رمان نیران


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


ارغوان در دست چاپ
ارثیه مامان بزرگ تمام شده فایل
دشمن جون تمام شده فایل
دژاوو در حال تایپ
نیران در حال تایپ

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


نیران در vip به پارت 60 رسیده و دو برابر اینجا پارت داره😍
بخاطر اینکه ابتدای رمانه مبلغ عضویت ۲۰ هزار تومنه.
در ضمن با خرید عضویت این رمان یعنی نیران به صورت اشانتیول لینک رمان دژاوو که 225 پارت آماده داره هم در اختیار تون قرار میگیره😍😍😍😍
در vip میتونید رمان های قبلی من رو هم به صورت رایگان بخونید (دژاوو دشمن جون و ژوان)
چی از این بهتر با خرید رمان نیران یک رمان دیگه هم می‌خونید.

@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن
6037997490489052
حمیدی
@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن

بخشی از رمان نیران در آیده


نیران در vip به پارت 60 رسیده و دو برابر اینجا پارت داره😍
بخاطر اینکه ابتدای رمانه مبلغ عضویت ۲۰ هزار تومنه.
در ضمن با خرید عضویت این رمان یعنی نیران به صورت اشانتیول لینک رمان دژاوو که 225 پارت آماده داره هم در اختیار تون قرار میگیره😍😍😍😍
در vip میتونید رمان های قبلی من رو هم به صورت رایگان بخونید (دژاوو دشمن جون و ژوان)
چی از این بهتر با خرید رمان نیران یک رمان دیگه هم می‌خونید.

@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن
6037997490489052
حمیدی
@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن


#p30


آخر هفته بود و هوا نم نم بارانی دارد، عمارت روزا های بارانی دلگیر است.
انگار روی در و دیوار های مرموزش گرد مرگ پاشیده باشی.
هیچ وقت این باغ مخوف را دوست نداشتم، حس مرموزی نسبت به این عمارت داشتم یک نوع نفرت فرو خورده.
از داخل بالکن به خانه باغ همسایه نگاه می‌کنم عطا مثل همیشه تنهاست و با دیدن من علامت می‌دهد که زنگ می‌زند.
در طول این مدت با هم ارتباط داشتیم اما محدود، عطا پسری پر هیجان و شیطان بود، اینطور که فهمیده بودم تمایل زیادی داشت با من ارتباطش را بیشتر کند منم دروغ نگویم از این هیجان و شورش لذت می‌بردم.
- الو فسقلی من بارون دوست داری اومدی تو بالکن.
- نه از بارون متنفرم.
- چرا فنچ ها بارون دوست ندارن.
- لوس نشو دیگه، من که گفتم روزای تعطیل که بابا خونه است نمی‌تونم باهات حرف بزنم.
- ای بابا تو که هیچ کاری نمی تونی بکنی.
- دیگه خودت خواستی حتما باید می‌فهمیدی من آدم محدودیم...
- یک جور بپیچون یک روز با هم بریم بیرون.
- نمیشه بابا اصلا بهم اعتماد نداره، مخصوصا بعد گند آخریم...
صدایش جدی می‌شود:
- چه گندی زدی؟!
- توی تولد دوستم خوندم توی پارتی بعد پلیس ها ریختن گرفتنمون...
- به به پس اهل پارتی رفتنم هستی برای من ادا در میاری؟ راستی گفتی خواننده‌ای؟ می تونی برام بخونی؟
- چی پشت موبایل؟ نه اصلا اونم امروز که جمعه است.
- پس یک روز بیا روی درخت توتی که بین باغ ماست منم خبر کن برام بخون...
- باید فکر کنم، ببینم تو هم می‌خونی؟
عطا بدون رودرباستی در جوابم می گوید: آره می‌خوای بشنوی؟
- حتما.
-  نه میگم برگرد/ نه می‌گم اینجا خوبه بی تو/ نه می‌گم ول کن واسه من کل زندگی تو/ نه می‌گم قلبم نمی تپه بی تو/ می‌تپه اما یک چیز دیگه ای تو
مسحور صدایش شده بودم، انگار خود خواننده واقعی بود.
بی اختیار اشکم می‌چکد، کاش می‌توانستم مثل او آزادانه بخوانم.
- چی شد احساساتی شدی؟
صدای پا می‌آید سریع قطع می‌کنم و جوری وانمود می‌کنم که گویی ایمان پشت خط است.
با دیدن سروناز پشت در اخم می‌کنم، قبلا ها خیلی صمیمی بودیم ولی دفعه پیش که راپورتم را به حاج خانم داد میانمان شکراب شد.
- ملودی تو تا حالا عاشق شدی؟
- انتظار نداری بهت بگم که.
- تو هنوز سر ماجرای اون دفعه دلگیری؟
- تو مثل خواهر بزرگترم بودی ولی رفتب ادم حاج خانم شدی.
- خیلی کینه‌ای بابا.
- تو نامردی حالا ببینم عاشق کی شدی؟
- منم نمی‌گم بهت.
- لوس نشو یک حرفی زدی دیگه.
- بهت بگم دهنت قرصه؟
می آید توی اتاقم و روی تخت کنارم می‌نشیند: اون شب که خانواده طباطبایی اینجا بودن من خیلی از طاها خوشم اومد همون دکتره.
فکر نمی‌کردم بعد بهم خوردن نامزدیم از کسی خوشم بیاد.
- خوب مبارک باشه تو هم تحصیل کرده ای ارشد زبان انگلیسی داری عقایدتم نزدیکه بهشون.
.
آهی می‌کشد و می‌گوید: آخه خاله می‌گفت فقط از سادات عروس می‌گیرن؛ خوش به حالت ساداتی.
من فقط مادرم سید بود.
- چه عقاید کهنه ای بابا الان مهم تفاهم طرفینه نه اصل و نسب برو روی مخ خاله شاید اونم یک جوری برات جفت و جورش کرد.
- خیلی سرد شدی باهام.
- وا من؟
- اگه قبلا درباره این چیزا می‌گفتم کلی ذوق می‌کردی بغلم می‌کردی الان فقط می‌گی خب.
- اخه تو چقولی منو کردی.
- صد بار معذرت خواهی کردم، صد بار گفتم خاله یک دستی زد من چه می‌دونستم تو بی اجازه رفتی آپارتمان مامانت.
- خیلی خب حالا ادامه نده.
با بالشت می‌زند توی کمرم و می‌گوید:
- عوضیِ کینه‌ای.
بالشت پر را توی سرش می‌کوبم:
- خبرچین.
انقدر با بالشت توی سر و کله هم می‌کوبیم که کل اتاق را پر برمی‌دارد.
دل هر دوی مان از خنده ضعف می‌رود سروی خودش را روی تخت می‌اندازد منم کنارش می‌افتم.
- خیلی خوبه اینجایی ملودی خیلی خوبه‌.
- سروی تو هنوز شبا کابوس می‌بینی؟
سروی سکوت می‌کند، فقط من می‌دانستم بعد گذشت سالها هنوزم کابوس می‌بیند و گاهی بخاطر کابوس دچار حمله عصبی می‌شود.
کابوس های سروی همیشه برایم سوال بی جواب بود سروی چرا کابوس می دید؟
وقتی والدینش مردند کوچک تر از آن بود که بخاطر بیاورد، بعد شد دختر این خانواده.
باورم نمی‌شد ولی سروی همیشه از چیزی موهوم می‌ترسید.


