قصه و لالایی مادرانه


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified



کانال های دیگر ما 👇
تربیت کودک
@BehtarinMadareDonya
آشپزی کودکانه
@babymenu
کانالهای درسی
@cllass1_ir
@cllass2_ir
@cllass3_ir
@cllass4_ir
@cllass5_ir
@cllass6_ir
@cllass7_ir
@cllass8_ir
@cllass9_ir
🥀🥀🥀
ادمین تبلیغ
@momes_ad
@momes_ad

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


#پوشاک اورجینال زنانه اسمارا

🔥پوشاک عمده و خرده اروپایی 🔥
‼️با قیمت عمده تکی بخر 😍

❌یه کانال عااااالی سراغ دارم براتون❌

‼️چرا نمیایی تو قیمتا رو ببینی⁉️

اینجا هرچی بخوای پیدامیشه😍

#بهاری 👌  #تابستانی #خونگی

❌ادرس دفتر پخش👇❌
مهاباد،بازارچه نور،راسته 8پلاک 85
☎️تلفن ثبت سفارش 👇
                  ☎️04442330092
                  📲09186809638
🛍برای ثبت هر سفارشی اینجا پیام بدید 👇
         @hastear_aziziyan
✅از فــرصــت اســتــفــاده ڪــن تــا مــدل دلــخــواه تــمــام نــشــده👇
https://t.me/esmara_azizian
https://t.me/esmara_azizian


#قصه_شب🌜
خاله جان



@ghesse_lalaii




با کتاب خواندن برای فرزندمان، انسان‌های بهتری به دنیای فردا هدیه دهیم.

دانلود و مطالعه رایگان کتاب‌های متنی و صوتی برای کودکان:
https://t.me/MedadeJadooPublication


💕💕

قصه شب



خرگوش کوچولو و دوستان جنگلی
یک روز صبح، خرگوش کوچولو از خواب بیدار شد و دید که خورشید درخشان‌تر از همیشه می‌تابد. او از لانه‌اش بیرون پرید و به سمت جنگل سبز دوید تا با دوستانش بازی کند.
در راه، لاک‌پشت آرام را دید که به سختی در حال حرکت بود. خرگوش کوچولو گفت:
— لاک‌پشت جان، چرا این‌قدر آرام راه می‌روی؟
لاک‌پشت لبخند زد و گفت:
— چون من از مسیر لذت می‌برم و عجله‌ای ندارم!
خرگوش کوچولو کمی فکر کرد و گفت:
— شاید حق با تو باشد! امروز کمی آرام‌تر می‌دوم تا از زیبایی‌های جنگل لذت ببرم.
بعد از خداحافظی با لاک‌پشت، خرگوش به سمت رودخانه دوید و دید که روباه دانا کنار آب نشسته است. روباه گفت:
— خرگوش جان، بیا کمی استراحت کنیم و داستان بگوییم.
خرگوش کوچولو نشست و با روباه صحبت کرد. او فهمید که همیشه نباید فقط بدود و بازی کند، بلکه گاهی باید آرام بگیرد و از لحظات خوب لذت ببرد.
آن روز، خرگوش کوچولو یاد گرفت که هم بازی کردن مهم است، هم استراحت و لذت بردن از لحظات زندگی!
پایان.



