•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت51
همه با تعجب نگاه کردیم، مامان گفت:
- حمید چرا یهو اینجوری کرد.
خانم جون رفتن حمید رو با چشم دنبال کرد احتمالا فهمید چرا یهو حالش گرفته شد. ولی چیزی نگفت.
با رفتنش اشتهام کور شد. دلم نمی خواست ناراحت بشه. توفکر بودم که مامان گفت:
- توچرا نمیخوری زهرا؟ بیرون چیزی خوردی؟
- نه مامان، چیزی نخوردم، زیاد اشتها ندارم. میذارم یخچال بعدا گشنه م شد می خورم.
بابا بدون اینکه حرفی بزنه غذاش رو تموم کرد و الهی شکر گفت.
- خانم ناراحت نشو حتما میل نداشته.دست شمام درد نکنه، خیلی خوشمزه بود.
- نوش جونتون.
مامان بشقاب بابا رو گرفت و پرسید
- حالا پروانه خانم و همسرش راضیه با این ازدواج؟
- مثل اینکه خانوادشون رو میشناسن. ولی فکر کنم سحر راضی نیس. این شب جمعه میخوان بیان خواستگاری...پسره نظامیه. خانواده پسره از سحر خیلی خوششون اومده .
مامان همزمان که ظرف هارو جمع می کرد گفت:
- ان شاالله خوشبخت بشه. دختر خیلی خوبیه.
به کمک مامان ظرفا رو جمع کردم گذاشتم سینک..
کارام که تموم شد،به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. چند دقیقه بعد تقه ای به در خورد
- زهرا میتونم بیام تو؟
صدای حمید بود. از جام بلند شدم.
- بیا تو داداش.
در رو باز کرد اومد تو. چشم هاش قرمز شده بود. میدونم به سحر علاقه داره. خودمو به بی خبری زدم و گفتم:
-کاری داشتی ؟
اومدکنارم روی تخت نشست. نگاهی به قیافه پریشونش کردم. حالم خراب شد، یاد خودم افتادم.
- چیزی شده؟ چرا یهو از وسط سفره بلند شدی و غذاتو نخوردی؟
دستاش رو لای موهاش برد و آرنجشو روی زانوهاش گذاشت ...معلوم بود خیلی ناراحته سرشو بلند کرد و به حالت عجز گفت:
- مگه میشه خواهری از حال دل برادرش خبر نداشته باشه ؟پس موقع خداخداحافظی با سحر به خاطر همین میخواست دعاش کنی؟ زهرا...جواب سحر چیه؟
طاقت دیدن این حالشو نداشتم دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- اره از حال دلت خبر دارم . یادته اون روز خونه خانم جون گفتم اینقدر صبر کن که مرغ از قفس بپره؟ منظورم سحر بود. چرا زودتر نگفتی بهم که با مامان حرف بزنم؟
- زهرا اینو به کسی نگفتم ...تو اولین نفری هستی که میگم من دوساله که دلم پیش سحره...تقصیر خودم شد باید زودتر میگفتم فقط....فقط بگو جواب سحر چیه؟
- نمیدونم ولی خانواده ش که خوششون اومده.
- چرا طفره میری زهرا...میخوام بدونم سحر جوابش مـ...مث...
کلافه شد ونتونست بقیه حرفش رو بزنه.
از روی تختم بلند شد و شروع به قدم زد کرد
- خودم فهمیده بودم داداش.نگران نباش، با مامان حرف میزنم.هنوز تا شب جمعه چند روز مونده. درضمن جواب سحرم فکر کنم منفیه!
تااینو شنید انگار امیدوار شد.اومد جلوم نشست دستام رو گرفت و گفت :
- زهرا تو با سحر دوستی نذار ازدستم بره. من تواین دوسال شب و روز بافکر سحر سپری کردم. خجالت میکشیدم به مامان بگم. میشه ازش بپرسی جه جوابی میخواد بده؟
لبخندی از سر ذوق زدم گفتم
- دورت بگردم که اینقدر بی تابی الان که نمیتونم. بذار فردا صبح میرم خونشون ببینم اوضاع چطوره از زیر زبونش میکشم ...بالاخره به داداش که بیشتر ندارم
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