ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


کانالی متفاوت برای تمام اعضا خانواده
مجموعه ای از داستانها و رمان،
اشعار شاعران قدیمی و معاصر و
نوشته های ادبی.

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
تو فقط زمانی شکست‌خورده محسوب میشی که دست از تلاش برداری....

🌼🍂@fazayeadaby


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
یادی کنیم از عزیزانی که امسال
شب یلدا کنارمون نیستند
روحشان شاد🖤


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
🌹🌹🌹یلداتوت مبارک🌹🌹🌹


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
🧡✨آرزو دارم

⚪️✨عصرتون پراز زیبایی
🧡✨پـــراز آرامـــش
⚪️✨پــراز لـبـخـنـد‌ از تـه دل
🧡✨و پـــراز مـحـبـت بـاشـه
⚪️✨عـــصــــرتـــون
🧡✨سـرشـاراز عـشـق و شـادی
⚪️✨طـعـم زنـدگـیـتـون شـیـریـن
🧡✨ایـــــام بــــه کـــــام

🧡✨عـصـر زیــبــاتـون بـخـیـر
.


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
آرزوے من در شب یلدا براے تو؛
عمرت یلدایی
دلت دریایے
روزگارت بهاری
یلدا مبارڪ💖💙🍉


اعضای محترم کانال سرزمین ادبیات

امیدوارم به همه ی آرزوهاتون برسین🌹

🍉  یلداتون مبارک


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
⚪️✨آذرماه چه عاشقانه
🍁✨روزهایش را ورق زد
⚪️✨تا برسد به زمستان
🍁✨مجالی نیست
⚪️✨باید رنگها را مهمان
🍁✨برفها کرد زمستان می آید
⚪️✨و باز پاییز میماند
🍁✨و عاشقانه هایش🍂♥️🍂