@ghesse_lalaii


#قصه_کودکانه

یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰

هر شب




@ghesse_lalaii


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
💕💕


بازی


@ghesse_lalaii


💕 💕

آموزش مفاهیم بزرگ و کوچک
با بازی


@ghesse_lalaii


🔊 ترانه


یادم میاد کوچولو بودم


👈

5k 0 42 2 13

#قصه_کودکانه

یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰

هر شب







@BehtarinMadareDonya


💕💕

#قصه

دوستی قوی و کبوتر


توی یک جنگل بزرگ در لابه بلای درختان سرسبز و انبوه دو تا کبوتر زندگی می کردند که بالهای سفید داشتند و دم های رنگی .. اسم اونها دم سیاه و دم طلا بود. اونها هر روز پرواز می کردند و به قسمتهای مختلف جنگل سر می زدند. یک روز وقتی کبوترها در حال پرواز بودند چند تا قوی سفید و زیبا رو در کنار رودخانه دیدند. دم طلا گفت:” وای چقدر این قوها زیبان .. بهتره بریم و از نزدیک اونها رو ببینیم..” دم سیاه گفت :” آره واقعا از دور خیلی زیبا و باشکوه هستند..” کبوترها به نزدیک رودخانه رفتند و کنار قوها فرود اومدند. دم سیاه گفت:” سلام قوی زیبا ! میشه با هم دوست بشیم؟ ما خیلی بالهای سفید و درخشان تو رو دوست داریم..” قو لبخندی زد و گفت:” بله حتما ! ولی بالهای خودتون هم که سفیده!” کبوترها خندیدند و از اون روز به بعد کبوترها و قوها با هم دوست شدند و هر زمان که همدیگه رو در کنار رودخانه میدیدند مدت زیادی با هم حرف می زدند. دم سیاه همیشه سوالاهای زیادی از قو می پرسید و قو با حوصله و آرامش جوابش رو میداد. یک روز دم سیاه پرسید:” به نظر تو یک دوست خوب چه ویژگیهایی باید داشته باشه؟” قو گفت:” به نظر من دوستهای خوب در مواقعی که لازمه به هم کمک می کنند، به همدیگه اعتماد دارند و کارهای خوب رو به همدیگه پیشنهاد میدن.. اینها نشانه های یک دوستی واقعیه!” دم سیاه بلافاصله گفت:” خب چجوری میشه بفهمیم دوستمون این ویژگیها رو داره یا نه؟”



قو گفت:” وقتی که با کسی دوست میشیم کم کم اون رو میشناسیم و خصوصیات اون رو می فهمیم.. چنین دوستی ای هیچ وقت از بین نمیره!.. دوستها باید اخلاق های خوب و بد همدیگه رو به هم بگن.. برای همین من می خواستم یک چیزی رو بهت بگم”  کبوتر با تعجب پرسید:” چه چیزی ؟” قو گفت:” تو چرا انقدر ترسو هستی؟ اینطوری حیوانات دیگه از ترس شما سواستفاده می کنند! مثلا تو به محض اینکه گربه سیاه رو می بینی چشمهاتو میبندی! فکر می کنی که وقتی چشمهاتو ببندی اون هم تو رو نمیبینه! مطمینا این ترس برای تو دردسر ساز میشه ..” دم سیاه من من کنان گفت:” خب چیکار باید بکنم؟”  قو گفت:” باهاش بجنگ! سرنوشت همیشه به نفع افراد شجاع و جنگجو هست..”

دم سیاه با تردید گفت:” اما آخه چطور؟” قو گفت:” کافیه از فکرت و مغزت استفاده کنی!” کبوتر ساکت شد.. اون با خودش فکر کرد که قو درست میگه.. چرا من همیشه قبل از جنگیدن شکست رو می پذیرم؟! از این به بعد دیگه اجازه نمیدم کسی من و دم طلا رو تهدید بکنه ..

با اومدن فصل سرما و سرد شدن هوا کبوترها تصمیم گرفتند در بالکن کلبه چوبی ای که داخل جنگل بود لانه ای بسازند. دم طلا داخل لانه گرم و نرمی که ساخته بودند 2 تا تخم کوچیک گذاشت. اونها با دقت از تخم ها مراقبت می کردند . صاحب کلبه از اینکه کبوترها بالکن رو کثیف کرده بودند ناراحت بود و یک روز که دم سیاه و دم طلا برای پیدا کردن غذا به جنگل رفته بودند بدون اینکه متوجه تخم های کوچک باشه لانه رو برداشت و از بالکن به بیرون پرت کرد. همون موقع کبوترها به لانه برگشتند و با دیدن لانه شکسته شده و تخم هایی که وسط جنگل افتاده بود شکه شدند. دم طلا شروع کرد به گریه کردن.. همون موقع مرد دوچرخه سواری از کنار جنگل رد می شد و نزدیک بود با دوچرخه از روی تخم ها رد بشه.. دم سیاه به سرعت پرواز کرد و روی دسته دوچرخه نشست. دوچرخه به طرف دیگه ای چرخید و از کنار تخم ها رد شد و تخم ها سالم موندند. دم سیاه به سرعت تخم ها رو با منقارش برداشت و داخل گودالی گذاشت و روی اونها رو با علف و برگ خشک پوشوند. خطر کاملا برطرف شده بود و تخم ها بعد از دو روز ترک خوردند و جوجه ها بیرون اومدند. قو با دیدن جوجه کبوترها هیجان زده شد و به دم سیاه گفت:” بهت افتخار می کنم که تونستی با شجاعت خودت تخم ها رو نجات بدی ..”

چند روز بعد هم دم طلا مشغول دونه خوردن بود که گربه سیاه که همیشه اونها رو اذیت می کرد بی سر و صدا از پشت بهش نزدیک می شد. دم سیاه با دیدن این صحنه، اول نمی دونست چیکار بکنه ولی سریع یاد حرفهای قو افتاد و کمی فکر کرد و سریع از بوته های خاری که روی زمین افتاده بود برداشت و  از پشت به گربه پرتاب کرد. گربه که شوکه شده بود و دردش اومده بود میو میو کنان فرار کرد.


