#بهار_رسوایی_104
آرزو جان شب منتظرتونیم .
از جا بلند شدن عمران و رفتنش نگذاشت به ادامه ی حرف های سمیرا گوش بسپارم .
صدای کوبیده شدن در خانه اخم های آقا بهروز را در هم برد. توران خانم اشک گوشه
ی چشمش را با گوشه ی روسری اش پاک کرد .
-میبینی حال و روزم و کبری جان، هر کس یه سازی می زنه، دلم نمی خواد آرزو هم
مثل عمادم از خونه فراری بشه دلم لک زده بچم و ببینم .
زن آقا بهروز که نامش در ذهنم جای باز کرده بود، دستان جاری اش با را محبت
فشرد .
-می دونم عزیزم کاره خوبی کردی .
با گذشتن مهسا از کنارم، ناچار هم قدم او شدم . تنها مجهول این خانه فردی به نام
عماد بود، چندباری نامش را شنیده بودم اما در این دو روز او را در خانه ندیده بودم،
سر به زیر روی مبل دو نفره کنار مهسا نشستم .
رفتن عمران باعث خراب شدن حال توران خانم شده بود و همه به نحوی سعی داشتن
او را از موضوعات پیش آمده دور کنند .
صحبت هایشان عادی و از هر دری بود. فقط من میانشان ساکت بودم .
آن قدر بود و نبودم مهم نبود که کسی سکوتم را احساس کند، همین سکوت هم به
قلبم اجازه داده بود در خیال سر کند .
خیال روزهایی که دیگر هیچ گاه نمی آمدند برای بار چندم در آن لحظات خفقان آور که گویی کسی به قلبم چنگ می زد، ساعت
ایستاده ی گوشه سالن از را نظر گذراندم .
-نگران عمرانی؟
کمی عقب کشیدم. پوست تنم مور مور شده بود . وقتی کسی در گوشم حرف می زد
این حالت در وجودم به غلیان می افتاد .
-نه .
لب هایش به جلو متمایل شدند.
-پس چرا انقدر ساعت و نگاه میکنی؟ از وقتی عمران رفته همش چشمت به ساعته !
از این که آن قدر دقیق زیر ذره بینش بودم، کمی جمع و جور تر شدم.
خجالت نکش من به کسی نمیگم که نگران اون دیونه ای ...ولی خب اگه ده هزار بارم
نگاه کنی اون عقربه ها طبق برنامه ی خودشون میچرخن نه خواسته ی دل تو... درضمن اون عمران دیونه که کاراش حساب کتاب نداره یهو دیدی کلا امروزو خونه
نیومد !
کلمات را پشت سر هم و بی توجه به نگاه خیره و کلافه ام ادا می کرد. حرفی برای
جواب دادن به او پیدا نمی کردم، او که تقصیری نداشت در نرمال ترین حالت زندگی
اش بود و چه می دانست شوخی با منی که لحظه به لحظه ی زندگی ام در دست
دیگران بود، کار درستی نیست .
جوشش سیر و سرکه بهترین توصیف حال دلم بود. نمی دانم چه اتفاق بدی انتظارم رامی کشید که این گونه قلبم بی تابی می کرد علی جان بیا یه جانماز بمن بده از دست کارا ی این پسرا چند روزه نمازم قضا میشه با رفتن آقا بهروز، علی نیز پشت سرش روانه شد. سمیرا ماهان به خواب رفته درآغوشش را محکم تر در میان دستانش گرفت و با گفتن با اجازه از جا بلند شد. توران
خانم وقفه ای میان پچ پچ هایش با جاری اش انداخت و آرام گفت :
-سمیرا برای شب هر چیزی لازمه بگو علی بخره .
صدای چشم گفتن سمیرا به سختی به گوشم رسید. مهسا با گوشی مشغول بود و
اهمیت چندانی به چشم غره های کبری خانم نمی داد .
کلافه و ناتوان از جا بلند شدم، تحمل این فضا برایم سخت بود. ببخشیدی گفتم از و
جمعشان فاصله گرفتم .
روی تخت به هم ریخته ی عمران فرود آمدم و چشمانم روی هم افتاد. احساس این که
اتاق دور سرم می چرخد با تاریکی پشت پلکانم کمی تسلا یافت .
قلبم دیوانه وار می کوبید. نمی دانم این حس دلشوره از کجا نشات می گرفت .
بدنم کرخت و بیجان شده بود و یخ زدگی دست و وپایم نشان از افت فشار شدیدم را
یادآور می شد. کمی طول کشید تا مغزم به کار بیوفتد.
روی دو زانو از تخت خودم را پایین کشاندم و چهار دست و پا خودم را کنار چمدان
رساندم .
دستم جستجو گرانه در پی گوشی می چرخید که تقه ای به در خورد....
ادامه دارد...
