#بهار_رسوایی_383
حیاطی که شب های زیادی دلتنگش شده بودم
اما حالا فقط دلتنگ آن اتاق و آن تیر چراغ برقی بودم که روشنایی
اش اتاق را روشن می کرد
و من در تاریکی چهره ی او را یک دل سیر نگاه می کردم
و بارها با خود می اندیشیدم چه فکر می کردم و چه شد !
طبق عادت نیم تنه ام را روی نرده کشیدم و تکیه به ستون چوبی دادم.
آن ته ته های وجودم فغان عجیبی به پا بود.
در مغزم پایکوبی بود،
این که دیگر قرار نبود عمران با کلی
اخم و تخم نیمرو درست کند و روی میز بگذارد و اصرار کند بخورم تا کمتر نق به جانش بزنم که ضعیفم و تحمل او و کارهایش را ندارم .
اشک گوشه ی چشمم را زدودم.
این خودآزاری چه بود که گریبانم را گرفته بود .
چند باری پلک زدم و با بلند شدنم ماشینی وارد کوچه شد و چراغ هایش روی دیوارهای خانه ی بی بی افتاد .
دست لرزانم را به نرده فشردم.
خودش بود، مگر چند نفر این ساعت از شب می آمدند؟
آن هم با آن سرعت !
مضطرب گوش فرا داده بودم که صدای بلبلی زنگ حیاط استرسم را بیشتر کرد .
بهزاد در حالی که پلیورش را به تن می زد تنش را از گوشه ی در بیرون کشید و دمپایی به پا زد .
-برو خونه !
ترسیده چند گامی کنار رفتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
دل رفتن نداشتم .
صدای ضعیفشان به گوشم می خورد، هر آن منتظر داد و بیدادشان بودم اما با بسته شدن در ناباور تکیه از دیوار گرفتم .
بهزاد با گام های بلند به طرف اتاقش رفت که صدایش کردم.
-کی بود داداش؟
اخم چهره اش را پوشاند .
-اون مردتیکه نبود !
مغموم عقب گرد کردم و به خانه بازگشتم .
زیر پتو خزیده بودم و مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم .
دیوانه شده بودم و حتی به این می اندیشیدم عمرانی نبود که روی تخت با ورجه وورجه هایم عصبی شود و تهدید
کند اگر نخوابم او هم بیدار خواهد شد و مابقی اش گردن خودم است .
گر گرفته پتو را کنار زدم و تنم را بالا کشیدم. باران می زد و من دلشوره ی آمدن او را داشتم.
ساعت از دو و نیم بامداد هم گذشته بود و خبری از او نبود .
بهنام در خواب خوش به سر می برد و کمی آن طرف تر خان جون کنار بخاری تن
نحیفش را زیر پتو کشانده بود و در میان ذکر گفتن هایش به خواب رفته بود .
جز من و بهزادی که چراغ اتاقش روشن بود، دیگر کسی بیدار نبود .
او نیز در حال کار بود، البته بهنام بعد از سرکشی که به اتاقش کرده بود گفت:
دوستش چندین طرح برایش آورده بود و در حال بررسی آن ها بود .
شب سختی بود که نمی گذشت.
با صدای اذان گردن خشک شده ام را تکان دادم و چشم بستم.
خان جون کم کم بیدار می شد و اگر می دید بیدار مانده ام شماتتم می کرد .
نفهمیدم چه زمانی خواب چشمانم را اسیر کرد اما صبح روز بعد آن طور که انتظارش را داشتم پیش نرفت .
پسر پرویز خان از خدایش بود مرا به خانواده ام بسپارد که در پی ام نیامده بود .
از صبح به قول خان جون همچو مرغ سر کنده بودم که مدام این سو و آن سو می رفتم .
آخر هفته ی بعد عروسی عباس و سعیده بود و خانواده ی عمو قرار بود تا دقایقی دیگر به خانه ی خان جون بیایند .
سبزی را در سبد ریختم و به خان جون گوش سپردم .
تک به تک تاکید می کرد، چه کنم و چه نکنم .
از صبح بساط ناهار را به پا کرده بود تا
عمو و زن عمو مکدر خاطر نشوند .
بهنام برنج را در آبکش خالی کرد و قابلمه را روی گاز گذاشت .
-ولی خان جون خودمونیما این دختر دوتا دست داشت همش خراب کاری می کرد تو با چه اعتمادی کاراتو به این یه دست میسپری؟
خان جون با خنده کفگیر را بالا برد .
-به دخترم حرف نگو پسر !
به نظاره ی بحث هایشان ایستاده بودم که بهزاد صدایش را بالا گرفت .
-بهنام ساکت باش ببینم چی میگه
تلفنی با وکیل صحبت می کرد و گویا قضیه ی طلاقشان بود که آن قدر بهم ریخته بود .
بهنام شانه بالا انداخت با و تن صدایی آرام رو به خان جون گفت :
-دلت خوشه نوه داری، یکیش چلاغه یکیشم که کلا اعصاب نداره، میگم خان جون چجوریاس من برادر این دوتام و انقدر خوب و آقام؟
باز هم از آن دنده ی شوخش بلند شده بود که از صبح یک سره سر به سر من و خان جون می گذاشت .
نان را کف قابلمه انداختم که بهنام سبد برنج را از سینک برداشت و کنارم ایستاد. کمک به خان جون در آشپزی امروز هم یکی از آن صد اذیت هایی بود که می کرد وگرنه کلی کار عقب مانده در کارگاه داشت و طوری وانمود می کرد که انگار هیچ کاری برای انجام دادن ندارد اما خودم شنیدم که در جواب نگرانی خان جون از بابت عمران می گفت: که خودش در خانه می ماند تا هوایم را داشته باشد .
ادامه دارد....
