روزی روزگاری در روستایی سرسبز و زیبا، پسری به نام سام زندگی میکرد. سام پسری مهربان و خوشقلب بود، اما یک مشکل بزرگ داشت: خیلی تنبل بود. او از صبح تا شب روی تختش دراز میکشید و منتظر بود دیگران کارهایش را انجام دهند.
پدر و مادر سام همیشه به او میگفتند:
«سام جان، اگر برای خودت زحمت نکشی، هیچوقت موفق نمیشوی. دنیا به تنبلها چیزی نمیدهد!»
اما سام میخندید و میگفت: «نگران نباشید، زندگی خودش درست میشود!»
روزی یکی از دوستانش به او گفت: «سام، بیا با هم به کوه برویم و میوههای جنگلی جمع کنیم. خیلی خوشمیگذرد!»
سام آهی کشید و گفت: «نه، حالش را ندارم. تو برو و اگر چیزی پیدا کردی، برای من هم بیاور.»
دوستش به کوه رفت و کلی میوههای خوشمزه جمع کرد. وقتی برگشت، سام از او خواست که مقداری به او بدهد. اما دوستش گفت:
«سام، من تمام روز کار کردم تا این میوهها را جمع کنم. اگر تو هم میآمدی، سهم خودت را داشتی.»
آن شب، سام گرسنه ماند. برای اولین بار، متوجه شد که تنبلی باعث شده چیزی به دست نیاورد.
از آن روز به بعد، سام تصمیم گرفت تنبلی را کنار بگذارد. او شروع کرد به کمک کردن به خانوادهاش، کار در مزرعه و حتی یادگیری مهارتهای جدید. هرچند کار سخت بود، اما هر بار که نتیجه تلاشهایش را میدید، احساس خوشحالی میکرد.
کمکم، سام به یکی از سختکوشترین افراد روستا تبدیل شد. همه به او افتخار میکردند و او هم فهمید که زحمت کشیدن، کلید موفقیت است.
و از آن روز، دیگر هیچوقت گرسنه نماند!
پدر و مادر سام همیشه به او میگفتند:
«سام جان، اگر برای خودت زحمت نکشی، هیچوقت موفق نمیشوی. دنیا به تنبلها چیزی نمیدهد!»
اما سام میخندید و میگفت: «نگران نباشید، زندگی خودش درست میشود!»
روزی یکی از دوستانش به او گفت: «سام، بیا با هم به کوه برویم و میوههای جنگلی جمع کنیم. خیلی خوشمیگذرد!»
سام آهی کشید و گفت: «نه، حالش را ندارم. تو برو و اگر چیزی پیدا کردی، برای من هم بیاور.»
دوستش به کوه رفت و کلی میوههای خوشمزه جمع کرد. وقتی برگشت، سام از او خواست که مقداری به او بدهد. اما دوستش گفت:
«سام، من تمام روز کار کردم تا این میوهها را جمع کنم. اگر تو هم میآمدی، سهم خودت را داشتی.»
آن شب، سام گرسنه ماند. برای اولین بار، متوجه شد که تنبلی باعث شده چیزی به دست نیاورد.
از آن روز به بعد، سام تصمیم گرفت تنبلی را کنار بگذارد. او شروع کرد به کمک کردن به خانوادهاش، کار در مزرعه و حتی یادگیری مهارتهای جدید. هرچند کار سخت بود، اما هر بار که نتیجه تلاشهایش را میدید، احساس خوشحالی میکرد.
کمکم، سام به یکی از سختکوشترین افراد روستا تبدیل شد. همه به او افتخار میکردند و او هم فهمید که زحمت کشیدن، کلید موفقیت است.
و از آن روز، دیگر هیچوقت گرسنه نماند!