نیران در vip به پارت 60 رسیده و دو برابر اینجا پارت داره😍
بخاطر اینکه ابتدای رمانه مبلغ عضویت ۲۰ هزار تومنه.
در ضمن با خرید عضویت این رمان یعنی نیران به صورت اشانتیول لینک رمان دژاوو که 225 پارت آماده داره هم در اختیار تون قرار میگیره😍😍😍😍
در vip میتونید رمان های قبلی من رو هم به صورت رایگان بخونید (دژاوو دشمن جون و ژوان)
چی از این بهتر با خرید رمان نیران یک رمان دیگه هم می‌خونید.

@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن
6037997490489052
حمیدی
@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن


#p29







مبینا بخاطر کلاس های بعد از ظهرش باید زود برمی‌گشت اما قول میدهد آخر هفته دوباره به دیدنم بیاید.
از چشم غره رفتن های حاج خانم متوجه می‌شوم امروز قرار است چقولی مرا پیش بابا بکند و شکایت از رفتارم و رابطه با مبینا‌...
امیدوار بودم بابا روی دنده چپ نباشد توجهی به شکوه های بی پایان مادرش نداشته باشد.
دروغ نیست اگر بگویم منتظر تماس عطا نبودم، عصر قبل از اینکه بابا بیاید پیام داد: سلام.
جواب دادم: لطفا به من پیام نده‌
- اگه انقدر جدی هستی چرا منو نذاشتی تو بلک لیستت؟
هم از روی زیادش حرص می‌خورم هم بی اختیار لبخند می‌زنم.
- من نمی‌تونم باهات رابطه ای داشته باشم.
- چرا تمایل به مردا نداری؟
سرخ و سفید می‌شوم: خیلی بی ادبی.
- واتساپ یا تلگرام داری؟
- من میگم نمی‌خوام پیامم بدی.
- ناز نکن عزیزم، اگه دوست نداشتی تا اینجا جوابم رو نمی دادی.
از این حرفش خشمگین می‌شوم و جوابش را نمی‌دهم‌.  سن و سالیم ندارد و آنقدر تند می‌رود.
با آمدن بابا موقت از فکر عطا خارج می‌شوم، نیم نگاهی نثارم می‌کند و می‌گوید: امروز کدوم دوستت اینجا بود؟
- مبینا.
- اشکال نداره
بر و بر نگاهش می‌کنم عجیب بود گیر نمی‌دهد، کلا روی مبینا خیلی حساس نبود از کلاس اول راهنمایی تا به حال نزدیک ترین دوستم بود.
- بابا
سر جایش میخکوب می‌ایستد: بگو
- می‌تونم این هفته برم دیدن مامان؟
خیلی قاطع و بی رحمانه می‌گوید: نه.
- برم خونه‌ی آقا چی با دایی ایمان.
نفسی کلافه می‌کشد: برو مامانتم خونه‌ی آقا می تونی ببینی ولی حق نداری پاتو بذاری تو آپارتمانش.
نمی‌دانم از دیدن مامان ذوق کنم یا از اینکه از ورود به آپارتمانش منع شده باشم دلگیر.
آهی می‌کشم و به سمت اتاقم می‌روم، باید به عطا فکر می‌کردم، بابا حق نداشت مرا تا این حد محدود کند.


نیران در vip به پارت 56 رسیده و دو برابر اینجا پارت داره😍
بخاطر اینکه ابتدای رمانه مبلغ عضویت ۲۰ هزار تومنه.
در ضمن با خرید عضویت این رمان یعنی نیران به صورت اشانتیول لینک رمان دژاوو که 225 پارت آماده داره هم در اختیار تون قرار میگیره😍😍😍😍
در vip میتونید رمان های قبلی من رو هم به صورت رایگان بخونید (دژاوو دشمن جون و ژوان)
چی از این بهتر با خرید رمان نیران یک رمان دیگه هم می‌خونید.

@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن
6037997490489052
حمیدی
@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن


#p28

- ولی در کل احتیاط کن دختر.
- خوشم نمیاد از دروغگویی و پنهانکاری ولی خانوادم کاری کردن که رو بیارم به این کار.
من خوانندگی یک دختر و رسیدن به آرزو هاش کجای دنیا رو تنگ می‌کنه؟ کاش یک پسر بودم مبینا.
مبینا می‌خندد و بغلم می‌کند: خب اون موقع من اول همه عاشقت میشدم.
- گمشو اون ور هوس بازو نگاه.
همان لحظه گوشی موبایلم زنگ می‌خورد، با دیدن شماره ناشناس می‌خواهم رد تماس بدهم که پشیمان می‌شوم شاید سوگند یا سوگل باشد.

