#پارت622
من بیرون اشپزخونه بودم که صدای شکستن رو
شنیدم...
خدایش هم همینطور بود دیگه...همین که اومدم بیرون
صدای شکستن اومد..
هانی به نگاه به من انداخت و
سریع رفت توی اشپزخونه...خانم بزرگ هم پشت سرش رفت و
منم با قدمهای ارومی
پشتشون رفتم تو اشپزخونه...
سعی کردم به صورتم نقاب بی تفاوتی بزنم..تا حدودی هم موفق شده بودم.
پدرام روی صندلی نشسته بود و دستاشو گذاشته بود روی میز و
اخماش هم حسابی تو هم بود...هانی کنارش
ایستاده بود و خانم بزرگ هم کنار من توی درگاه اشپزخونه وایساده بود...
من بیرون اشپزخونه بودم که صدای شکستن رو
شنیدم...
خدایش هم همینطور بود دیگه...همین که اومدم بیرون
صدای شکستن اومد..
هانی به نگاه به من انداخت و
سریع رفت توی اشپزخونه...خانم بزرگ هم پشت سرش رفت و
منم با قدمهای ارومی
پشتشون رفتم تو اشپزخونه...
سعی کردم به صورتم نقاب بی تفاوتی بزنم..تا حدودی هم موفق شده بودم.
پدرام روی صندلی نشسته بود و دستاشو گذاشته بود روی میز و
اخماش هم حسابی تو هم بود...هانی کنارش
ایستاده بود و خانم بزرگ هم کنار من توی درگاه اشپزخونه وایساده بود...