#p26
با حرص چشم غره می روم و میخواهم از او فاصله بگیرم که مچ دستم را میگیرد.
مثل برق گرفته ها وحشت زده عقب میروم: چی کار میکنی؟
- با من دوست شو خوشم اومده ازت.
- واقعا که چه طور به خودت اجازه دادی.
با چشم های اشک آلود عقب عقب میروم.
عطا اشاره میکند که با من تماس میگیرد و بعد خوشحال و خندان ازم فاصله میگیرد.
تمام طول روز خودم را درون اتاق زندانی کرده بودم، حتی دلم نمیرفت آهنگ بخوانم.
من تا به حال از ترس بابا و حاج خانم با هیچ پسری دوست نشده بودم.
فقط در دوران دبیرستان بود که با پسری به اسم سیاوش مدت کوتاه در حد تماس تلفنی و رفت آمد به پارک و رستوران دوست بودم و بخاطر جدایی مامان و بابا و حال بد روحیم خیلی زود با هم کات کردیم.
بدم نمیآمد پیشنهاد عطا را قبول کنم، اما نزدیکی خانواده هایمان بهم میترساندم...
نمیدانستم فکرم را مشغول مامان و حرف های دیشبش درباره قاتل بودن بابا کنم یا به پیشنهاد عطا فکر کنم؟
افکارم درهم و برهم است، همان لحظه مبینا دوست دوران دبیرستانم که همین امسال هم کنکور قبول شده بود با من تماس گرفت.
- الو سلام ستاره سهیل کم پیدا شدی.
- به به مبی خانم از وقتی دانشگاه قبول شدی دیگه سراغی از من نمیگیری.
- برو بابا تو این مدت با من همش یا بی محلی کردی یا گفتی حال روحیم بده.
- مبینا من فعلا تو خونه زندانیم اجازه خروجم ندارم
مبینا با وحشت میگوید: هه بابات قضیه پیج اینستاگرامت رو فهمیده؟
- نه بابا اونو بفهمن که خونم حلاله، فعلا بخاطر جشن تولد بیتا زندانیم.
- الهی بگردم برات خب چی شده حالا.
- میای خونه باغ ببینمت خیلی دلم گرفته...
مبینا کمی مکث میکند: باشه میام، ببینم دایی ایمانت رو هم نتونستی ببینی.
- ای دخترهی هوس باز چی کار به ایمان داری؟
- دایی هات خیلی خوشتیپن.
- کوفت بگیردت، از ایرجم نمی گذری اون ۴۰ سالشه.
- تازه من روی باباتم کراش زدم اوف خیلی جذبه داره.
- همون بهتر تو نیای اینجا ماشالله برای خودت خونه خراب کنیا همشم روی مردای سن بالا کراش داره.
- نه خدایی من فقط یک کراش دارم اونم داییته.
اون روز که با هم رفتیم تیاتر اوف خیلی خوشگله.
- بسه بسه حالم بهم خورد، بیا شاید قسمت شد ببینیش.
- آخ هارتم اکلیلی شد بشین منتظرم عصر میام.
به آزادی های مبینا و بیتا غبطه میخوردم، مبینا آزادی زیادی داشت فقط گاهی برادرش مبین به او پیله می کرد و از ترس برادرش دور و بر دوست پسر جماعت را خط کشیده بود.
بیتا ولی فرق میکرد، او کاملا آزاد بود مادر و پدرش هر دو سر کار بودند و اصلا حساسیتی روی او نداشتند، هر وقت میخواست تولد و مهمانی و پارتی میگرفت و بیخیال درس شده و رفته بود دنبال کلاس های بازیگری.
مبینا روانشناسی آزاد میخواند اما من از طرف بابا از درس منع شدم او فقط به شرطی که حقوق بخوانم آن هم در دانشگاهی تک جنسیتی اجازه تحصیلم را داده بود که من نه آدم حقوق خواندن بودم نه رفتن به دانشگاهای تک جنسیتی برایم جذابیت داشت..