به مبینا علامت می‌دهم سکوت کند، گوشی را که وصل می‌کنم صدای الو سلام مردی مرا متعجب می‌کند چه کسی بود؟!
- الو بفرمایید.
- به پیشنهادم فکر کردی دختر کوچولو.
همه تنم یخ می‌کند، عطا بود؟! شماره من را از کجا داشت؟
-ش... شماره منو از کجا آوردی؟
- از گوشی سوگند برداشتم، چرا ناراحتی؟ فکر نکنم هیچ رل و پارتنری داشته باشی درسته؟
از سرخ و سفید شدنت تو مهمونی فهمیدم.
- لطفا دیگه به من زنگ نزن.
سریع گوشی را قطع می‌کنم، همه دستانم یخ می‌زند، پسرک گستاخ پررو.
- نگو که پسر دوستتون بود.
خودم را توی آغوش مبینا رها می‌کنم: وای وای مبینا از دستش چی‌کار کنم‌.
- یعنی خیلی بدت اومده یا چی؟
- منو به شک انداخته، می‌دونی هر وقت هم سن و سالام رو میبینم با دوستاشون کافه هستن‌، خوشن می‌گردن می‌خونن دوست پسر دارن یک دنیا حسرت می‌خورم.
من دلم نمی‌خواد یک دختر بی حیا و بی قید و بند باشم فقط دلم یکم آزادی و شادی می‌خواد ولی خودت دیدی که کل دوران دبیرستان راننده سرویس داشتم، از دانشگاه رفتنم منع شدم هیچ وقت نذاشتن تنهایی برم بیرون شاید اگه گاهی با مامان یواشکی نمی‌رفتیم پارک و سینما رنگ خیابون ها یادم می‌رفت اون وقت یکی اومده دارع به احساساتم تلنگر می‌زنه داره قلقلکم می ده که یک کار دیوانه وار جدید کنم.
یک کار که ریسکش از پنهانی آواز خوندن تو اینستا هم هیجانی تره.
- اوه دختر تو پس پیش پیش قبول کردی داری براش ناز می‌کنی خوشم اومد بابا دست خوش‌.
- مسخره نکن مبینا خیلی بدمم نمیاد یک جورایی از سرکشی اونم از قوانین سفت و سخت بابا خوشم میاد.
- بپا سر پر بادت سرت رو به باد نده دختر بابای تو داداش مبین من نیست دو تا داد بزنه دست بکشه.
یادت رفته اون روز که بی اجازه زنگ آخر پیچوندیم رفتیم پارک سر خیابون دیدمون چه بلایی سرت آورد.
وای من هنوز کابوسش رو دارم.
پوزخند می‌زنم: اون آدم پای ثابت کابوس های خودمه، گاهی با خودم می‌گم آخه پدر انقدر بی رحم انقدر سنگدل؟
بابا عاشق دختراشونن، موهای دخترشون رو نوازش می‌کنن اون وقت اون...
- بسه ولش کن یادت نباید میاوردم، ملودی با خودته ببین این پسره تا چه حد جدیه اصلا قصدش واقعا دوستیه یا سرکارت گذاشته‌.
- آره خودمم همه چیز رو میسنجم بعد بهش اوکی میدم.


ممنون از استقبال گرمتون پارت ۵۵ هم در vip منتشر شد😍
با خرید vip نیران به صورت رایگان vip دژاوو و رمان ژوان و دشمن جون که از قبل در کانال ها موجوده هم در اختیارتون قرار میگیره.
مبلغ عضویت فعلا ۲۰ هزار تومن


نیران در vip به پارت ۵۳ رسیده و دو برابر اینجا پارت داره😍
بخاطر اینکه ابتدای رمانه مبلغ عضویت ۲۰ هزار تومنه.
در ضمن با خرید عضویت این رمان یعنی نیران به صورت اشانتیول لینک رمان دژاوو که ۲۰۰ پارت آماده داره هم در اختیار تون قرار میگیره😍😍😍😍
چی از این بهتر با خرید رمان نیران یک رمان دیگه هم می‌خونید.

@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن
6037997490489052
حمیدی
@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن


#p27

مبینا بخاطر ظاهر ساده و چهره معصومش تنها دوست مجازم است.
حالا حاج خانم نمی‌داند همین دختر به ظاهر معصوم چه آتیش پاره ای است.

به آشپزخانه سرک می‌کشم سروی را مشغول ورزش روی تردمیل می‌بینم.
سروی استخوان بندی درشتی داشت، با وجود رژیم های سفت و سخت و ورزش باز هم کمی تپل به نظر می رسید.
- زور نزن سروی هر کاری بکنی بازم خپلی.
- برو سر به سرم نذار مارمولک .
سروناز ۲۲ ساله بود، دو سال پیش نامزدیش با پسر یکی از تجار بهم خورد از آن روز دیگر اسم ازدواج را نیاورد.
او هم مثل من محدود بود، نوجوان که بود حاج خانم بارها بخاطر شیطنت های طبیعی به شدت تنبیهش کرده بود ولی او برخلاف من تسلیم شده و گوش به فرمان خاله‌اش بود.

دلم برای تمام دختر های این خانه می‌سوخت، از عمه ها گرفته تا سروی و من.
حالا با دیدن خانواده طباطبایی و مهر و محبت بینشان متوجه رفتار های اشتباه حاج خانم و بابا می‌شوم.
عمه فهمیه و فرزانه هم قربانی این تعصب بی جای خانواده شدند.
عمه فرزانه در ۱۵ سالگی با مردی اهل قم ازدواج کرد و از اینجا رفت عمه فهیمه هم در ۱۷ سالگی.

البته من سن و سالم خیلی کم بوو که آن دو ازدواج کردند و رفتند.

با به صدا در آمدن زنگ در خانه بالاخره از اتاقم خارج می‌شوم و به طرف در می‌‌روم.

حاج خانم زودتر از من جلوی در ایستاده بود.

- مهمونی قرار نبوده بیاد.
- دوست منه.
اخم پررنگ می‌کند: از کی اجازه گرفتی؟!
کلافه نفسی از سر حرص می‌کشم: اینجا خونه منم هست نیاز به اجازه نیست.
- بذار امیرعباس بیاد باهاش تا می‌کنم حواسش بهت باشه.
با دیدن مبینا ذوق زده به طرفش می‌دوم و هم دیگر را در آغوش می‌گیریم: چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر.
نگاهی به پشت سرم می‌اندازد: مادربزرگته؟
- خیلی رو مخه ولش کن از خودت بگو.
- گفتنیا که پیش توعه بگو ببینم از پارتی چه خبر بابت فهمید کتکت زد؟ شانس آوردم بخاطر دلدرد نتونستم بیام وگرنه مبین می‌فهمید تیکه بزرگم گوشم بود...

