#بهار_رسوایی_103
بود، قل قل می کرد و می جوشید .
-زن گرفتن بهت ساخته پسر عمو سیر بشو نیستیا کل سفره رو جارو کردی !
باز هم ترکش طعنه ی مهسا رو به عمران بود. اسکاج را دور لیوان کشیدم و شیر آب را
باز کردم. سمیرا مشغول درست کردن سالاد بود.
عمران زبانش را روی لب پایینش کشید و بر خلاف سری قبل این بار جواب مهسا را
داد .
- از آخرین باری که دیدم زبونت دو سه متری بلند تر شده فکر کنم عوارض گشت و
گذارت با پسرای دانشکدست !
دهان باز مانده ی مهسا قهقهه ی عمران را در گوش هایم پژواک کرد، این پسر در هیچ
شرایطی کم نمی آورد .
با گذشتن مهسا از کنارم، بی حرف به عمران سر خوش چشم دوختم که سمیرا
شماتت گرانه گفت: چرا اذیتش میکنی؟ زن عمو کبری ناراحت میشه ببینه ها .
شانه های عمران بی تفاوت بالا پریدند .
-زن عمو بهتره جلو زبون دخترشو بگیره من حال و حوصله ی درست حسابی ندارم .
به کمک سمیرا رفتم. به لطف مهربانی هایش در حقم، در جمع کردن ظرف های ناهار
و درست کردن سالاد کمکش کردم او به عنوان عروس زحمت زیادی در این خانه می
کشید، زحمت هایی که از نظر من از روی وظیفه نه بلکه از روی قلب مهربان وانسانیت خودش بود عمران لیوان چایی که تازه پر کرده بود را در دست گرفته بود و متفکر نگاهش در پی کارهایم می چرخید و هر بار معذب تر و دست پاچه ترم می کرد .
گذر زمان در زیر تیر رس نگاهش باالخره به پایان رسید و آقا بهروز و علی توران خانم
را به خانه آوردند .
گوشه ی پذیرایی ایستاده بودم و سعی می کردم دور از چشم زنی باشم که از دیروز
چهره ی سفید و بی حالش از مقابل چشمانم کنار نرفته بود.
- از جلو چشمام ببرید این بلای سیاه رودست همسر آقا بهروز روی بازوی توران خانم نشست
-بس کن توران جان چیکار این بنده خدا داری .
قدم هایم خیلی سریع عقب گرد کردند و وارد آشپزخانه شدم.
دست لرزانم را مشت کرده و جلوی دهانم گذاشتم، کاسه ی چشمم پر شد. این زن با هر بار دیدنم عذاب می کشید، عذابی که یادآور جای خالی همسر و صورت کبود دخترکش بود.
ناهار را در آشپزخانه خوردم تنها و یکه، آن قدر بهم ریخته بودم که جز یک قاشق نتوانستم چیزی در معده ی خالی ام جای دهم .
-زنداداش باید دیگه حواست به خودت باشه دکترناصری تاکید اکید کرده .
بشقاب های کثیف را از روی اپن برداشتم و دوباره گوش هایم سرکشی کردن تا حرف
های آقا بهروز را بشنوند .
توران خانم روی مبل راحتی سه نفره نشسته بود و پتوی نازکی روی پاهایش کشیده بود. سمیرا مانند پروانه به دورش می چرخید و نگاه پر رضایت علی را هر کجا همراه
خودش می برد .
زن آقا بهروز دنباله ی حرف های همسرش را گرفت .
-آره زنداداش تو رو خدا یکم رعایت قلبت و بکن آخه با حرص خوردن که چیزی حل
نمیشه .
مهسا در حال شستن ظرف های ناهار بود. برای این که در پذیرایی مقابل چشمانشان
نباشم در آشپزخانه به او کمک می کردم اما صدای از قصد بلند شده ی توران خانم
حسابی اعصابم را بهم ریخت .
-خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو، خودش شوهرم و گرفت، پسرشم دخترمو اسیر
کرده. چجوری حرص نخورم داداش بهروز؟
با زنگ تلفن خانه از زیر بار نگاه سمیرا به سختی رها شدم .
کل دیروز را گفته بود انقدر ساکت و ساده نباشم تا هر که هر چه خواست بارم کند اما حالا شاهد سکوتم در برابر
لعن و نفرین های توران خانم بود .
صدای آرام حرف زدن سمیرا همه را کنجکاو کرد دقایقی بعد از گفتن: یه چند لحظه
صبر کن عزیزم.
دستش را روی دهانه ی گوشی گذاشت و به طرف جمع چرخید. علی که شش دنگ
حواسش پی او بود، پرسید :
-کیه؟سمیر ا کمی این پا و آن پا کرد .
-آرزو... میگه اگه مامان توران مرخص شده شب می خوان بیان...
همه به توران خانم نگاه کردند اما عمران بود که دوباره نطق گویی کرد .
-بگو خیلی بی خود کردن .
آقا بهروز الله اکبری گفت و مشتش را آرام روی پایش کوبید .
-چیه عمو میخواید بذارید بیان من بگیرم اون پسره رو لت و پار کنم؟
اگه آره بگو بیان.
علی دست روی شانه ی عمران گذاشت .
-تو بزرگ تر کوچیکتری سرت نمیشه؟
خیلی سرخود شدی عمران این خونه صاحب
و بزرگ تر داره اونم حاج خانمه پس بیشتر از این خودتو از چشم ننداز .
دستانم را روی سنگ سرد اپن در هم گره کردم. دندان هایم بی رحمانه پوست لبم را
می کندند .
از علی آرام این گونه خشمگین شدن بعید بود !
توران خانم به سمیرا که منتظر نگاهش می کرد، چشم دوخت .
-بگو بیان .
علاوه بر عمران من نیز تعجب کردم! اصلا این خانواده هیچ چیزشان نرمال نبود، طبق
اوضاع تغییر رفتار می دادند .
سمیرا خندان گوشی را به گوشش چسباند....
ادامه دارد...
📚
@fazayeadaby