•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت1
چقدر شلوغ بود؛ همهمه ای از صداهای مختلف؛ زن و مرد ؛گریه و خنده؛ زبان های گوناگون؛ همه حرکت میکردن،رو به جلو. و در انتهای مسیر، کوهی از نور میدرخشید؛ انگار جاذبه ای داشت که من رو به جلو میکشید.من و همه رو .
بعضی پا برهنه بودند.بعضی نوحه میخواندن. عده ای پذیرایی میکردن...
محشری برپا شده بود. انگار؛ هوا گرم بود اما گرمایی گوارا. انگار لذتی غریب تورو به جلو میکشید. در عین سختی دلنشین بود.چشم چرخوندم.پیدایش نمیکردم؛ تا لحظه ای پیش کنارم بود.
کی بود?نمیدونم. فقط میدونم که بودنش ارامشی داشت؛ فقط یک لحظه دستش رو رها کردم و در این جمعیت گمش کردم.
صدایی شنیدم،چرخیدم.خودش بود، پشت به من ایستاده بود و داشت با مردی که دشداشه به تن داشت حرف میزد. حرفهاشون رو نمیفهمیدم،به زبان خودش نبود.
اون میان فقط کلمه ای رو شنیدم.آب. لبخندی زدم،پس رفته بود برام آب بیاره.جلو رفتم و از پشت دست روی شونش گذاشتم.
-اینجایی?فک کردم گمت کردم
همین که خواستم ببینمش صدای دلنشین اذان شنیدم .
-زهرا جان مادر?پاشو دخترم...پاشو اذانه عزیزم
چشم باز کردم. صورت محوی روبروم بود. چند باری پلک زدم تا تصویر شفاف شد. لبخندی زدم:
-ممنون مامان،بیدارم
مادر هم لبخندی زد و رفت.
کش و قوسی اومدم ،دستم رو زیر سرم گذاشتم. عجب خوابی بودحتی مرورش شیرینه .لبخندی زدم. با خودم گفتم:
- خب زهرا خانم،دیگه چی؟دست رو شونه پسر مردم میذاری دیگه!
خندیدم دوباره کش و قوسی امدم و پتو را کنار زدم.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت1
چقدر شلوغ بود؛ همهمه ای از صداهای مختلف؛ زن و مرد ؛گریه و خنده؛ زبان های گوناگون؛ همه حرکت میکردن،رو به جلو. و در انتهای مسیر، کوهی از نور میدرخشید؛ انگار جاذبه ای داشت که من رو به جلو میکشید.من و همه رو .
بعضی پا برهنه بودند.بعضی نوحه میخواندن. عده ای پذیرایی میکردن...
محشری برپا شده بود. انگار؛ هوا گرم بود اما گرمایی گوارا. انگار لذتی غریب تورو به جلو میکشید. در عین سختی دلنشین بود.چشم چرخوندم.پیدایش نمیکردم؛ تا لحظه ای پیش کنارم بود.
کی بود?نمیدونم. فقط میدونم که بودنش ارامشی داشت؛ فقط یک لحظه دستش رو رها کردم و در این جمعیت گمش کردم.
صدایی شنیدم،چرخیدم.خودش بود، پشت به من ایستاده بود و داشت با مردی که دشداشه به تن داشت حرف میزد. حرفهاشون رو نمیفهمیدم،به زبان خودش نبود.
اون میان فقط کلمه ای رو شنیدم.آب. لبخندی زدم،پس رفته بود برام آب بیاره.جلو رفتم و از پشت دست روی شونش گذاشتم.
-اینجایی?فک کردم گمت کردم
همین که خواستم ببینمش صدای دلنشین اذان شنیدم .
-زهرا جان مادر?پاشو دخترم...پاشو اذانه عزیزم
چشم باز کردم. صورت محوی روبروم بود. چند باری پلک زدم تا تصویر شفاف شد. لبخندی زدم:
-ممنون مامان،بیدارم
مادر هم لبخندی زد و رفت.
کش و قوسی اومدم ،دستم رو زیر سرم گذاشتم. عجب خوابی بودحتی مرورش شیرینه .لبخندی زدم. با خودم گفتم:
- خب زهرا خانم،دیگه چی؟دست رو شونه پسر مردم میذاری دیگه!
خندیدم دوباره کش و قوسی امدم و پتو را کنار زدم.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