-بعدا ماجرای مهمونی رو میگم الان یک چیز مهمی شده دلم می‌خواد بدونی.
- چی شده دختر بگو نگرانم کردی‌.
- ببین مادر بزرگم یک دوست خانوادگی دارن خیلی هم برای خانواده اونا احترام قائلن.
- خب چیزی شده می‌خوان به زور شوهرت بدن؟
- نه اون دوست خانوادگی سه تا پسر دارن اون دو تای اولی خب خیلی مذهبی بنظر می رسیدن ولی آخریِ یکم شیطون بود‌.
اون بهم پیشنهاد دوستی داده.
- وای نگو قبول کردی؟ نکنه نقشه باشه بخوان بسنجنت.
- وا یعنی چجوری؟ مگه امتحانه؟
- مثلا بخوان ببینن تو دختر پاک و منزهی هستی یا شیطونی بعد از رو سفید شدی بیان خواستگاری.
- او نه بابا فکر نکنم مبی جون.
مبینا شانه ای بالا می‌اندازد، دختری با قد متوسط و ریز و میزه بود سفید و چشم ابرو مشکی با صورت گرد و یک عینک دور مشکی.

نیران در vip به پارت ۵۳ رسیده و دو برابر اینجا پارت داره😍
بخاطر اینکه ابتدای رمانه مبلغ عضویت ۲۰ هزار تومنه.
در ضمن با خرید عضویت این رمان یعنی نیران به صورت اشانتیول لینک رمان دژاوو که ۲۰۰ پارت آماده داره هم در اختیار تون قرار میگیره😍😍😍😍
چی از این بهتر با خرید رمان نیران یک رمان دیگه هم می‌خونید.

@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن
6037997490489052
حمیدی
@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن


نیران در vip به پارت ۵۳ رسیده و دو برابر اینجا پارت داره😍
بخاطر اینکه ابتدای رمانه مبلغ عضویت ۲۰ هزار تومنه.
در ضمن با خرید عضویت این رمان یعنی نیران به صورت اشانتیول لینک رمان دژاوو که ۲۰۰ پارت آماده داره هم در اختیار تون قرار میگیره😍😍😍😍
چی از این بهتر با خرید رمان نیران یک رمان دیگه هم می‌خونید.

@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن
6037997490489052
حمیدی
@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن


#p26


با حرص چشم غره می روم و می‌خواهم از او فاصله بگیرم که مچ دستم را می‌گیرد.
مثل برق گرفته ها وحشت زده عقب می‌روم: چی کار می‌کنی؟
- با من دوست شو خوشم اومده ازت.
- واقعا که چه طور به خودت اجازه دادی.
با چشم های اشک آلود عقب عقب می‌روم.
عطا اشاره می‌کند که با من تماس می‌گیرد و بعد خوشحال و خندان ازم فاصله می‌گیرد.
تمام طول روز خودم را درون اتاق زندانی کرده بودم، حتی دلم نمی‌رفت آهنگ بخوانم.
من تا به حال از ترس بابا و حاج خانم با هیچ پسری دوست نشده بودم.
فقط در دوران دبیرستان بود که با پسری به اسم سیاوش مدت کوتاه در حد تماس تلفنی و رفت آمد به پارک و رستوران دوست بودم و بخاطر جدایی مامان و بابا و حال بد روحیم خیلی زود با هم کات کردیم.
بدم نمی‌آمد پیشنهاد عطا را قبول کنم، اما نزدیکی خانواده هایمان بهم می‌ترساندم...
نمی‌دانستم فکرم را مشغول مامان و حرف های دیشبش درباره قاتل بودن بابا کنم یا به پیشنهاد عطا فکر کنم؟
افکارم درهم و برهم است، همان لحظه مبینا دوست دوران دبیرستانم که همین امسال هم کنکور قبول شده بود با من تماس گرفت.
- الو سلام ستاره سهیل کم پیدا شدی‌.
- به به مبی خانم از وقتی دانشگاه قبول شدی دیگه سراغی از من نمی‌گیری.
- برو بابا تو این مدت با من همش یا بی محلی کردی یا گفتی حال روحیم بده.
- مبینا من فعلا تو خونه زندانیم اجازه خروجم ندارم
مبینا با وحشت می‌گوید: هه بابات قضیه پیج اینستاگرامت رو فهمیده؟
- نه بابا اونو بفهمن که خونم حلاله، فعلا بخاطر جشن تولد بیتا زندانیم.
- الهی بگردم برات خب چی شده حالا.
- میای خونه باغ ببینمت خیلی دلم گرفته...
مبینا کمی مکث می‌کند: باشه میام، ببینم دایی ایمانت رو هم نتونستی ببینی.
- ای دختره‌ی هوس باز چی کار به ایمان داری؟
- دایی هات خیلی خوشتیپن.
- کوفت بگیردت، از ایرجم نمی گذری اون ۴۰ سالشه.
- تازه من روی باباتم کراش زدم اوف خیلی جذبه داره.
- همون بهتر تو نیای اینجا ماشالله برای خودت خونه خراب کنیا همشم روی مردای سن بالا کراش داره.
- نه خدایی من فقط یک کراش دارم اونم داییته‌.
اون روز که با هم رفتیم تیاتر اوف خیلی خوشگله.
- بسه بسه حالم بهم خورد، بیا شاید قسمت شد ببینیش.
- آخ هارتم اکلیلی شد بشین منتظرم عصر میام.

به آزادی های مبینا و بیتا غبطه می‌خوردم، مبینا آزادی زیادی داشت فقط گاهی برادرش مبین به او پیله می کرد و از ترس برادرش دور و بر دوست پسر جماعت را خط کشیده بود.
بیتا ولی فرق می‌کرد، او کاملا آزاد بود مادر و پدرش هر دو سر کار بودند و اصلا حساسیتی روی او نداشتند، هر وقت می‌خواست تولد و مهمانی و پارتی می‌گرفت و بیخیال درس شده و رفته بود دنبال کلاس های بازیگری.
مبینا روانشناسی آزاد می‌خواند اما من از طرف بابا از درس منع شدم او فقط به شرطی که حقوق بخوانم آن هم در دانشگاهی تک جنسیتی اجازه تحصیلم را داده بود که من نه آدم حقوق خواندن بودم نه رفتن به دانشگاهای تک جنسیتی برایم جذابیت داشت..


