارمن دلم تورومیخواد وجزتو جای دیگه ای نیست وجز برای تونمیتپه ،اما بزار این عشق همین جوری سربه مهروپنهان بمونه وتوبه زندگی وآینده ت برس سالار بوسه ای روی موهای من گذاشت وگفت من تورو همین جوری که هستی دوست دارم گلبهار،همینی که الان جلوی من وایستاده ،همین دختر ساده ی روستاییه ،به قول خودت بلاکشیده ،همه چیزروبه من بسپار گلبهار،تو هرچی که باشی وهرجورکه باشی من عاشقتم مطمین باش دست ازت نمیکشم وتابه دستت نیارم کوتاه نمیام از حالا منتظر باش که چند روز دیگه باخدم و حشم بیان جلوی درخونتون خواستگاری از امروزتوخوشبخت ترین دختر این آبادی هستی دیگه هم به چیزی فکر نکن وخودتو از حالا همسرپسرخان بدون،سالاراینقدربا ابهت و مطمین حرف میزدکه دلم قرص میشدویادم میرفت کیم وچه اتفاقی برام افتاده اون روزدلخوش وسرخوش ازدیدار سالاروسرمست ازعشقش برگشتم خونه ،پیشه خودم فکر کردم حالاکه سالار این همه ابرازعشق میکنه وگفته منو همین جوری میخواد بهتره خوش بین باشم وخودم روبه عشق سالار مطمین و آراسته کنم ،از اون روز به بعدتقریبا سالار هر روز میومد،آبادی ومن توهمون مسیر مزرعه سر تایم مشخص میدیدمش،سرشار از عشق حقیقی وپاک سالار بودم و خودم هم همه ی جونم رو براش میدادم،سالار پسر خیلی مقید و مودبی بود و درتمام روزهای عاشقانه مون ودیدارهای یواشکی جز بوسه ای روی موهام یاآغوشی ازروی محبت کاری بامن نداشت ،گاهی همه ی وجودم براش پر میکشیدودلم میخواست زودتر باهم ازدواج کنیم
@goodlifefee
📜گلبهار
بابا یه چرتی زد و بیدار شد. براش چایی ریختم و باهم خوردیم با خنده گفتم بابا انگار از صبح من کار کردم تو مزرعه ،از بس این غذا و چایی بهم چسبید ،بابا خندید و گفت به منم چسبید بابا جان ،پاشو آروم آروم برو خونه تا غروب نشده ،دست بابا رو بوسیدم و ظرفها رو چیدم تو سبد و پاشدم و به سمت خونه راه افتادم یکم که از مزرعه دور شدم صدایی به گوشم رسید انگار یکی صدام میکرد و اسم منو آروم به زبون میآورد ،دور و برم رو نگاه کردم هیچ کس نبود یکم ترس برم داشت ،پیش خودم گفتم کاش پیشه بابا میموندم و اصلا برنمیگشتم ،قدم هام رو تند کردم تا زودتر به محل برسم مزارع کمی دور از خونه بودن و خونه ای تو اون مسیر نبود تند تند قدم برمی داشتم که دوباره صدایی آشنا به گوشم رسید سر جام وایستادم و نگاهی به پشت سرم و اطرافم انداختم ،مطمین بودم توهم نمیزدم و این صدا صدای آشنا بود یقین داشتم صدای سالار بود ،بدنم از شنیدنه صدای سالار شروع به لرزیدن کرد ،صدای تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم کمی با دقت به درختهای اطراف نگاه کردم ،سالار عادت داشت خودشو پشت درختا قایم کنه ،دقیق تر نگاه کردم واقعا انگار کسی پشت درختهای کنار جاده که به باغ مردم وصل میشد قایم شده بود برگشتم سمته درختها ،کمی که جلو رفتم سالار از پشت یه درخت اومد بیرون ،باورم نمیشد خودش بود خدایا سالار عشقه قشنگم ،حالا دیگه با دیدنه سالار همه ی بدنم میلرزید و دستها و پاهام یخ کرده بود سالار کمی جلو اومد و گفت گلبهار
