دکتر انوشه(قلب بیتابم)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


***بسم الله الرحمن الرحیم***🕊
کانال هواداران دکتر انوشه در پیامرسان تلگرام📒
#دکتر_سید_محمود_انوشه
.
.
تبلیغات 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEFP0R4r8tyV-vd3g
.

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


#پارت625



قلبم تند تند میزد ولی اینبار از ترس بود نه چیز دیگه...


داد زد:به من میخندی؟..اره؟...داری منو مسخره می کنی؟...


پشت خانم بزرگ سنگر گرفته بودم..هانی هم از پشت پدرام رو چسبیده بود...


هانی :اروم باش پدرام..چه مرگت شد یهو؟..


پدرام با حرص لباشو به هم می فشرد...


خانم بزرگ برگشت و نگام کرد بعد رو به پدرام گفت:چت شده تو پدرام؟..


جواب منو که ندادی حالا داری الکی می پری به این دختر؟...


طفلک چه گناهی کرده که داری اینجوری باهاش حرف می زنی؟..


پدرام به طرفم خیز برداشت ولی هانی سفت نگهش داشت...


پدرام با حرص داد زد: این طفلکه؟..این؟..این که یه زبون داره


6 متر از قدش دراز تر ...نبودید ببینید چیا به من می گفت...


تازه میگید دارم الکی بهش می پرم؟

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت624



حرص خوردنش لذت میبردم...نمی دونم چرا لابد دیوونه شده


بودم ولی دست خودم نبود وقتی می دیدم به تموم حرکات و رفتارام


عکس العمل نشون میده دوست داشتم مرتب حرصش بدم..


اونم کم منو اذیت نکرده بود...مرتب بهم می گفت دختر فراری


و اون بار هم که بهم تهمت هرزگی
زده بود..شاید از ته دلش اینا رو نگفته باشه


ولی به هر حال منظورش من بودم و این حرفا رو به من زده بود...


خانم بزرگ متوجه لبخندم نشد ولی هانی که کنار پدرام ایستاده


بود لبخندمو دید .. واسه ی همین با تعجب نگام کرد...


اما پدراااااااام...تا لبخندمو دید همچین از جاش پرید


که من با ترس 10 متر عقب تر پریدم..وای خیلی ترسیده
بودم..


اخه هم حالتش بیش از حد عصبی بود و هم اینکه به خاطر


حرکت غیرمنتظره اش هول کرده بودم..


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت623


روی زمین رو نگاه کردم..کف سرامیک های اشپزخونه پر از شیشه خورده بود...


گلدون رو زده بود شکونده
بود...گلای گلدون هم هر کدوم یه طرف افتاده بودن...


خانم بزرگ با تعجب یه نگاه به سرامیک ها انداخت


و رو به پدرام گفت:اینجا چه خبره پدرام؟..

چرا زدی گلدون رو شکوندی؟...
پدرام سرشو بلند کرد


ونگاه کلافه ای به خانم بزرگ انداخت و خواست حرف بزنه


که نگاش به من افتاد...پشت
خانم بزرگ وایسادم و با شیطنت لبخند زدم...

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت622


من بیرون اشپزخونه بودم که صدای شکستن رو
شنیدم...


خدایش هم همینطور بود دیگه...همین که اومدم بیرون


صدای شکستن اومد..
هانی به نگاه به من انداخت و


سریع رفت توی اشپزخونه...خانم بزرگ هم پشت سرش رفت و


منم با قدمهای ارومی
پشتشون رفتم تو اشپزخونه...


سعی کردم به صورتم نقاب بی تفاوتی بزنم..تا حدودی هم موفق شده بودم.


پدرام روی صندلی نشسته بود و دستاشو گذاشته بود روی میز و


اخماش هم حسابی تو هم بود...هانی کنارش


ایستاده بود و خانم بزرگ هم کنار من توی درگاه اشپزخونه وایساده بود...


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت621


بخور نوش جونت..
نگام سرد بود و بی تفاوت..