📚@fazayeadaby
آرزو جان شب منتظرتونیم .
از جا بلند شدن عمران و رفتنش نگذاشت به ادامه ی حرف های سمیرا گوش بسپارم .
صدای کوبیده شدن در خانه اخم های آقا بهروز را در هم برد. توران خانم اشک گوشه
ی چشمش را با گوشه ی روسری اش پاک کرد .
-میبینی حال و روزم و کبری جان، هر کس یه سازی می زنه، دلم نمی خواد آرزو هم
مثل عمادم از خونه فراری بشه دلم لک زده بچم و ببینم .
زن آقا بهروز که نامش در ذهنم جای باز کرده بود، دستان جاری اش با را محبت
فشرد .
-می دونم عزیزم کاره خوبی کردی .
با گذشتن مهسا از کنارم، ناچار هم قدم او شدم . تنها مجهول این خانه فردی به نام
عماد بود، چندباری نامش را شنیده بودم اما در این دو روز او را در خانه ندیده بودم،
سر به زیر روی مبل دو نفره کنار مهسا نشستم .
رفتن عمران باعث خراب شدن حال توران خانم شده بود و همه به نحوی سعی داشتن
او را از موضوعات پیش آمده دور کنند .
صحبت هایشان عادی و از هر دری بود. فقط من میانشان ساکت بودم .
آن قدر بود و نبودم مهم نبود که کسی سکوتم را احساس کند، همین سکوت هم به
قلبم اجازه داده بود در خیال سر کند .
خیال روزهایی که دیگر هیچ گاه نمی آمدند برای بار چندم در آن لحظات خفقان آور که گویی کسی به قلبم چنگ می زد، ساعت
ایستاده ی گوشه سالن از را نظر گذراندم .
-نگران عمرانی؟
کمی عقب کشیدم. پوست تنم مور مور شده بود . وقتی کسی در گوشم حرف می زد
این حالت در وجودم به غلیان می افتاد .
-نه .
لب هایش به جلو متمایل شدند.
-پس چرا انقدر ساعت و نگاه میکنی؟ از وقتی عمران رفته همش چشمت به ساعته !
از این که آن قدر دقیق زیر ذره بینش بودم، کمی جمع و جور تر شدم.
خجالت نکش من به کسی نمیگم که نگران اون دیونه ای ...ولی خب اگه ده هزار بارم
نگاه کنی اون عقربه ها طبق برنامه ی خودشون میچرخن نه خواسته ی دل تو... درضمن اون عمران دیونه که کاراش حساب کتاب نداره یهو دیدی کلا امروزو خونه
نیومد !
کلمات را پشت سر هم و بی توجه به نگاه خیره و کلافه ام ادا می کرد. حرفی برای
جواب دادن به او پیدا نمی کردم، او که تقصیری نداشت در نرمال ترین حالت زندگی
اش بود و چه می دانست شوخی با منی که لحظه به لحظه ی زندگی ام در دست
دیگران بود، کار درستی نیست .
جوشش سیر و سرکه بهترین توصیف حال دلم بود. نمی دانم چه اتفاق بدی انتظارم رامی کشید که این گونه قلبم بی تابی می کرد علی جان بیا یه جانماز بمن بده از دست کارا ی این پسرا چند روزه نمازم قضا میشه با رفتن آقا بهروز، علی نیز پشت سرش روانه شد. سمیرا ماهان به خواب رفته درآغوشش را محکم تر در میان دستانش گرفت و با گفتن با اجازه از جا بلند شد. توران
خانم وقفه ای میان پچ پچ هایش با جاری اش انداخت و آرام گفت :
-سمیرا برای شب هر چیزی لازمه بگو علی بخره .
صدای چشم گفتن سمیرا به سختی به گوشم رسید. مهسا با گوشی مشغول بود و
اهمیت چندانی به چشم غره های کبری خانم نمی داد .
کلافه و ناتوان از جا بلند شدم، تحمل این فضا برایم سخت بود. ببخشیدی گفتم از و
جمعشان فاصله گرفتم .
روی تخت به هم ریخته ی عمران فرود آمدم و چشمانم روی هم افتاد. احساس این که
اتاق دور سرم می چرخد با تاریکی پشت پلکانم کمی تسلا یافت .
قلبم دیوانه وار می کوبید. نمی دانم این حس دلشوره از کجا نشات می گرفت .
بدنم کرخت و بیجان شده بود و یخ زدگی دست و وپایم نشان از افت فشار شدیدم را
یادآور می شد. کمی طول کشید تا مغزم به کار بیوفتد.
روی دو زانو از تخت خودم را پایین کشاندم و چهار دست و پا خودم را کنار چمدان
رساندم .
دستم جستجو گرانه در پی گوشی می چرخید که تقه ای به در خورد....
ادامه دارد...
📚@fazayeadaby