⚪️✨همه لحظه های پایانی پاییز
🍁✨پر از خش خش آرزوهای قشنگت


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


#بهار_رسوایی_105

بله؟
سر مهسا از میان چهارچوب داخل آمد .
-اجازه هست؟
ناچار سری تکان دادم و دستم را عقب کشیدم. پشت سرش سمیرا نیز با یک قلم و
کاغذ در دستش وارد اتاق شد .
-بهار جان می خوای بخوابی؟
موهای بهم ریخته ام را با دست مرتب کردم
-نه خوابم نمیاد
هر دو بی تعارف روی تخت نشستند و سمیرا کمی خم شد و گفت: خب من لیست امشب و بنویسم که وقت کمه .
مهسا چانه اش را از روی شانه ی سمیرا جلو کشاند .
-ژله چند مدل بنویس من درست می کنم .
با مشغول شدنشان بلند شدم و لباس های عمران را که مهسا با دماغی چین خورده از
تخت پایین انداخته بود، برداشتم و به طرف حمام بردم .
یک لیست بلند بالا نتیجه ی همفکری سمیرا و مهسا بود. ساعت از چهار عصر هم
گذشته بود و آن ها هنوز فکر درستی برای شام نداشتند .
با در زدن علی سمیرا سراسیمه بلند شد .
-وای مهسا از دست تو ببین دیر شد
صدای خندهایشان لب های مرا نیز انحنا بخشیده بود اما خنده جرم بود برای من آن
هم در این خانه ...
با خواستشان برای کمک همراهشان شدم .
چشمان خیس و کینه دار توران خانم هنگام گذشتن از کنارشان بدرقه ام بود .
نفس حبس شده ام را رها کردم و مشغول کمک کردن شدم .
جزئیی ترین کارها را انجام داده بودیم که علی وارد خانه شد .
کیسه های خرید درون دستش را روی میز غذا خوری چید .
-عمو بهروز کجا رفت؟
مهسا آبجوش را در کاسه ریخت و کارتن های رنگارنگ ژله را برداشت .
-رفت یه سر به کارگاه بزنه پسرعمو .
علی مضطرب بود و این را سمیرا نیز احساس کرده بود
-چیزی شده علی جان؟
صدای حرف زدن عمران توجهم را از علی گرفت البته نه آن قدر که متوجه نشوم با
ایما و اشاره سمیرا را از آشپزخانه بیرون کشاند .
بلاتکلیف کیسه های بزرگ خرید را از نظر گذراندم که کسی نامم را صدا زد .
صدای بلند متعلق به عمران بود .
ترسیده به عقب برگشتم. مهسا نیز دست از کار کشید .
-چیشده؟با دو خودم را به پذیرایی رساندم. کنار در ورودی ایستاده بود .
-ب...بله؟
صدایم در میان های های گریه های توران خانم گم شد .
کبری خانم به طرفش رفت .
-پسرم آروم باش آخه این کارا چیه حال مادرتو نمیبینی؟
گوشی را در جیبش سر داد .
-اتفاقا چون به فکر مامان تورانم دارم این دختره رو از اینجا میبرم که همش جلو
چشم ش نباشه و عذابش نده .
علی دست به کمر ایستاد .
-اونوقت کجا میبریش؟
عمران گویا حال و حوصله ی جواب دادن را نداشت که دست دور مچم انداخت.
-قبرستون .
آن قدر عجله داشت که حتی مجال نمی داد کفش هایم را بپوشم. تلو تلو و خمیده
دنبالش روانه شدم .
قدم های خیلی بلندش مجبورم می کرد که به دنبالش بدوم که فشار دستش از دور
مچم کمتر شود .
-دستم !
فشار دستش را بیشتر کرد و غرید صدات در نیاد .
علی در میانه ی حیاط راهش را سد کرد
عمو گفته امشب باید تو مهمونی باشی پوزخندی زد و دست زخمی اش را به معنای خداحافظی تکان داد و از کنار علی گذشت . دری که می خواست پشت سرش ببندد را باز کرد .
-راستی...
علی هنوز سرجایش بود. کمی گردنش را چرخاند. شک ندارم اگر روحیه اش طی درس
هایی که خوانده بود، شکل نمی گرفت حالا یک مشت جانانه روی فک برادرش می
نشاند که آن قدر سرکشی نکند .
با همان پوزخند گفت :
-برا امشب زیاد تدارک نبینید به جز آرزو هیشکی از خونواده ی محمودخان نمی تونه
بیاد...
در ماشین را باز کرد و بی حرف مجبور به سوار شدنم کرد .
-آخه عذا دار شدن ...
دیدن قدم های بلند علی که در حیاط را با شتاب باز کرد، پشت ماشین عمران دوید،
از آیینه در پشت پلک هایم ثبت شد. چشم فشردم تا مغزم کمی پردازش کند .
-چه بلایی سر خونوادم آوردی؟
در سکوت فرمان را پیچاند و پایش را بیشتر روی پدال فشار داد