لحنم هم جدی و خشک...گفتم:اونش هم به تو


ربطی نداره جناب...راستی یه
چیزی...بهتره کمتر حرص بخوری


اخه این هم واسه قلبت خوب نیست..ابرومو انداختم باال و


سریع از اشپزخونه اومدم بیرون...
ولی همین که اومدم


بیرون..صدای شکستن یه چیزی اومد...اوه اوه فکرکنم زد


گلدونه روی میزو شکوند...
هانی و خانم بزرگ ازسالن اومدن بیرون ...


خانم بزرگ نگام کرد و با ترس گفت:چی بود توتیا؟


..صدای شکستن اومد...
خودم هم هول کرده بودم


ولی سعی کردم به روم نیارم : نمی دونم...


#پارت620



انگار خشک شده بود..همونطور مات و مبهوت نگام می کرد...


به قلبش اشاره کردم و گفتم:اخه اگه زیادی جو بگیردت


واسه اینجات خوب نیست..ممکنه کار دستت بده..


از کنارش رد شدم و خواستم از در اشپزخونه برم بیرون


که صداش میخکوبم کرد..صداش فوق العاده عصبانی


بود..اوه اوه انگار بدجور قاطی کرد..ولی بازم حقته...


با صدای نسبتا بلندی گفت :به چه جراتی با من اینطور صحبت می کنی؟..


هه البته از یه دختر فراری بیش از این هم نمیشه توقع داشت..


اوهو..پس میخوای حرص منو در بیاری؟ولی کور خوندی...


برگشتم و بهش نگاه کردم...صورتش از عصبانیت سرخ


شده بود...ای جان چه حرصی هم می خوره..


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت619



لباشو با حرص جمع کرد و انگشتشو گرفت


جلوم : ببین بهتره انقدر زود جو نگیردت...


من از اون سوالم هیچ منظور
خاصی نداشتم..


با بی تفاوتی شونهمو انداختم بالا و گفتم:من هم به منظور برداشت


نکردم...اتفاقا اونی که این وسط جوگیر شده


شمایی نه من...پس لطفا شما دور ور ندار...


مات نگام کرد..ظاهرا هیچ توقع نداشت این حرفا رو از من بشنوه..


هه..پس اینو بگیر تا حسابی حالت جا بیاد پدرام خان...


همونطور مات نگام میکرد...لبخند زدم و با لحن حرص دراری


گفتم: اینو هم بهت بگم که طرز لباس پوشیدنم


به خودم مربوطه نه شما... پس لطفا از این به بعد توی کارای من


دخالت نکن و سعی کن انقدر هم زود جو گیر


نشی...میدونی چرا؟...


❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت618


حالت صورتش پر از تعجب شد..تابلو بود


که انتظار چنین جوابی رو از طرف من نداشته...


با تعجب گفت:چی؟..
من هم با همون


لحن گفتم:میگم اگر فضولی بگو تا دلیلشو برات توضیح بدم..


اگر هم نه که پس به خودم مربوطه نه شما...


نگاش هم متعجب بود هم گنگ و سرگردون..ولی یه دفعه اخماشو کرد


تو هم و با حرص گفت:اولا نخیر فضول نیستم..


دوما اگر تو این کار دخالتی می کنم فقط به خاطر اینه که...اینه که...


ساکت شد...انگار دنبال یه کلمه ی مناسب می گشت...


ابرومو انداختم بالا و گفتم:اینه که چی؟..جمله ات سر داشت


ولی تهش چی شد؟


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت617


پدرام توی چشمام نگاه کرد وبا لحن خشک و سردی


گفت:من نگفتم تیپت ایرادی داره...


ولی اگر برای مهمون خانم
بزرگ اینجوری لباس پوشیدی


باید بگم اون که برای تو نمیاد..برای دیدن خانم بزرگ میاد..


پس چه دلیل داره
اینجوری لباس بپوشی؟


خداااااااااایا من از دست این چیکار کنم؟اخه یکی نیست


بهش بگه به تو چه که من چطوری لباس می پوشم؟..


اصلا به اون چه ربطی داشت؟...برام عجیب بود


که پدرام داره ازم این سوالا رو می کنه...