📚@fazayeadaby
حیاطی که شب های زیادی دلتنگش شده بودم
اما حالا فقط دلتنگ آن اتاق و آن تیر چراغ برقی بودم که روشنایی
اش اتاق را روشن می کرد
و من در تاریکی چهره ی او را یک دل سیر نگاه می کردم
و بارها با خود می اندیشیدم چه فکر می کردم و چه شد !
طبق عادت نیم تنه ام را روی نرده کشیدم و تکیه به ستون چوبی دادم.
آن ته ته های وجودم فغان عجیبی به پا بود.
در مغزم پایکوبی بود،
این که دیگر قرار نبود عمران با کلی
اخم و تخم نیمرو درست کند و روی میز بگذارد و اصرار کند بخورم تا کمتر نق به جانش بزنم که ضعیفم و تحمل او و کارهایش را ندارم .
اشک گوشه ی چشمم را زدودم.
این خودآزاری چه بود که گریبانم را گرفته بود .
چند باری پلک زدم و با بلند شدنم ماشینی وارد کوچه شد و چراغ هایش روی دیوارهای خانه ی بی بی افتاد .
دست لرزانم را به نرده فشردم.
خودش بود، مگر چند نفر این ساعت از شب می آمدند؟
آن هم با آن سرعت !
مضطرب گوش فرا داده بودم که صدای بلبلی زنگ حیاط استرسم را بیشتر کرد .
بهزاد در حالی که پلیورش را به تن می زد تنش را از گوشه ی در بیرون کشید و دمپایی به پا زد .
-برو خونه !
ترسیده چند گامی کنار رفتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
دل رفتن نداشتم .
صدای ضعیفشان به گوشم می خورد، هر آن منتظر داد و بیدادشان بودم اما با بسته شدن در ناباور تکیه از دیوار گرفتم .
بهزاد با گام های بلند به طرف اتاقش رفت که صدایش کردم.
-کی بود داداش؟
اخم چهره اش را پوشاند .
-اون مردتیکه نبود !
مغموم عقب گرد کردم و به خانه بازگشتم .
زیر پتو خزیده بودم و مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم .
دیوانه شده بودم و حتی به این می اندیشیدم عمرانی نبود که روی تخت با ورجه وورجه هایم عصبی شود و تهدید
کند اگر نخوابم او هم بیدار خواهد شد و مابقی اش گردن خودم است .
گر گرفته پتو را کنار زدم و تنم را بالا کشیدم. باران می زد و من دلشوره ی آمدن او را داشتم.
ساعت از دو و نیم بامداد هم گذشته بود و خبری از او نبود .
بهنام در خواب خوش به سر می برد و کمی آن طرف تر خان جون کنار بخاری تن
نحیفش را زیر پتو کشانده بود و در میان ذکر گفتن هایش به خواب رفته بود .
جز من و بهزادی که چراغ اتاقش روشن بود، دیگر کسی بیدار نبود .
او نیز در حال کار بود، البته بهنام بعد از سرکشی که به اتاقش کرده بود گفت:
دوستش چندین طرح برایش آورده بود و در حال بررسی آن ها بود .
شب سختی بود که نمی گذشت.
با صدای اذان گردن خشک شده ام را تکان دادم و چشم بستم.
خان جون کم کم بیدار می شد و اگر می دید بیدار مانده ام شماتتم می کرد .
نفهمیدم چه زمانی خواب چشمانم را اسیر کرد اما صبح روز بعد آن طور که انتظارش را داشتم پیش نرفت .
پسر پرویز خان از خدایش بود مرا به خانواده ام بسپارد که در پی ام نیامده بود .
از صبح به قول خان جون همچو مرغ سر کنده بودم که مدام این سو و آن سو می رفتم .
آخر هفته ی بعد عروسی عباس و سعیده بود و خانواده ی عمو قرار بود تا دقایقی دیگر به خانه ی خان جون بیایند .
سبزی را در سبد ریختم و به خان جون گوش سپردم .
تک به تک تاکید می کرد، چه کنم و چه نکنم .
از صبح بساط ناهار را به پا کرده بود تا
عمو و زن عمو مکدر خاطر نشوند .
بهنام برنج را در آبکش خالی کرد و قابلمه را روی گاز گذاشت .
-ولی خان جون خودمونیما این دختر دوتا دست داشت همش خراب کاری می کرد تو با چه اعتمادی کاراتو به این یه دست میسپری؟
خان جون با خنده کفگیر را بالا برد .
-به دخترم حرف نگو پسر !
به نظاره ی بحث هایشان ایستاده بودم که بهزاد صدایش را بالا گرفت .
-بهنام ساکت باش ببینم چی میگه
تلفنی با وکیل صحبت می کرد و گویا قضیه ی طلاقشان بود که آن قدر بهم ریخته بود .
بهنام شانه بالا انداخت با و تن صدایی آرام رو به خان جون گفت :
-دلت خوشه نوه داری، یکیش چلاغه یکیشم که کلا اعصاب نداره، میگم خان جون چجوریاس من برادر این دوتام و انقدر خوب و آقام؟
باز هم از آن دنده ی شوخش بلند شده بود که از صبح یک سره سر به سر من و خان جون می گذاشت .
نان را کف قابلمه انداختم که بهنام سبد برنج را از سینک برداشت و کنارم ایستاد. کمک به خان جون در آشپزی امروز هم یکی از آن صد اذیت هایی بود که می کرد وگرنه کلی کار عقب مانده در کارگاه داشت و طوری وانمود می کرد که انگار هیچ کاری برای انجام دادن ندارد اما خودم شنیدم که در جواب نگرانی خان جون از بابت عمران می گفت: که خودش در خانه می ماند تا هوایم را داشته باشد .
ادامه دارد....
📚@fazayeadaby