نیران در vip به پارت ۵۳ رسیده و دو برابر اینجا پارت داره😍
بخاطر اینکه ابتدای رمانه مبلغ عضویت ۲۰ هزار تومنه.
در ضمن با خرید عضویت این رمان یعنی نیران به صورت اشانتیول لینک رمان دژاوو که ۲۰۰ پارت آماده داره هم در اختیار تون قرار میگیره😍😍😍😍
چی از این بهتر با خرید رمان نیران یک رمان دیگه هم می‌خونید.

@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن
6037997490489052
حمیدی
@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن


#p25



مامان از پله ها بالا می‌رود، من هم پشت سرش
بقیه رفته بودند به اتاق هایشان خانه تاریک بود و کسی متوجه حضور من در راهرو نبود.
مامان قبل اینکه به اتاقم برود به سمت انتهای راهرو می‌رود.
صدای مکالمه عجیب مامان و بابا مرا به شدت متعجب می‌کند.
- نخوابیدی ترانه.
- برو عقب منم میرم می‌خوابم.
- نمی‌خواستم تهدیدت کنم مجبورم کردی.
مامان با طعنه می‌خندد: آره می‌شناسمت آقای دادستان نمی‌خواستی تهدیدم کنی، نمی‌خواستی به زور و اجبار باهام ازدواج کنی نمی‌خواستی باعث اون زخم بشی نمی.خواستی دستت به خون آلوده بشه.
ولی بسه من دیگه از بس شنیدم خسته شدم.
حرف های مامان درباره آلوده بودن دست بابا به خون چنان عجیب و دور از ذهن است که به شدت جا می‌خورم.
یعنی بابا کسی را کشته بود؟ او دادستان بود شاید متهمی را به ناحق محکوم کرده و باعث مرگ او شده؟
شاید هزاران شاید در ذهنم چراغ می‌زنند، چرا مامان انقدر از بابا متنفر بود؟ فقط بخاطر تعصب بابا روی ما یا چیز دیگری وسط بود!
البته به مامان حق می‌دهم در طول این ۱۸ سال زندگیم شاهد رنج هایش بودم.
گاهی بابا چنان فردی شکاک و پارانوییدی مامان را در خانه زندانی می‌کرد و حتی اجازه تماس تلفنی یا رفت آمد با دایی ایرج را هم بهش نمی‌داد.
اگر آقا پشت مامان نبود و حمایتش نمی‌کرد مامان همچنان زندانی بود.
حرف حاجی بابا پدربزرگم روی بابا خیلی نافذ است او حتی از طلاق مامان هم حمایت کرد ولی بعد از آن با مامان قهر کرد و اجازه نداد در طول این یک سال به دیدنش بیاید.
با شنیدن قدم های مامان سریع به اتاقم پناه می‌برم.
نمی دانم چرا اما فعلا ماجرا را به رویش نمی‌آورم.
می‌دانستم بگویم او حساس تر می‌شود و ممکن است به من دروغ تحویل دهد، از شنیدن دروغ بیزار بودم.ف
تا صبح در آغوشش هستم اما هر دو بیداریم ولی به روی هم نمی‌آوریم.
خیلی زود عطا و طاها پسران طباطبایی در عمارت کناری ما ساکن می‌شوند.
ته دلم دوست داشتم حاج آقای خانواده یا به قول مامان همان ریشو هم می آمد تا انتقام دروغگوییش را ازش می گرفتم.
موقع جا به جایی وسایلشان بود منم بالای درخت ایستاده و یواشکی تماشایشان می‌کردم عطا  یک تیشرت سبز و شلوار لی زاپ دار پوشیده بود و طاها یک پیراهن مردانه سفید و شلوار کتان کرم رنگ.
صدایشان را می‌شنیدم عطا به طاها می گوید: آقای دکتر شما که بری بیمارستان قرار من شب تا صبح تو این خونه باغ تنها باشم.
طاها برمی‌گردد سمتش و با حالتی تهدید آمیز می گوید: فکر نکن اومدی تهران یعنی آزادی هر غلطی بکنی.
بخوای بیراهه بری آقاجون و سید رو خبردار می‌کنم به حسابت برسن.
عطا دستش را تسلیم وار بالا می‌آورد: اوکی بابا دکی چرا جوش میاری میگم اینجا از بس بزرگه خوفه خونه بغلیم که بدتر آدم می‌ترسه.
- آدم باش عطا همین.
با دور برادرش گوشی موبایل در کمال تعجب میبینم سیگار در می‌آورد‌.
بعد از چند لحظه طرف دیوار باغ میآید و باصدایی بلند می‌‌گوید: میمون درختی دیدم اون بالایی.
با ترس پایین می‌پرم: سلام.
- برو خونه‌تون به کسیم نگو چی دستم دیدی وگرنه منم لو میدم بالای درخت چش چرون می‌کنی.
- من چشم چرونی نکردم.
- پس عاشق جمال منی یا فضول محل.


نیران در vip به پارت ۵۲ رسیده و دو برابر اینجا پارت داره😍
بخاطر اینکه ابتدای رمانه مبلغ عضویت ۲۰ هزار تومنه.
در ضمن با خرید عضویت این رمان یعنی نیران به صورت اشانتیول لینک رمان دژاوو که ۲۰۰ پارت آماده داره هم در اختیار تون قرار میگیره😍😍😍😍
چی از این بهتر با خرید رمان نیران یک رمان دیگه هم می‌خونید.

