#قصه_متن
📚📔📓📙📘📗📗📕
داستانی با هدف آموزش مسخره نکردن دیگران است
🚺🚹🚼
موضوع داستان:
دماغ زی زی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه سر به سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد.
حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد.
یک روز به طاووس می گفت:«خیال نکن که خوشگلی ، نه تو اصلاً خوشگل نیستی.به پاهای زشتت نگاه کن،وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.»به خرگوش می گفت:«تونه باهوشی و نه خوشگل،تازه با این گوش های درازت به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت:«دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت:«تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.»
روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد.فیل کوچولو خیلی خوشحال بود،چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود.فیل کوچولو به طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید.زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید.صدازد:«آهای فیل کوچولو کجا می روی؟»
فیل کوچولو جواب داد:«می روم سر چشمه مسواک بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه قاه خندید و گفت:«می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.»
فیل کوچولو ناراحت شد و گفت:«دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت:« هم دندان هایت زشتند، هم مسواکت زشت است.خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.»
فیل کوچولو گفت:« تو به خرطوم من چه کار داری؟مادرم همیشه می گوید که خرطوم من خیلی قشنگه. مسواکم هم یک هدیه ی تولد خیلی قشنگه!»
زی زی بازهم خندید و برای فیل کوچولو شکلک در آورد.فیل کوچولو عصبانی شد و داد زد:« حالا که مرا مسخره کردی، من هم آرزو می کنم که دماغت دراز شود.از خرطوم من هم درازتر!»
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.دماغ زی زی شروع کرد به دراز شدن.آن قدر دراز شد و کش آمد تا از خرطوم فیل کوچولو هم درازتر شد.فیل کوچولو که با تعجب به صورت زی زی نگاه می کرد، خنده اش گرفت.صورت زی زی خیلی خنده دار شده بود.چندتا از حیوانات وقتی صدای خنده ی فیل کوچولو را شنیدند،به طرف آنها آمدند و همین که زی زی را دیدند، آن ها هم خندیدند.کم کم تمام حیوانات جنگل فهمیدند که دماغ زی زی دراز شده است. آنها خودشان را به زی زی رساندند و دور او جمع شدند.همه می خندیدند و زی زی را مسخره می کردند.آنها با هم می خواندند:
زی زی خانم اجازه
دماغتون درازه
زی زی خیلی ترسیده بود.می خواست فرار کند و به جایی برود که هیچ کس او را نبیند اما میان حیوانات گیر افتاده بود و از آن جا که کسی از او دل خوشی نداشت،همه به او می خندیدند و دماغ درازش را قلقلک می دادند و آن را می کشیدند. موش کوچولویی که خیلی از دست زی زی دلخور بود، روی دماغش پرید و آن را گاز گرفت و با صدای بلند خندید و گفت:
زی زی خانم اجازه
روی دماغت یه گازه
با این کار موش کوچولو، چندتا حیوان دیگر هم دماغ او را گاز گرفتند.دماغ زی زی خیلی درد گرفته بود.زی زی گریه افتاد و از کارهایی که تا آن روز انجام داده بود، پشیمان شد. با خودش گفت:«اگر دماغم به شکل اولش برگردد، دیگر هیچ کس را مسخره نمی کنم.»
ناگهان دماغش شروع کرد به کوچک شدن.آن قدر کوچک شد تا به شکل اولش درآمد. زی زی نفس راحتی کشید و به حیوانات جنگل که با تعجب نگاهش می کردند گفت:« دوستان عزیزم، من از همه ی شما معذرت می خواهم.من میمون بدی بودم که همیشه شما را مسخره می کردم و به شما می خندیدم.اما امروز وقتی فیل کوچولو را مسخره کردم، او هم آرزو کرد که دماغ من دراز شود.»
فیل کوچولو که روبروی زی زی ایستاده بود گفت:«بله، امروز روز تولد من بود.من خیلی خوشحال بودم و می دانستم که هر آرزویی بکنم، برآورده می شود.برای همین وقتی زی زی مرا مسخره کرد،آرزو کردم دماغش دراز شود تا بتوانم مسخره اش کنم.»
زی زی گفت:« درسته، دماغ من دراز شد و همه ی شما به دماغ درازم خندید و مسخره ام کردید.من خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم که وقتی شما را مسخره می کردم، شما هم ناراحت می شدید و خجالت می کشیدید.حالا از شما می خواهم که مرا ببخشید. قول می دهم که دیگر کسی را مسخره نکنم و احترام همه ی شما را نگه دارم.»