ادامه دارد...
📚@fazayeadaby


#بهار_رسوایی_104


آرزو جان شب منتظرتونیم .
از جا بلند شدن عمران و رفتنش نگذاشت به ادامه ی حرف های سمیرا گوش بسپارم .
صدای کوبیده شدن در خانه اخم های آقا بهروز را در هم برد. توران خانم اشک گوشه
ی چشمش را با گوشه ی روسری اش پاک کرد .
-میبینی حال و روزم و کبری جان، هر کس یه سازی می زنه، دلم نمی خواد آرزو هم
مثل عمادم از خونه فراری بشه دلم لک زده بچم و ببینم .
زن آقا بهروز که نامش در ذهنم جای باز کرده بود، دستان جاری اش با را محبت
فشرد .
-می دونم عزیزم کاره خوبی کردی .
با گذشتن مهسا از کنارم، ناچار هم قدم او شدم . تنها مجهول این خانه فردی به نام
عماد بود، چندباری نامش را شنیده بودم اما در این دو روز او را در خانه ندیده بودم،
سر به زیر روی مبل دو نفره کنار مهسا نشستم .
رفتن عمران باعث خراب شدن حال توران خانم شده بود و همه به نحوی سعی داشتن
او را از موضوعات پیش آمده دور کنند .
صحبت هایشان عادی و از هر دری بود. فقط من میانشان ساکت بودم .
آن قدر بود و نبودم مهم نبود که کسی سکوتم را احساس کند، همین سکوت هم به
قلبم اجازه داده بود در خیال سر کند .
خیال روزهایی که دیگر هیچ گاه نمی آمدند برای بار چندم در آن لحظات خفقان آور که گویی کسی به قلبم چنگ می زد، ساعت
ایستاده ی گوشه سالن از را نظر گذراندم .
-نگران عمرانی؟
کمی عقب کشیدم. پوست تنم مور مور شده بود . وقتی کسی در گوشم حرف می زد
این حالت در وجودم به غلیان می افتاد .
-نه .
لب هایش به جلو متمایل شدند.
-پس چرا انقدر ساعت و نگاه میکنی؟ از وقتی عمران رفته همش چشمت به ساعته !
از این که آن قدر دقیق زیر ذره بینش بودم، کمی جمع و جور تر شدم.
خجالت نکش من به کسی نمیگم که نگران اون دیونه ای ...ولی خب اگه ده هزار بارم
نگاه کنی اون عقربه ها طبق برنامه ی خودشون میچرخن نه خواسته ی دل تو... درضمن اون عمران دیونه که کاراش حساب کتاب نداره یهو دیدی کلا امروزو خونه
نیومد !
کلمات را پشت سر هم و بی توجه به نگاه خیره و کلافه ام ادا می کرد. حرفی برای
جواب دادن به او پیدا نمی کردم، او که تقصیری نداشت در نرمال ترین حالت زندگی
اش بود و چه می دانست شوخی با منی که لحظه به لحظه ی زندگی ام در دست
دیگران بود، کار درستی نیست .
جوشش سیر و سرکه بهترین توصیف حال دلم بود. نمی دانم چه اتفاق بدی انتظارم رامی کشید که این گونه قلبم بی تابی می کرد علی جان بیا یه جانماز بمن بده از دست کارا ی این پسرا چند روزه نمازم قضا میشه با رفتن آقا بهروز، علی نیز پشت سرش روانه شد. سمیرا ماهان به خواب رفته درآغوشش را محکم تر در میان دستانش گرفت و با گفتن با اجازه از جا بلند شد. توران
خانم وقفه ای میان پچ پچ هایش با جاری اش انداخت و آرام گفت :
-سمیرا برای شب هر چیزی لازمه بگو علی بخره .
صدای چشم گفتن سمیرا به سختی به گوشم رسید. مهسا با گوشی مشغول بود و
اهمیت چندانی به چشم غره های کبری خانم نمی داد .
کلافه و ناتوان از جا بلند شدم، تحمل این فضا برایم سخت بود. ببخشیدی گفتم از و
جمعشان فاصله گرفتم .
روی تخت به هم ریخته ی عمران فرود آمدم و چشمانم روی هم افتاد. احساس این که
اتاق دور سرم می چرخد با تاریکی پشت پلکانم کمی تسلا یافت .
قلبم دیوانه وار می کوبید. نمی دانم این حس دلشوره از کجا نشات می گرفت .
بدنم کرخت و بیجان شده بود و یخ زدگی دست و وپایم نشان از افت فشار شدیدم را
یادآور می شد. کمی طول کشید تا مغزم به کار بیوفتد.
روی دو زانو از تخت خودم را پایین کشاندم و چهار دست و پا خودم را کنار چمدان
رساندم .
دستم جستجو گرانه در پی گوشی می چرخید که تقه ای به در خورد....


