یکی از واهمه های من تو زندگی اینه که عروسکام لک بشن! شبا میرم رو سبدای عروسکا پارچه میکشم که یه وقت گرد و غبار نشینه روشون. کف کارگاهو هر روز جارو میکنم، هفته ای یه بار تیِ سفتی میکشم که اگه یه وقت یه عروسکی سهوا از دست یکی افتاد زمین لک نشه.از همه لکه ها بدتر لکه خودکاره، با هیچی پاک نمیشه.به بچه ها میگم خودکار بی در رو میزا ول نکنن. خوراکی فقط و فقط تو آشپزخونه بخورن. دوست دارم صبح به صبح که بچه ها میان بهشون دستمال آرایش پاککن بدم که ریمل و خط چشش و رژ لب و ایناشونو پاک کنن چونکه یه وقت دستشونو بزنن به صورتشون بزنن به عروسکا لکه می شه. ولی دیگه جلو خودمو میگیرم و میریزم تو خودم.
اگه یکی از بچه ها یه عروسکی رو لکه کنه از دستش دلخور میشم دلم نمیخواد دیگه باهاش حرف بزنم و میرم تو اتاقم با لب و لوچه آویزون دیوارو تماشا میکنم و نفسای عمیق میکشم، دیگه همیشه یادم میمونه که فلانی کدوم عروسکو با چی لکه کرد!
وقتی یه دوست و آشنایی بهم سر میزنه و میره از تو قفسه ها عروسکامو ببینه، همینکه میاد دست بزنه به عروسکا دلم میخواد بزنم پشت دستش بگم، دستو بکش کنار لک میشه!
ولی خب ادب اقتضا میکنه که هیچی نگم و بریزم تو خودم.
یه اسپری لکه برم گرفتم که میزنی به یه لکه ای فقط یه خورده پخشش میکنه، کمرنگتر دیده میشه ولی گنده تر میشه!
اون شبی که اسراییل موشک زد، تازه چشام گرم شده بود که با صدای گرومب و لرزش شیشه ها از خواب پریدم. گوشیمو نگاه کردم و از تو خبرای این ور اون ور فهمیدم این صدا ها برای چیه. نمیدونستم الان چی میشه؟ تاحالا ندیده بودم موشک میزنن چجوریه. پاشدم از اتاقم اومدم بیرون یه کم عدسی از یخچال آوردم داغ کردم خوردم. هنوز دلم داشت تند تند میزد. یهو دوباره صداهای انفجار بلند شدن. ازینکه نمیدونستم چیکار کنم ،کم مونده بود گریه م را بیفته، نگا کردم دیدم یه گلابی گنده رو میز کارم هست از ذهنم گذشت که گلابی رو بغل کنم! رفتم طرفش ولی منصرف شدم، فک کردم اشکم میوفته روش لک میشه. دماغمو بالا کشیدم.برگشتم اتاق پتورو کشیدم رو سرم.گفتم چیه بابا آبگرمکن میندازن بهم! ترس نداره که! دیگه خوابیدم.
یه دفعه ولی گلابی گنده رو بغل کردم!
یه شبی خیلی حالم گرفته بود. بابام مریض بود و هی حالش بدتر میشد.خودمم سرما خورده بودم، گلوم چرک کرده بود و تب داشتم. یه موز و لیموشیرینم نداشتم. فروشمون خوب نبود.هیچی خوب نبود.
یه کمی آب گرم ریختم تو یه لیوان ، یه خوردم نمک ریختم توش داشتم با قاشق هم میزدم برم غرغره کنمش که بیخودی لیوان از دستم ول شد شَرَق افتاد رو موزاییک کف آشپزخونه شیکست! آب نمک و خورده های لیوان پخش زمین شد. من موندم و یه قاشق تو دستم. یه خورده هاج و واج نگاه کردم ، بعد قاشق تو دستمم پرت کردم رو شکسته لیوانه. اومدم بیرون از آشپزخونه. رو میز رو به روم یه گلابی گنده سبز بود.پریدم بغلش کردم و چشامو بستم. محکم بستم. دلم نمیخواست چشامو واکنم. انقد بسته نگه دارم تا همه چی تموم شه بعد یه مدت چشامو آروم آروم باز کردم، چشم افتاد به دماغ گلابی که گردالی و بزرگ بود و دهنش که میخندید. مثل اینکه همینطور که من به اون نگاه میکردم، اونم داشت به من نگاه میکرد. یه خورده همو نگا نگا کردیم، یهو دیدم دستامو گذاشتم رو باسنش.هر دستم رو یه لپش بود!