قو و حیوانات دیگه جنگل اطراف دم سیاه و دم طلا جمع شدند. قو گفت:” تو با عقل و شجاعتت جان دم طلا و جوجه هات رو نجات دادی .. کسانی که می ترسند هیچ وقت نمی تونند مقاومت کنند و ادامه بدند. من به داشتن دوست شجاعی مثل تو افتخار می کنم..” دم سیاه که حالا از خودش راضی بود با غرور و خوشحالی گفت:” بله دوستم ! تو من رو شجاع کردی.. من ازت ممنونم..” و همه حیوانات جنگل دم سیاه رو تشویق کردند.


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
#کارتون #ماشا_و_میشا
🦋🦋🦋
نگهبانی ماشا

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈


اي بچه بي دندون👶🏻👧🏻

نرو سراغ قندون🍬

انقدر نخور شيريني🍫🎂

شب خواب بد مي بيني🥺

خواب يه كرم گنده🐛

كه دندوناتو خورده🦷

زود پاشو مسواك بزن💪🏻

تا همشو نخورده👀

بچه خوب هميشه🌹

فراموشش نمیشه

@ghesse_lalaii




روزی روزگاری در جنگلی سرسبز، گروهی از حیوانات کوچک و بزرگ کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. در میان آن‌ها یک خرگوش کوچک و بامزه به نام «خوش‌گام» بود. او همیشه از هر چیزی می‌ترسید، حتی از سایه‌ی خودش! اگر باد درختی را تکان می‌داد، خوش‌گام پا به فرار می‌گذاشت.
یک روز، شایعه‌ای در جنگل پیچید که یک گرگ گرسنه به جنگل آمده و همه حیوانات را تهدید می‌کند. ترس تمام جنگل را فراگرفته بود. خوش‌گام هم مثل بقیه خیلی ترسیده بود، اما برخلاف دیگران، نمی‌توانست فقط در لانه‌اش بماند. او تصمیم گرفت راهی پیدا کند تا به بقیه کمک کند.
خوش‌گام به سراغ دوست قدیمی‌اش، جغد دانا، رفت و از او راهنمایی خواست. جغد گفت: «شجاعت یعنی انجام کاری که می‌ترسی، اما می‌دانی که درست است. اگر به خودت اعتماد کنی، راهی پیدا می‌کنی.»
خوش‌گام با فکر کردن به این حرف، ایده‌ای به ذهنش رسید. او تصمیم گرفت با کمک دوستان کوچکش، یک نقشه بچیند. او به پرنده‌ها گفت که از بالا مراقب باشند و خبر دهند گرگ کجاست. سنجاب‌ها شروع به جمع‌آوری میوه‌های کهنه و سنگ‌های کوچک کردند. و خوش‌گام هم به دنبال ساختن تله‌ای ساده ولی مؤثر رفت.
وقتی گرگ نزدیک شد، پرنده‌ها خبر دادند. سنجاب‌ها با پرتاب میوه‌ها و سنگ‌ها حواس گرگ را پرت کردند، و خوش‌گام گرگ را به سمت تله کشاند. در نهایت، گرگ در تله افتاد و دیگر نتوانست به حیوانات آسیب برساند.
حیوانات با دیدن شجاعت خوش‌گام از او قدردانی کردند. از آن روز به بعد، خوش‌گام فهمید که شجاعت یعنی روبه‌رو شدن با ترس‌ها، حتی اگر کوچک باشی.
این‌طور شد که خرگوش کوچک و ترسو به قهرمان جنگل تبدیل شد و همه یاد گرفتند که هر کسی، حتی کوچک‌ترین موجودات هم می‌توانند کارهای بزرگی انجام دهند.