ادامه دارد...
📚@fazayeadaby


#بهار_رسوایی_103


بود، قل قل می کرد و می جوشید .
-زن گرفتن بهت ساخته پسر عمو سیر بشو نیستیا کل سفره رو جارو کردی !
باز هم ترکش طعنه ی مهسا رو به عمران بود. اسکاج را دور لیوان کشیدم و شیر آب را
باز کردم. سمیرا مشغول درست کردن سالاد بود.
عمران زبانش را روی لب پایینش کشید و بر خلاف سری قبل این بار جواب مهسا را
داد .
- از آخرین باری که دیدم زبونت دو سه متری بلند تر شده فکر کنم عوارض گشت و
گذارت با پسرای دانشکدست !
دهان باز مانده ی مهسا قهقهه ی عمران را در گوش هایم پژواک کرد، این پسر در هیچ
شرایطی کم نمی آورد .
با گذشتن مهسا از کنارم، بی حرف به عمران سر خوش چشم دوختم که سمیرا
شماتت گرانه گفت: چرا اذیتش میکنی؟ زن عمو کبری ناراحت میشه ببینه ها .
شانه های عمران بی تفاوت بالا پریدند .
-زن عمو بهتره جلو زبون دخترشو بگیره من حال و حوصله ی درست حسابی ندارم .
به کمک سمیرا رفتم. به لطف مهربانی هایش در حقم، در جمع کردن ظرف های ناهار
و درست کردن سالاد کمکش کردم او به عنوان عروس زحمت زیادی در این خانه می
کشید، زحمت هایی که از نظر من از روی وظیفه نه بلکه از روی قلب مهربان وانسانیت خودش بود عمران لیوان چایی که تازه پر کرده بود را در دست گرفته بود و متفکر نگاهش در پی کارهایم می چرخید و هر بار معذب تر و دست پاچه ترم می کرد .
گذر زمان در زیر تیر رس نگاهش باالخره به پایان رسید و آقا بهروز و علی توران خانم
را به خانه آوردند .
گوشه ی پذیرایی ایستاده بودم و سعی می کردم دور از چشم زنی باشم که از دیروز
چهره ی سفید و بی حالش از مقابل چشمانم کنار نرفته بود.
- از جلو چشمام ببرید این بلای سیاه رودست همسر آقا بهروز روی بازوی توران خانم نشست
-بس کن توران جان چیکار این بنده خدا داری .
قدم هایم خیلی سریع عقب گرد کردند و وارد آشپزخانه شدم.
دست لرزانم را مشت کرده و جلوی دهانم گذاشتم، کاسه ی چشمم پر شد. این زن با هر بار دیدنم عذاب می کشید، عذابی که یادآور جای خالی همسر و صورت کبود دخترکش بود.
ناهار را در آشپزخانه خوردم تنها و یکه، آن قدر بهم ریخته بودم که جز یک قاشق نتوانستم چیزی در معده ی خالی ام جای دهم .
-زنداداش باید دیگه حواست به خودت باشه دکترناصری تاکید اکید کرده .
بشقاب های کثیف را از روی اپن برداشتم و دوباره گوش هایم سرکشی کردن تا حرف
های آقا بهروز را بشنوند .
توران خانم روی مبل راحتی سه نفره نشسته بود و پتوی نازکی روی پاهایش کشیده بود. سمیرا مانند پروانه به دورش می چرخید و نگاه پر رضایت علی را هر کجا همراه
خودش می برد .
زن آقا بهروز دنباله ی حرف های همسرش را گرفت .
-آره زنداداش تو رو خدا یکم رعایت قلبت و بکن آخه با حرص خوردن که چیزی حل
نمیشه .
مهسا در حال شستن ظرف های ناهار بود. برای این که در پذیرایی مقابل چشمانشان
نباشم در آشپزخانه به او کمک می کردم اما صدای از قصد بلند شده ی توران خانم
حسابی اعصابم را بهم ریخت .
-خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو، خودش شوهرم و گرفت، پسرشم دخترمو اسیر
کرده. چجوری حرص نخورم داداش بهروز؟
با زنگ تلفن خانه از زیر بار نگاه سمیرا به سختی رها شدم .
کل دیروز را گفته بود انقدر ساکت و ساده نباشم تا هر که هر چه خواست بارم کند اما حالا شاهد سکوتم در برابر
لعن و نفرین های توران خانم بود .
صدای آرام حرف زدن سمیرا همه را کنجکاو کرد دقایقی بعد از گفتن: یه چند لحظه
صبر کن عزیزم.
دستش را روی دهانه ی گوشی گذاشت و به طرف جمع چرخید. علی که شش دنگ
حواسش پی او بود، پرسید :
-کیه؟سمیر ا کمی این پا و آن پا کرد .
-آرزو... میگه اگه مامان توران مرخص شده شب می خوان بیان...
همه به توران خانم نگاه کردند اما عمران بود که دوباره نطق گویی کرد .
-بگو خیلی بی خود کردن .
آقا بهروز الله اکبری گفت و مشتش را آرام روی پایش کوبید .
-چیه عمو میخواید بذارید بیان من بگیرم اون پسره رو لت و پار کنم؟
اگه آره بگو بیان.
علی دست روی شانه ی عمران گذاشت .
-تو بزرگ تر کوچیکتری سرت نمیشه؟
خیلی سرخود شدی عمران این خونه صاحب
و بزرگ تر داره اونم حاج خانمه پس بیشتر از این خودتو از چشم ننداز .
دستانم را روی سنگ سرد اپن در هم گره کردم. دندان هایم بی رحمانه پوست لبم را
می کندند .
از علی آرام این گونه خشمگین شدن بعید بود !
توران خانم به سمیرا که منتظر نگاهش می کرد، چشم دوخت .
-بگو بیان .
علاوه بر عمران من نیز تعجب کردم! اصلا این خانواده هیچ چیزشان نرمال نبود، طبق
اوضاع تغییر رفتار می دادند .
سمیرا خندان گوشی را به گوشش چسباند....


