Forward from: Unknown
دختره رفته کنسرت پسره که یه نوازنده ی مشهوره بعد بهش میگه من طرفدارت نیستم.بیچاره پسره برگاش میریزه🤣😂
#پارت_واقعی_رمان
تنها کسی که مثل یک موجود #منزوی با فاصله از دیگران ایستاده بود و خوش و بش کردنشان را تماشا میکرد من بودم.
از یک سمت دلم میخواست هرچه سریع تر از آنجا بیرون بزنم و خودم را به ماشین فراز برسام و از سمت دیگر نمیخواستم شبیه یک دیوانه رفتار کنم.این بود که کماکان همانجا ایستادم و امضا گرفتن نیلی از #نوازندهی موردعلاقه اش را تماشا کردم.
_خانم محترم٬شما هم منتظر عکس و امضا هستید؟
شنیدن صدای #مردانهاش باعث شد تا برای یک لحظه ته #قلبم خالی شود،نگاهش کردم،مسیر چشم هایش سمت من بود و انگار که مخاطب سوالش من بودم،داشت از من سوال میپرسید؟چطور متوجه من شده بود؟
دست و پایم را مثل یک دختربچه پنج ساله گم کرده بودم اما میخواستم خودم را خونسرد و آرام نشان دهم،یعنی شبیه همان خزان همیشگی که هیچکس و هیچ چیزی باعث به وجد آمدنش نمیشد،اما انگار در آن لحظات خزان همیشگی از وجود من پا به فرار گذاشته بود و جایش را به یک خزان جدید و بی دست و پا داده بود.
لب هایم را آرام باز و بسته کردم تا حرفی بزنم،میخواستم جوابی درست و منطقی به او بدهم،اما زبانم خیلی زودتر از آنکه از مغزم دستوری بگیرد احمقانه ترین جواب ممکن را انتخاب کرد.
_نه من طرفدارتون نیستم.
به چشم هایم دیدم که نگاه او و هرکسی که اطرافمان ایستاده بود رنگ تعجب گرفت و روی چهره ی من ثابت ماند،گونه های نیلی آشکارا از #خجالت سرخ شدند و برسام با نگه داشتن مشتش مقابل دهانش تلاش کرد تا خنده اش را پنهان نگه دارد.
می دانستم که حسابی گند زده بودم و بدترین جواب ممکن را به زبان آورده بودم،اما نمیخواستم خودم را خجالت زده و شرمسار نشان دهم،این بود که با لبخندی کوچک کماکان به چشم های او که متعجب به من خیره شده بودند نگاه کردم و سرم را کمی بالاتر گرفتم.
پس از چند لحظه،رنگ تعجب نگاهش ذره ذره از بین رفت و جایش را به خنده ی دندان نمایی روی صورتش داد،سرش را به آرامی بالا و پایین برد و بعد با همان صدای گیرایش گفت:
_چقدر حیف،باعث ناامیدی منه.
https://t.me/joinchat/AAAAAFadQPsjhGo7CnS_0w
#عاشقانهای_جدید_و_هیجانی
#داستانیکهنظیرشرانخواندهاید
#پارت_گذاری_منظم
#پارت_واقعی_رمان
تنها کسی که مثل یک موجود #منزوی با فاصله از دیگران ایستاده بود و خوش و بش کردنشان را تماشا میکرد من بودم.
از یک سمت دلم میخواست هرچه سریع تر از آنجا بیرون بزنم و خودم را به ماشین فراز برسام و از سمت دیگر نمیخواستم شبیه یک دیوانه رفتار کنم.این بود که کماکان همانجا ایستادم و امضا گرفتن نیلی از #نوازندهی موردعلاقه اش را تماشا کردم.
_خانم محترم٬شما هم منتظر عکس و امضا هستید؟
شنیدن صدای #مردانهاش باعث شد تا برای یک لحظه ته #قلبم خالی شود،نگاهش کردم،مسیر چشم هایش سمت من بود و انگار که مخاطب سوالش من بودم،داشت از من سوال میپرسید؟چطور متوجه من شده بود؟
دست و پایم را مثل یک دختربچه پنج ساله گم کرده بودم اما میخواستم خودم را خونسرد و آرام نشان دهم،یعنی شبیه همان خزان همیشگی که هیچکس و هیچ چیزی باعث به وجد آمدنش نمیشد،اما انگار در آن لحظات خزان همیشگی از وجود من پا به فرار گذاشته بود و جایش را به یک خزان جدید و بی دست و پا داده بود.
لب هایم را آرام باز و بسته کردم تا حرفی بزنم،میخواستم جوابی درست و منطقی به او بدهم،اما زبانم خیلی زودتر از آنکه از مغزم دستوری بگیرد احمقانه ترین جواب ممکن را انتخاب کرد.
_نه من طرفدارتون نیستم.
به چشم هایم دیدم که نگاه او و هرکسی که اطرافمان ایستاده بود رنگ تعجب گرفت و روی چهره ی من ثابت ماند،گونه های نیلی آشکارا از #خجالت سرخ شدند و برسام با نگه داشتن مشتش مقابل دهانش تلاش کرد تا خنده اش را پنهان نگه دارد.
می دانستم که حسابی گند زده بودم و بدترین جواب ممکن را به زبان آورده بودم،اما نمیخواستم خودم را خجالت زده و شرمسار نشان دهم،این بود که با لبخندی کوچک کماکان به چشم های او که متعجب به من خیره شده بودند نگاه کردم و سرم را کمی بالاتر گرفتم.
پس از چند لحظه،رنگ تعجب نگاهش ذره ذره از بین رفت و جایش را به خنده ی دندان نمایی روی صورتش داد،سرش را به آرامی بالا و پایین برد و بعد با همان صدای گیرایش گفت:
_چقدر حیف،باعث ناامیدی منه.
https://t.me/joinchat/AAAAAFadQPsjhGo7CnS_0w
#عاشقانهای_جدید_و_هیجانی
#داستانیکهنظیرشرانخواندهاید
#پارت_گذاری_منظم