@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن
6037997490489052
حمیدی
@fatima_nini
ارسال لینک در کوتاه ترین زمان ممکن


پارت ۲۴ تقدیم نگاه زیباتون😍🌸


#p24


در تمام طول مدت مهمانی از شام گرفته تا پذیرایی بعد از شام متوجه نگاه های گاه و بی گاه عطا روی خودم هستم.
دلم نمی‌خواست حالا وارد رابطه احساسی بشوم، نه حالا که یک هدف بزرگ داشتم.
عطا را نادیده می گرفتم تا پایان مهمانی اتفاق خاصی نیافت و صحبتی بین خانواده ها نبود.
ساعت ۱۱ شب بود که حاج آقا پیشنهاد رفتن می‌دهد...
قبل رفتن سوگند ازم می‌خواهد شماره بگیرد تا با هم در ارتباط باشیم.
اینطور که گفته بودند، سوگند دانشجوی حقوق و سوگل روانشناسی می‌خواند.
با دو دلی شماره‌ام را به دخترا می‌دهم بعد از خداحافظی غر زدن های حاج خانم شروع می‌شود.
درباره تیپ سوگل و عطا که اصلا با خانواده سرشناس طباطبایی همخوانی نداشت.
بی حوصله از زیاده گویی های حاج خانم، کنار مامان که دارد آماده رفتن می‌شود می‌نشینم: مامان نمیشه امشب بمونی.
- نه عزیز دلم نگران بودم امشب اینا برای خواستگاری از تو نقشه داشته باشن که خب حرفی جلوی من زده نشد.
نگاهم به سروناز می‌افتد که در عالم خودش بود و از بعد رفتن مهمان ها حرفی نزده بود.
پف می‌کشم، مثلا من را برای کدام پسرشان خواستگاری کنن اون دکتر از دماغ فیل افتاده که زیادی بزرگ تر از من بود ۱۵ سال از من بزرگتر بود.
پسر دومی شان هم حاج آقا بود و زن همتیپ خودش را می‌خواست می‌ماند عطا که بنظر پسر شیطانی بود از آن دست پسرانی که چندتا چندتا دوست دختر دارند از متلک های سوگند مشخص بود.
- نگران نباش هیچ کدوم پسراش سنشون به من نمی‌خورد.
با حرفی که مامان می‌زند کمی جا می‌خوردم.
- اون ریشوعه نگاهش روی تو بود، با پدرتم خیلی جیک تو جیک بود حس بدی بهم می داد.
- نه بابا اون پسره اصلا به من نمی‌خورد. تازه دیروز جلوش یک گندی زدم و آواز خوندم فکر نکنم اصلا قبول کنه من رو نگرانی رو از خودت دور کن باشه.
- خدا کنه هر چی تو بگی باشه.
- داری کجا میری.
مامان می‌ایستد، امیرعباس با اخم و دست به سینه بالای سر ماست: کجا میری ترانه خانم ساعت ۱۲ شبه.
- ماشین آوردم می‌رم آپارتمانم.
- امشب اینجا بمون خطرناکه.
- امکان نداره بمونم...
مامان خداحافظی سر سری با من می‌کند و با قدم هایی بلند به سمت در می‌رود.
به حیاط که می‌رسد از پشت پنجره می‌بینم بابا بازویش را گرفته و زیر گوشش حرفی می‌زند.
دستان مامان شل می‌شود، بابا همین طور که بازویش را گرفته او را با خشم به سمت پذیرایی می‌کشد.
- امشب رو می‌مونی برو تو اتاق ملودی بخواد.
یعنی بابا چی زیر گوش مامان پچ پچ کرد که مامان اینطور وحشت زده بود؟
مامان بر می‌گردد ولی رنگ به چهره ندارد، از نگاهش وحشت می‌بارد.
دلم نمی‌خواست اینطور درمانده ببینمش. دستش را می‌گیرم: چی شده؟
خیلی بی احساس و سرد می‌گوید: هیچی نشده.


#p23


بنظر پسر خوبی است نه نگاه شیطنت بارش حس بدی دارد نه آن لبخند کنج لبش.
- سلام منم ملودیم.
پشت سرش را می‌خاراند: ملودی چی هستی؟ شاد یا غمگین.
لبخندی خجول می‌زنم سوگند گوش برادرش را می‌پیچاند: اذیت نکن عطا خان.
- من نوازنده بخاطر همین توجهم به اسمت جلب شد.
چشم هایم درشت می‌شود؛ چه خانواده عجیبی یک برادر روحانی و مذهبی یکی نوازنده یکی هم پزشک یعنی با هم مشکلی نداشتند.
- ملودی خانم اگه مزاحم نیستم اینجا بشینم
لبخندی خجول می‌زنم و می‌گویم: بفرمایید هرجا راحتید.
فکرش را نمی‌کردم اما خیلی زود سوگند و سوگل و البته عطا شروع می‌کنند به شوخی و خنده و من کنارشان اصلا حس بدی ندارم.
عطا پسر شیطانی بود، سوگند چند باری با طعنه به برادرش گوشزد کرد که نباید پا را از حریمش فرا تر بگذارد.
سوگند می‌گوید: تو تک بچه ای ملودی؟
- آره
- خیلی سخته نه؟ من عاشق سوگل و برادرامم.
عطا: ایشالله چند مدت دیگه عمه میشی این خوشبختی ازت گرفته میشه.
سوگل: اگه تو عمه نکنی ما رو آقا طاها حالا حالا ور دل خودمونه.
- راسته آقا طاها چند سالشه‌
عطا جوابم را می‌دهد: طاها ۳۳ سالشه صدرا هم ۲۹ سالشه این دو تا قلا ۲۲ منم ۲۰.
راستی ملودی خانم شما سینگلی؟
سوگند چشم غره ای جانانه نثار عطا می‌کند: هوی بچه حواست باشه ملودی جون نوه بهترین دوست مامانه اگه بخوای اذیتش کنی با مامان خانم طرفی.
نگاهم را می‌دزدم و عطا لبخندی شیطنت آمیز میزند سپس دور از چشم دو خواهرش با انگشتش را روی گوشش می‌گذارد و علامت می‌دهد که زنگم می‌زند.
سوگند: خیلی باغتون با صفاست
سوگل: باید به داداش صدرا بگیم باغ ما رو هم شبیه اینجا بهش برسه گل و بوته های اونجا همه بهم ریخته.
- شما می‌خواید تهران بمونید؟
- داداش طاها برای تخصصش میمونه یک مدت قراره مامان عطام بمونن که تنها نباشه بعد جاگیر شد برن ولی صدرا و ماها میریم.
سوگل: خب من حوصلم سر رفته چه طوره بریم تو باغ بگردیم.