نخیر اینجوری نمیشه..باید یه جواب درست و حسابی بهش بدم



تا اون باشه دیگه اینطوری دور بر نداره..


یه دستمو زدم به کمرم و جدی و سرد نگاش کردم..


با لحن طلبکارانه ای گفتم: دلیلش به خودم مربوطه ...


مگه شما خدایی نکرده فضول تشریف داری؟

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت616



باز من سکوت کردم این پررو شد...منم مثل خودش با لحن


سردی گفتم:مگه تیپم چشه؟..نخیر اونطورکه شما فکر
می کنید نیست...


تکیه شو از میز برداشت و درست رو به روی من ایستاد...


خواستم از کنارش رد شم که جلومو گرفت و نذاشت...


ای خدا باز این شروع کرد...
صداشو شنیدم که گفت: صبر کن


جوابتو بگیر..کجا میخوای بری؟
سرمو بلند کردم و نگاش کردم...


از این همه نزدیکیش به خودم داغ شده بودم...


قلبم با هیجان توی سینه ام می
تپید...تا حالا اینجوری نشده بودم...


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت615


چرا من اینجوری میشم اخه؟...
رو به روم ایستاد


و به میز تکیه داد و دستاشو گذاشت لبه ی میز...


اخم نکرده بود ولی نگاش سرد بود...پدرام : نشنیدی چی گفتم؟


بی تفاوت نگاش کردم و گفتم:چرا شنیدم...ولی جوابی براتون ندارم...


تعجب رو می شد توی چشماش خوند گفت: چطور؟...


شونهمو انداختم بالا و گفتم:خب اگر خانم بزرگ می خواستن


بدونید بهتون می گفتن...من نمی تونم چیزی بگم...


پوزخند زد و یه نگاه به سرتا پام انداخت...اینبار علاوه بر تندتر


شدن ضربان قلبم..صورتم هم سرخ شد...چرا نگاش


اینجوریه؟...نگاش مثل نگاه یه خریدار به کالای مورد نظرش بود..


نگاشو دوخت توی چشمامو و گفت:چه تیپی هم زدی...


به خاطر مهمون خانم بزرگه؟...

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت614


برگشتم تا برم بیرون که دیدم پدرام به درگاه اشپزخونه تکیه داده


و داره نگام می کنه...تا نگاه منو روی خودش دید


تکیه اشو برداشت و اومد جلو...
کنار میز ایستاد


و با لحن جدی گفت:تو میدونی مهمون خانم بزرگ کیه؟


با تعجب نگاش کردم..یعنی اون نمی دونست؟

شاید هم داره منو اذیت می کنه...
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم...


ابروشو انداخت بالا و یه گلبرگ از گلا روی میز کند


و بهش نگاه کرد...گفت:خب بگو کیه؟نگاش روی اون گلبرگ بود...


وقتی دید سکوت کردم و چیزی نمیگم..نگاشو به من دوخت...


بعد به طرفم اومد...قلبم
تند تند می زد..


ای بابا باز شروع شد..


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت613



هانی رو به خانم بزرگ یواشکی چشمک زد


و گفت:ای بابا خانم بزرگ شما انگار تا این پدرام رو به جون من


نندازید دست بردار نیستیدا...هیچی دیگه


پدرام که گفت واسه چی...بعدش هم شما چرا پیله کردی به ما دوتا؟


اصلا میخوای برگردیم خونمون بعد از 1 ساعت باز بیایم اینجا؟


خانم بزرگ لبخند زد وگفت:نخیر لازم نکرده..


خیلی خب من که باورم شد...
پدرام حرفی نزد و هانی شروع کرد


به سر به سر گذاشتن خانم بزرگ...1 ساعت همینطوری گذشت...


از جام بلند شدم رفتم توی اشپزخونه تا زیر غذا رو خاموش کنم...


پشتم به در اشپزخونه بود...زیر گاز رو خاموش کردم...


خیلی خب اینم از این...دیگه کاری نداشتم...

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




20 last posts shown.