رفتم سمتش ،دست خودم نبود سالار با نگرانی نگام کرد و گفت گلبهار تو ازدواج نکردی ؟با اشک نگاش کردم و گفتم نه سالار من فقط از عمارت مرخص شدم سالار که انگار شوکه شده بود با شنیدنه این حرف منو تو بغلش کشید و گفت یعنی تو هنوز مال منی ؟،عشق منی ؟فریبم دادن گفتن تو با پسرعموت نامزد کردی و باید با اون ازدواج کنی ؟نمیدونی چقدر غصه خوردم نمیدونی چقدر تو دلم گریه کردم و تو و خودمو نفرین کردم ،گلبهار چرا بیخبر رفتی ؟امروز اومدم بلکه از دور ببینمت ،اصلا فکرشو نمیکردم که تو هنوز مجردی و من چند ماه دور از تو اینجوری عذاب کشیدم ،قلبم مثل یه نوزاد کوچیک به شدت میزد حالم خراب بود نمیتونستم حرفی بزنم فقط تو بغله سالار اشک میریختم
سالار گفت گلبهار بگو چرا رفتی از عمارت ؟کار مادرم بود آره ؟با اشک گفتم سالار عشق منو تو به ثمر نمیرسه تو خان زاده ای ،با کلاسی با نفوذ و قدرتی من رعیتساده ی بدبخت که هفت نسل پشتم نوکر و کلفته هفت نسل تو بودن ،هیچ وقت مادرت و ارباب راضی به این وصلت نمیشن سالار جان من دوستت دارم اما دلم نمیخواد تو خوشبختی و آینده ت رو فدای من کنی سالار چشماش اشکی بود با بغض گفت گلبهار من برای به دست آوردن تو هر کاری میکنم خودم بهت درس یاد میدم ،خودم باکلاست میکنم جوری که هیچ کس نفهمه تو اشراف زاده ای یا رعیت به من اعتماد کن حالا که مطمین شدم مادرم تو رو با نقشه از عمارت بیرون کرده کاری میکنم خودش بیاد خواستگاریت ،اصلا دلم نمیخواست از بغل سالار بیرون بیام ،تماموجودم دوستش داشت اما مشکل من فقط فاصله ی طبقاتی ومادر سالار نبود علاوه برهمه ی اونها مشکل من بدبختی ای بود که سرم اومده بود،بابغض گفتم سالارهر چی بگی من مطمینم شدنی نیست من نمیتونم باهات ازدواج کنم ،من مشکل زیاد دارم، من یه دختر ساده م که بلا کش روزگار بوده سالارمن دلم تورومیخواد وجزتو جای دیگه ای نیست وجز برای تونمیتپه ،اما بزار این عشق همین جوری سربه مهروپنهان بمونه وتوبه زندگی وآینده ت برس سالار بوسه ای روی موهای من گذاشت وگفت من تورو همین جوری که هستی دوست دارم گلبهار،همینی که الان جلوی من وایستاده ،همین دختر ساده ی روستاییه ،به قول خودت بلاکشیده ،همه چیزروبه من بسپار گلبهار،تو هرچی که باشی وهرجورکه باشی من عاشقتم مطمین باش دست ازت نمیکشم وتابه دستت نیارم کوتاه نمیام از حالا منتظر باش که چند روز دیگه باخدم و حشم بیان جلوی درخونتون خواستگاری از امروزتوخوشبخت ترین دختر این آبادی هستی دیگه هم به چیزی فکر نکن وخودتو از حالا همسرپسرخان بدون،سالاراینقدربا ابهت و مطمین حرف میزدکه دلم قرص میشدویادم میرفت کیم وچه اتفاقی برام افتاده اون روزدلخوش وسرخوش ازدیدار سالاروسرمست ازعشقش برگشتم خونه ،پیشه خودم فکر کردم حالاکه سالار این همه ابرازعشق میکنه وگفته منو همین جوری میخواد بهتره خوش بین باشم وخودم روبه عشق سالار مطمین و آراسته کنم ،از اون روز به بعدتقریبا سالار هر روز میومد،آبادی ومن توهمون مسیر مزرعه سر تایم مشخص میدیدمش،سرشار از عشق حقیقی وپاک سالار بودم و خودم هم همه ی جونم رو براش میدادم،سالار پسر خیلی مقید و مودبی بود و درتمام روزهای عاشقانه مون ودیدارهای یواشکی جز بوسه ای روی موهام یاآغوشی ازروی محبت کاری بامن نداشت ،گاهی همه ی وجودم براش پر میکشیدودلم میخواست زودتر باهم ازدواج کنیم
@goodlifefee