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby


صبح 30 آذر

#رادیو_مرسی


#همسرانه
🟢 با همسر لجباز چگونه رفتار کنیم؟

🔹هیچ‌گاه با لجبازی رفتار همسرتان را تلافی نکنید.

🔹در یک موقعیت مناسب از همسرتان انتقاد کنید.

🔹وقتی همسرتان عصبانی است، با او صحبت نکنید.

🔹وقتی کار مثبتی انجام می‌دهد، تحسینش کنید.

🔹همسرانی که با کوچکترین مشکل لجبازی می‌کنند احتمالا از اعتماد به نفس کمی برخوردارند. در این مواقع سکوت کنید و شدت لجبازی‌اش را افزایش ندهید.

🔹یکی دیگر از عواملی که می‌تواند باعث لجبازی بشود، لحن صحبت کردن و گفتگوی طرفین است، چون در برخی مواقع لحن صحبت خانم و یا آقا بسیار تند و با کنایه است که ممکن است طرف مقابل را سر لج بیندازد.


⁣⁣🌼🍂@fazayeadaby


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
بریم پیشواز یلدا 😍🍉


پوست ماهی را نخورید.

🔴آب دریا حاوی جیوه است و پوست ماهی جیوه را جذب میکند، بعلاوه خوردن آن به دلیل وجود نیترات‌های زیاد، موجب بروز بیماری و سنگ کلیه میشود.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
میم مثل مادر.......


‌🗓 بسم الله الرحمن الرحیم

سلام  و درود دوستان مهربونم  صبح تون بخیر و شادی  

📿ذکر امروز ❣اللهم صل علی محمد و آل محمد ❣

☀️♦️جمعه ♦️☀️

🌞30 آذر ماه   1403ه. ش
🌙18 جمادی الثانی 1445 ه.ق
🎄20 دسامبر  2024ميلادی

🌼🍂@fatayeadaby
‌ ‎‌‌‌‌

20 last posts shown.