حیوانات جنگل زی زی را بخشیدند. زی زی با خیال راحت به خانه اش رفت و خوابید و دیگر کسی ندید که او حیوانات جنگل را مسخره کند
🚺🚹🚼
📚📔📓📙📘📗📗📕
داستانی با هدف آموزش مسخره نکردن دیگران است
🚺🚹🚼
موضوع داستان:
دماغ زی زی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه سر به سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد.
حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد.
یک روز به طاووس می گفت:«خیال نکن که خوشگلی ، نه تو اصلاً خوشگل نیستی.به پاهای زشتت نگاه کن،وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.»به خرگوش می گفت:«تونه باهوشی و نه خوشگل،تازه با این گوش های درازت به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت:«دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت:«تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.»
روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد.فیل کوچولو خیلی خوشحال بود،چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود.فیل کوچولو به طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید.زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید.صدازد:«آهای فیل کوچولو کجا می روی؟»
فیل کوچولو جواب داد:«می روم سر چشمه مسواک بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه قاه خندید و گفت:«می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.»
فیل کوچولو ناراحت شد و گفت:«دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت:« هم دندان هایت زشتند، هم مسواکت زشت است.خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.»
فیل کوچولو گفت:« تو به خرطوم من چه کار داری؟مادرم همیشه می گوید که خرطوم من خیلی قشنگه. مسواکم هم یک هدیه ی تولد خیلی قشنگه!»
زی زی بازهم خندید و برای فیل کوچولو شکلک در آورد.فیل کوچولو عصبانی شد و داد زد:« حالا که مرا مسخره کردی، من هم آرزو می کنم که دماغت دراز شود.از خرطوم من هم درازتر!»
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.دماغ زی زی شروع کرد به دراز شدن.آن قدر دراز شد و کش آمد تا از خرطوم فیل کوچولو هم درازتر شد.فیل کوچولو که با تعجب به صورت زی زی نگاه می کرد، خنده اش گرفت.صورت زی زی خیلی خنده دار شده بود.چندتا از حیوانات وقتی صدای خنده ی فیل کوچولو را شنیدند،به طرف آنها آمدند و همین که زی زی را دیدند، آن ها هم خندیدند.کم کم تمام حیوانات جنگل فهمیدند که دماغ زی زی دراز شده است. آنها خودشان را به زی زی رساندند و دور او جمع شدند.همه می خندیدند و زی زی را مسخره می کردند.آنها با هم می خواندند:
زی زی خانم اجازه
دماغتون درازه
زی زی خیلی ترسیده بود.می خواست فرار کند و به جایی برود که هیچ کس او را نبیند اما میان حیوانات گیر افتاده بود و از آن جا که کسی از او دل خوشی نداشت،همه به او می خندیدند و دماغ درازش را قلقلک می دادند و آن را می کشیدند. موش کوچولویی که خیلی از دست زی زی دلخور بود، روی دماغش پرید و آن را گاز گرفت و با صدای بلند خندید و گفت:
زی زی خانم اجازه
روی دماغت یه گازه
با این کار موش کوچولو، چندتا حیوان دیگر هم دماغ او را گاز گرفتند.دماغ زی زی خیلی درد گرفته بود.زی زی گریه افتاد و از کارهایی که تا آن روز انجام داده بود، پشیمان شد. با خودش گفت:«اگر دماغم به شکل اولش برگردد، دیگر هیچ کس را مسخره نمی کنم.»
ناگهان دماغش شروع کرد به کوچک شدن.آن قدر کوچک شد تا به شکل اولش درآمد. زی زی نفس راحتی کشید و به حیوانات جنگل که با تعجب نگاهش می کردند گفت:« دوستان عزیزم، من از همه ی شما معذرت می خواهم.من میمون بدی بودم که همیشه شما را مسخره می کردم و به شما می خندیدم.اما امروز وقتی فیل کوچولو را مسخره کردم، او هم آرزو کرد که دماغ من دراز شود.»
فیل کوچولو که روبروی زی زی ایستاده بود گفت:«بله، امروز روز تولد من بود.من خیلی خوشحال بودم و می دانستم که هر آرزویی بکنم، برآورده می شود.برای همین وقتی زی زی مرا مسخره کرد،آرزو کردم دماغش دراز شود تا بتوانم مسخره اش کنم.»
زی زی گفت:« درسته، دماغ من دراز شد و همه ی شما به دماغ درازم خندید و مسخره ام کردید.من خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم که وقتی شما را مسخره می کردم، شما هم ناراحت می شدید و خجالت می کشیدید.حالا از شما می خواهم که مرا ببخشید. قول می دهم که دیگر کسی را مسخره نکنم و احترام همه ی شما را نگه دارم.»
حیوانات جنگل زی زی را بخشیدند. زی زی با خیال راحت به خانه اش رفت و خوابید و دیگر کسی ندید که او حیوانات جنگل را مسخره کند
🚺🚹🚼