@ghesse_lalaii


بازی‌های مونته‌سوری برای کودکان 4 ساله باید به‌گونه‌ای باشند که مهارت‌های حرکتی ظریف، حل مسئله، خلاقیت، و استقلال را تقویت کنند. در ادامه چند ایده مناسب آورده شده است:
1. بازی‌های مرتب‌سازی رنگ و شکل
با استفاده از مهره‌ها، مکعب‌ها یا اشیای کوچک، کودک می‌تواند آن‌ها را بر اساس رنگ، شکل یا اندازه مرتب کند. این بازی به تمرکز و دسته‌بندی کمک می‌کند.
2. کار با گیره‌های چوبی
چند گیره لباس و کارت رنگی در اختیار کودک قرار دهید تا گیره‌ها را بر اساس رنگ روی کارت‌ها قرار دهد. این کار به تقویت مهارت‌های حرکتی ظریف و دقت کمک می‌کند.
3. پازل‌های ساده
پازل‌هایی با تعداد قطعات کم و تصویرهای واضح، مهارت حل مسئله و تمرکز کودک را تقویت می‌کنند.
4. انتقال آب با قاشق یا اسفنج
دو ظرف (یکی پر از آب و دیگری خالی) در اختیار کودک قرار دهید تا آب را با قاشق یا اسفنج از یک ظرف به ظرف دیگر منتقل کند. این بازی هماهنگی چشم و دست و صبر را افزایش می‌دهد.
5. طبقه‌بندی اشیا
مواردی مثل دکمه، مهره یا سنگ‌های کوچک را به کودک بدهید و از او بخواهید آن‌ها را بر اساس ویژگی‌هایی مثل رنگ یا اندازه دسته‌بندی کند.
6. بازی با خمیر بازی (Playdough)
کودک می‌تواند با خمیر بازی اشکال مختلف درست کند. این بازی خلاقیت و مهارت‌های حرکتی را تقویت می‌کند.
7. کار با نخ و مهره
یک نخ بلند و مهره‌های درشت به کودک بدهید تا مهره‌ها را نخ کند. این بازی مهارت حرکتی ظریف و تمرکز را تقویت می‌کند.
8. بازی‌های آشپزی ساده
مثلاً هم زدن خمیر، پوست کندن موز، یا ترکیب مواد ساده به کودک حس استقلال و مشارکت می‌دهد.
اگر می‌خواهید بر اساس نیاز یا علاقه خاصی پیشنهاد بدهید، خوشحال می‌شوم بیشتر کمک کنم.



@ghesse_lalaii


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
💕💕

یه بازی جذاب از سری بازی های مونته سوری


#بازی


@ghesse_lalaii


#قصه_کودکانه

یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰

هر شب



@ghesse_lalaii


💕💕


خواب زمستانی درخت و دارکوب

مناسب پنج تا شش سال

{اهداف قصه: تقویت حس همدلی، هم‌ذات‌پنداری و مسئولیت‌پذیری در کودکان}

روزگاری در یک جنگل بزرگ، درختان بزرگ و تنومندی زندگی می‌کردند. آنها کنار یکدیگر چسبیده بودند و لانه حیوانات مختلفی بودند. یک درخت جوان در این جنگل بود که برگ‌های سبز و زیبای آن از سرش بیرون زده بود. درختان دیگر او را دوست داشتند. روزی درخت جوان زیر آفتاب گرم تابستان چشم‌هایش را بسته بود و چرت می‌زد. ناگهان با صدای تق تق تق از جا پرید و خیلی ترسید. یک پرنده آمده بود و داشت با نوک محکم و ذخیم خود تنه درخت را سوراخت می‌کرد. درخت جوان که خیلی دردش گرفته بود روبه پرنده کرد و گفت: آهای تو دیگر که هستی؟ چرا به من نوک می‌زنی؟ پرنده گفت: اسم من دارکوب است. می‌خواهم روی شاخه‌های تو لانه بسازم. پاییز که شروع شود هوا سرد است و من باید لانه گرم و نرمی درست کنم.

درخت جوان نگاهی به دارکوب کرد و گفت: آهان شنیده بودم شما دارکوب‌ها در بدن درختان لانه می‌سازید. درخت جوان ناگهان شروع به خندیدن کرد و گفت: وااای خدایا یک نفر من را قلقک می‌دهد. وااای خدایا… کمک…قلقکم نده… خواهش می‌کنم.

دارکوب داشت با نوک محکم و ضخیم خود کرم‌های کوچک را از بدن درخت بیرون می‌کشید و می‌خورد. همین باعث خنده و قلقلک درخت جوان شده بود. درخت گفت: حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم بد نیست دارکوب‌ها روی تن ما درخت‌ها لانه بسازند و زندگی کنند. دارکوب با شنیدن این حرف خوشحال شد و شروع کرد لان خود را با ساقه‌های خشکیده درختان دیگر پر کرد.

روزها گذشت و پاییز از راه رسید. دارکوب با سرد شدن هوا به درون لانه‌ای که ساخته بود پناه برد. درخت هم تمام برگ‌های خود را از دست داده بود. هوا سردتر می‌شد و تمام برگ‌های درخت جوان زرد شدند و ریختند. هوا خیلی زود تاریک می‌شد و بسیاری از حیوانات در جنگل دیده نمی‌شدند.

هوا هروز سردتر می‌شد. دارکوب در دل خانه‌اش یعنی درخت جوان آرام گرفته بود. او و درخت هردو به یک خواب عمیق فرورفته بودند. این خواب، خواب زمستانی بود و هر سال با آمدن بهار همه درختان و حیوانات از خواب زمستانی بیدار می‌شدند.

 

@ghesse_lalaii


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
💕💕


بازی



@ghesse_lalaii

20 last posts shown.