دستامو برداشتم.پقی زدم زیر خنده.
انگاری اونم از خنده من میخندید.
اگه یکی از بچه ها یه عروسکی رو لکه کنه از دستش دلخور میشم دلم نمیخواد دیگه باهاش حرف بزنم و میرم تو اتاقم با لب و لوچه آویزون دیوارو تماشا میکنم و نفسای عمیق میکشم، دیگه همیشه یادم میمونه که فلانی کدوم عروسکو با چی لکه کرد!
وقتی یه دوست و آشنایی بهم سر میزنه و میره از تو قفسه ها عروسکامو ببینه، همینکه میاد دست بزنه به عروسکا دلم میخواد بزنم پشت دستش بگم، دستو بکش کنار لک میشه!
ولی خب ادب اقتضا میکنه که هیچی نگم و بریزم تو خودم.
یه اسپری لکه برم گرفتم که میزنی به یه لکه ای فقط یه خورده پخشش میکنه، کمرنگتر دیده میشه ولی گنده تر میشه!
اون شبی که اسراییل موشک زد، تازه چشام گرم شده بود که با صدای گرومب و لرزش شیشه ها از خواب پریدم. گوشیمو نگاه کردم و از تو خبرای این ور اون ور فهمیدم این صدا ها برای چیه. نمیدونستم الان چی میشه؟ تاحالا ندیده بودم موشک میزنن چجوریه. پاشدم از اتاقم اومدم بیرون یه کم عدسی از یخچال آوردم داغ کردم خوردم. هنوز دلم داشت تند تند میزد. یهو دوباره صداهای انفجار بلند شدن. ازینکه نمیدونستم چیکار کنم ،کم مونده بود گریه م را بیفته، نگا کردم دیدم یه گلابی گنده رو میز کارم هست از ذهنم گذشت که گلابی رو بغل کنم! رفتم طرفش ولی منصرف شدم، فک کردم اشکم میوفته روش لک میشه. دماغمو بالا کشیدم.برگشتم اتاق پتورو کشیدم رو سرم.گفتم چیه بابا آبگرمکن میندازن بهم! ترس نداره که! دیگه خوابیدم.
یه دفعه ولی گلابی گنده رو بغل کردم!
یه شبی خیلی حالم گرفته بود. بابام مریض بود و هی حالش بدتر میشد.خودمم سرما خورده بودم، گلوم چرک کرده بود و تب داشتم. یه موز و لیموشیرینم نداشتم. فروشمون خوب نبود.هیچی خوب نبود.
یه کمی آب گرم ریختم تو یه لیوان ، یه خوردم نمک ریختم توش داشتم با قاشق هم میزدم برم غرغره کنمش که بیخودی لیوان از دستم ول شد شَرَق افتاد رو موزاییک کف آشپزخونه شیکست! آب نمک و خورده های لیوان پخش زمین شد. من موندم و یه قاشق تو دستم. یه خورده هاج و واج نگاه کردم ، بعد قاشق تو دستمم پرت کردم رو شکسته لیوانه. اومدم بیرون از آشپزخونه. رو میز رو به روم یه گلابی گنده سبز بود.پریدم بغلش کردم و چشامو بستم. محکم بستم. دلم نمیخواست چشامو واکنم. انقد بسته نگه دارم تا همه چی تموم شه بعد یه مدت چشامو آروم آروم باز کردم، چشم افتاد به دماغ گلابی که گردالی و بزرگ بود و دهنش که میخندید. مثل اینکه همینطور که من به اون نگاه میکردم، اونم داشت به من نگاه میکرد. یه خورده همو نگا نگا کردیم، یهو دیدم دستامو گذاشتم رو باسنش.هر دستم رو یه لپش بود!
دستامو برداشتم.پقی زدم زیر خنده.
انگاری اونم از خنده من میخندید.