#p22



سوگل خیلی از اتاقم خوشش می آید و با حرفی که میزند باعث می‌شود کمی احتیاط کنم: اتاقت خیلی قشنگه بک گراندش خیلی آشناست.
سوگند هم با لبخندی ملیح حرف خواهرش را تصدیق می‌کند: آره بنظر منم خیلی  زیباست.
سلیقه چیدن اتاقم کار مامان بود، یک اتاق با دیوار های صورتی خیلی ملایم و نورپردازی آبی کمرنگ و چند قاب عکس از نوت های موسیقی.
یک تابلوی از نیم رخم هم روی دیوار بود که هر وقت از خودم کلیپ ضبط می‌کردم قسمتی از آن مشخص بود.
- من و سوگند با اینکه اتاق خالی تو خونه بود هر دو توی یک اتاقیم.
- ما خیلی بهم وابسته ایم.
سعی کردم کمی سر در از زندگیشان در بیاورم: چجوری یکی چادری اون یکی مانتویی پدر و مادرتون سخت نمی‌گیرن.
سوگند می‌گوید: مامان خیلی دوست داشت ما چادری باشیم.
سوگل در ادامه می‌گوید: ولی حاجی بابا اجازه داد پوشش ما اختیاری باشه.
- پس خانواده سخت گیری ندارید.
سوگل با چشم های چلچراغ شده دستش را بهم گره می‌زند و ذوق می‌کند: نه قربون حاجی بابام بشم یک تیکه جواهره.
اشکالی ندارد اگر دلم از حسرت مچاله شود و بشکند و هزار تکه شود بعد خورده شیشه هایش چشمم را بسوزاند.
به سختی جلوی ریزش اشک هایم را می‌گیرم و نگاهم را می دزدم که پی به حال خرابم نبرند.
پدر سوگل به او آزادی در انتخاب پوشش و زندگی را داده بود آن وقت پدر من!
سوگل ادامه می‌دهد: البته ماهم سوء استفاده نمی‌کنیم‌.
سوگند: بابا کلا خیلی مهربونه، مثلا خیلی دلش می‌خواست داداش طاها روحانی بشه اما داداش دکتر شد.
سوگل: برعکس داداش صدرا اون راه بابا رو پیش گرفت رشته فقه و حقوق خوند.
سوگند: من اگه تو خونه از یک نفر حساب ببرم سید صدراست.
با یادآوری گندی که مقابل سید صدرا زدم لبم را می‌گزم خدا کند راپورت آواز خواندنم را به بابا ندهد.
- صدرای ما درس فقه و حقوق خونده.
یک سالی هم میشه قاضی شده در کنارشم مداحه البته نه به عنوان شغل بلکه دلی این کارو می‌کنه
- اوه پس خیلی معتقد و متعصبه.
- خب ولی هیچ وقت به ما آزاری نرسونده فقط یکم زیادی غیرتیه یعنی می‌دونی قبل از اینکه وارد این جریانات هم بشه اینطوری بود ذاتا.
- اون پسر جوان تره چی اونم برادرتونه؟
قبل اینکه حرفی بزنم تقه‌ای به در می‌خورد اما برخلاف انتظارم نه مامان است نه حاج خانم.
بلکه همان پسر جوان است، که مادرش عطا خطابش کرد.
- سلام خانما می‌تونم بیام تو.
سوگل: نخودی دمش به ما وصله بیا تو ببینم‌.
- سلام علیکم و الرحمه الله.
اولین بار است یک پسر اجازه دارد اینطور پا به اتاقم بگذارد.
می‌خورد حدودا هم سن و سال خودم باشد، ۱۸ ۱۹ ساله نسبتا بور است با چشم های سبز شبیه برادر های بزرگترش نیست آنها چشم ابرو مشکی بودند.

- من عطام برادر کوچیکه اینا ته تغاری خانواده.


#p21

انیس خانم دختر ها را سوگل و سوگند معرفی می‌کند.
سوگل یک دختر مانتویی با موهای چتری و ظاهری شیک و امروزی است و سوگند چادر ملی و روسری لبنانی به سر دارد.
سوگند همان دختری است که در مراسم دیروز دیده بودمش.
برایم اینکه دختر های خانواده انقدر در انتخاب و پوشش آزادن عجیب است‌.
بعد نوبت پسر بزرگ خانواده است سید طاها که بهش می‌خورد سی ساله باشد محجوب جدی و اخمو است، مادر همان ابتدای راه او را دکتر خانواده معرفی می‌کند.
کت و شلوار کرم پوشیده و ته ریش دارد درست استایل یک پزشک را دارد.
بعد مراسم معارفه و تعارف های معمول همه به پذیرایی می‌روند.
کسی مامان را معرفی نمی‌کند و انیس خانم که نمی‌داند او کیست با سلامی خشک و خالی از کنارش رد می‌شود.
حاج خانم می‌پرسد: پس سید صدرا کو نور چشمی رو نیاوردید؟
انیس خانم در حین نشستن روی مبل می‌گوید: صدرا رفت ماشین رو پارک کنه خونه باغ بعد بیاد.
بعد از دقایقی در را می‌زنند، صدای سلام رسا و بلندش توجه همه را جلب می کنند همه به احترامش می‌ایستند، ولی من در همان جا که بودم خشکم می‌زند‌.
خودش بود همان مرد که دیروز دیده بودم، حدس می‌زدم باغبان نباشد پس صدرا خان تعریفی همین بود.
ریش هایش نسبت به دیروز مرتب تر بود ولی باز هم پر و بلند بود، موهای مرتب و رو به بالا شانه شده چشم های عمیق و قهوه ای با قدی به بلندی قد بابا.