با حرص چشم غره می روم و میخواهم از او فاصله بگیرم که مچ دستم را میگیرد.
مثل برق گرفته ها وحشت زده عقب میروم: چی کار میکنی؟
- با من دوست شو خوشم اومده ازت.
- واقعا که چه طور به خودت اجازه دادی.
با چشم های اشک آلود عقب عقب میروم.
عطا اشاره میکند که با من تماس میگیرد و بعد خوشحال و خندان ازم فاصله میگیرد.
تمام طول روز خودم را درون اتاق زندانی کرده بودم، حتی دلم نمیرفت آهنگ بخوانم.
من تا به حال از ترس بابا و حاج خانم با هیچ پسری دوست نشده بودم.
فقط در دوران دبیرستان بود که با پسری به اسم سیاوش مدت کوتاه در حد تماس تلفنی و رفت آمد به پارک و رستوران دوست بودم و بخاطر جدایی مامان و بابا و حال بد روحیم خیلی زود با هم کات کردیم.
بدم نمیآمد پیشنهاد عطا را قبول کنم، اما نزدیکی خانواده هایمان بهم میترساندم...
نمیدانستم فکرم را مشغول مامان و حرف های دیشبش درباره قاتل بودن بابا کنم یا به پیشنهاد عطا فکر کنم؟
افکارم درهم و برهم است، همان لحظه مبینا دوست دوران دبیرستانم که همین امسال هم کنکور قبول شده بود با من تماس گرفت.
- الو سلام ستاره سهیل کم پیدا شدی.
- به به مبی خانم از وقتی دانشگاه قبول شدی دیگه سراغی از من نمیگیری.
- برو بابا تو این مدت با من همش یا بی محلی کردی یا گفتی حال روحیم بده.
- مبینا من فعلا تو خونه زندانیم اجازه خروجم ندارم
مبینا با وحشت میگوید: هه بابات قضیه پیج اینستاگرامت رو فهمیده؟
- نه بابا اونو بفهمن که خونم حلاله، فعلا بخاطر جشن تولد بیتا زندانیم.
- الهی بگردم برات خب چی شده حالا.
- میای خونه باغ ببینمت خیلی دلم گرفته...
مبینا کمی مکث میکند: باشه میام، ببینم دایی ایمانت رو هم نتونستی ببینی.
- ای دخترهی هوس باز چی کار به ایمان داری؟
- دایی هات خیلی خوشتیپن.
- کوفت بگیردت، از ایرجم نمی گذری اون ۴۰ سالشه.
- تازه من روی باباتم کراش زدم اوف خیلی جذبه داره.
- همون بهتر تو نیای اینجا ماشالله برای خودت خونه خراب کنیا همشم روی مردای سن بالا کراش داره.
- نه خدایی من فقط یک کراش دارم اونم داییته.
اون روز که با هم رفتیم تیاتر اوف خیلی خوشگله.
- بسه بسه حالم بهم خورد، بیا شاید قسمت شد ببینیش.
- آخ هارتم اکلیلی شد بشین منتظرم عصر میام.
به آزادی های مبینا و بیتا غبطه میخوردم، مبینا آزادی زیادی داشت فقط گاهی برادرش مبین به او پیله می کرد و از ترس برادرش دور و بر دوست پسر جماعت را خط کشیده بود.
بیتا ولی فرق میکرد، او کاملا آزاد بود مادر و پدرش هر دو سر کار بودند و اصلا حساسیتی روی او نداشتند، هر وقت میخواست تولد و مهمانی و پارتی میگرفت و بیخیال درس شده و رفته بود دنبال کلاس های بازیگری.
مبینا روانشناسی آزاد میخواند اما من از طرف بابا از درس منع شدم او فقط به شرطی که حقوق بخوانم آن هم در دانشگاهی تک جنسیتی اجازه تحصیلم را داده بود که من نه آدم حقوق خواندن بودم نه رفتن به دانشگاهای تک جنسیتی برایم جذابیت داشت..