💕💕
قصه کودکانه از کلیله و دمنه:
"لاکپشت و غازها"روزی روزگاری، در کنار برکهای زیبا، لاکپشتی مهربان زندگی میکرد. او دو دوست خوب داشت؛ دو غاز سفید که هر روز به دیدنش میآمدند و با هم بازی میکردند.
یک روز، غازها با ناراحتی به لاکپشت گفتند: "دوست عزیز، این برکه در حال خشک شدن است. ما باید به جای دیگری برویم، وگرنه از تشنگی میمیریم!" لاکپشت غمگین شد و گفت: "من هم میخواهم با شما بیایم، اما نمیتوانم پرواز کنم!"
غازها فکر کردند و نقشهای کشیدند. آنها گفتند: "ما یک چوب محکم میآوریم. تو وسط آن را با دهانت بگیر و ما دو طرف آن را با منقارمان میگیریم و تو را در آسمان میبریم. اما یادت باشد که نباید دهانت را باز کنی، وگرنه میافتی!"
لاکپشت قبول کرد. غازها چوب را آوردند، او آن را با دهان گرفت و پرواز شروع شد. لاکپشت از دیدن منظرههای زیبا شگفتزده شده بود. اما وقتی مردم در پایین او را دیدند، فریاد زدند: "ببینید! یک لاکپشت در آسمان پرواز میکند!"
لاکپشت که خیلی هیجانزده شده بود، خواست جوابشان را بدهد، اما همین که دهانش را باز کرد، از چوب جدا شد و با سرعت به زمین افتاد. خوشبختانه، او در یک برکه پر از آب افتاد و زنده ماند، اما فهمید که نباید هنگام خطر، عجولانه صحبت کند.
نتیجه اخلاقی: گاهی اوقات سکوت و صبوری، ما را از خطر نجات میدهد!
@ghesse_lalaii