ازهمان دم در می‌توانم لبخند محو و تمسخر آمیزش را حس کنم.
با قدم هایی محکم جلو می‌آید با بابا دست می‌دهد و سپس رو به مامان می‌کند: سلام خانم.
نگاهش که به من می‌افتد لبخندش کش می‌آید و با حالت تمسخر گونه و زیر لب می گوید: خانم هنرمند چه طوره!
حاج خانم با چاپلوسی و تملق می‌گوید: به به هزار ماشاالله هزار الله اکبر آقاسید چه قد و بالایی دارن.
- امسال به عنوان قاضی پذیرفته شدن چند سال تلاش کرد و درس خوند بالاخره به هدفش رسید.
چشم های حاج خانم می‌درخشد، مامان هم پشت چشم نازک می‌کند.
برخلاف حاج خانم انیس آدم خوش خنده ای هست با لبخندی می‌گوید: خب خب بسه انقدر تعریف این پسر رو کردم می ترسم بگید پسر ندیدست شده حکایت اون خانم سوسکه که قربون دست و پای بلوری بچش می رفت تو بگو احترام جون بچه ها چی کار می‌کنن.
فرزانه خانم از قم نیامد؟ سروی رو شوهر ندادی.
حاج خانم و انیس گرم گفتگو می‌شوند.
مرد ها هم صحبت کار و بالا رفتن قیمت ها را می‌کنند.
مامان در سکوت مشغول ور رفتن با تلفن همراهش است و در بحث های خانم ها دخالتی ندارد‌.
حوصله ام به شدت سر رفته یکی از دو قلو ها که با فاصله کمی از من نشسته‌ سرش را جلو می‌آورد: اسمت مولود بود درسته؟
اخم می‌کنم و می‌گویم: من ملودیم.
- خوشبختم منم سوگلم این عتیقم خواهرم سوگنده.
اخلاقشم مثل اسمش گنده‌.
سوگند نیشگون از بازوی سوگل می‌گیرد: ای ای چی پشت من غیبت می‌کنی سوگلی ناصرالدین شاه.
از صمیمیتشان ابتدا جا می‌خورم اما کم کم خوشم می‌آید.
سوگند: ملودی جان اگه مایلی ما دخترا بریم اتاق که راحت باشیم.
دلم می‌خواهد کنار مامان باشم کاش مهمان ها نبودند و تمام مدت من و او تنها باهم بودیم و درد دل می‌کردیم.
اما سوگل قل دیگر فرصت نمی‌دهد و بازویم را می‌گیرد: بدو دیگه دختر نترس مامانت تموم نمیشه فرصت زیاده.
او چه می‌دانست فرصت بین من و مادرم کم است؟!
به اجبار همراهشان می‌روم کمی از صمیمیتشان خوشم آمده بود معلوم بود از آن دست خانواده های مغرور و از دماغ فیل افتاده نیستند‌.


#p21


ملودی"


باورم نمی‌شود اما بابا کوتاه آمده بود و مامان هم فعلا آتش بس داده بود.

سال پیش که مامان بالاخره موفق شد بعد از بابا طلاق بگیرد در دلم هزاران بار افسوس خوردم اما هیچ وقت آنقدر خودخواه نبودم که مانع رفتنش بشوم.
خودم شاهد زجر هایش در این خانواده بودم، حاج خانم و طعنه و توهین هایش و بابا و مالکیت و تعصبات کور کورانه اش از این خانه برایش قفس ساخته بودند.

یک کت و دامن شتری رنگ پوشیدم و شال بلند چروکی روی سرم می‌اندازم، حوصله شنیدن طعنه ندارم برای همین آرایش نمی‌کنم.

مامانم رفته بود لباس بپوشد برمی گردم و با دیدنش چشم هایم برق می زند مثل همیشه ساده و شیک.

یک شومیز شاین دار ساده مشکی و شال تور همرنگش سرخی رژ لبش در آن سیاهی محض خودنمایی می کند.
- مامان چقدر خوشگل شدی.
- خودتو توی آینه ندیدی.،
بابا لحظاتی بعد می آید یک کت نوک مدادی با شلوار همجنسش پوشیده.
با دیدن مامان اول مات و مبهوت می‌شود سپس اخم می‌کند: کاش ...
اما ادامه حرفش را نمی‌زند.

مامان دستم را می‌گیرد، نگاهم به دستان کشیده و ناخن های بلند سرخ رنگش گره می‌خورد، دستان زیبای یک نوازنده را داشت.

با هم از پله ها پایین می رویم، حاج خانم هم آماده شده بود مثل همیشه یک مانتوی بلند عبایی پوشیده و شالش را محکم دور سرش پیچیده بود.
سروناز هم مانند من آماده شده بود، سروناز دختر خوبی بود در دنیای کتاب و آشپزی غرق بود و آزارش به کسی نمی رسید.
با دیدنم لبخندی گل و گشاد می‌زند: ماشالله ملودی کپی مامانت شدی انگار دو قلو هستید فقط چشمات به داداش امیرعباس رفته.
حاج خانم به هر دوی ما چشم غره می رود.
با به صدا در آمدن زنگ در خانه لحظه ای سکوت می‌کنیم مشتی باغبان در را باز می‌کند و بابا و حاج خانم به استقبال می روند.

صدای سلام و احوالپرسی بلند می‌شود، اول صدایی بم و مسن می‌آید که احتمالا سید طاهر پدر خانواده بود سپس صدای ظریف چند دختر و پسر.

هیئتی به راه انداخته بودند، زن مسن همراهشان هم با لحجه مشهدی با بابا احوالپرسی کرد و بابا احوال عمه فهمیه را از آنها گرفت‌.
دقایقی بعد ما با خانواده طباطبایی و نواب مواجه شدیم.
زن میانسال چادری همسن حاج خانم جلو می‌آید: سلام دخترم من انیسم تو باید ملودی باشی.
حاج خانم با لبخندی مصنوعی می‌گوید: نوه‌ام ملودیه انیس جون اینم دختر حاج نواب خدا بیامرزه که همسایه ما بود‌.
رو به مرد مسن که ریش و سیبل یک دست سفید دارد می‌کند: سید طاهر همسر انیس خانم.
بعد پسر نوجوانی که ظاهری امروزی دارد را نشان می دهد: سید عطا پسر کوچیکم احترام جون (حاج خانم).

حاج خانم هم سروناز را نشان می‌دهد: سروی دختر خواهر خدابیامرزم رو که یادته‌.
انیس خانم با چهره ای ناراحت با سروناز رو بوسی می‌کند: خدا مادرت رو بیامرز دخترم.
انیس خانم دو دختر جوان را نشان می‌دهد، دختر ها درست شبیه هم هستند حدسش سخت نیست که دو قلو باشند.

20 last posts shown.

7 674

subscribers
Channel statistics