.
وقتی در سگِ سرمای بهمن،وسط پارک، درحالیکه ابرهای خاکستری باران زا داشتن ازون ته خودشونو میکشوندن بالای سرم، قلبای کوچولوی پارچه ای رو دور و ور یه عروسک آغوش میچیدم برای عکاسی ، با خودم فکر کردم این چندمین، چند هزارمین عروسک آغوشیه که درستش کردیم؟
به آدمایی که حالا این عروسکو دارن فکر کردم، دلم میخواست قصه همشونو میدونستم.
اولین باری که این عروسکو ساختم یادم میاد.
الگوشو با خودکار رو پارچه کشیدم،چنتا مقوارو بهم چسپوندم گذاشتم کفش که بتونه صاف وایسه. با لاک ناخن ،چشم و دهناشونو کشیدم.
اون موقع ،اون عروسکو برا دل خودم ساختم، چون توی یه برحه ای از زندگیم بودم که حس میکردم خیلی به همچین بغلی نیاز دارم. خودمو اون صورتیه میدیدم که دستش زیادی درازه. شاید اگه اون آبیه پیشش نبود و اونجوری اونو تو دل خودش نگه نداشته بود، با اون دست دراز شبیه یه موجود آویزون و اضافی به نظر میرسید.
ممکنه روانشناسا بگن، صورتیه شخصیت مهرطلب و وابسته ای داره.هویت مستقلی نداره، ترس از طرد شدن داره.شایدم اشتباه نکنن، و شایدم اونروز که اولین عروسک آغوش رو میساختم، میخواستم یه جورایی وجود خودم رو توجیه کنم. اینکه صورتیه لازم نیست دستشو کوتاه کنه، لازم نیست از خودش موجود مستقل و بی نیازی درست کنه، چون پیش آبیه، یکپارچه و درست به نظر میرسه.
چون آبیه هم جدا از صورتیه نمیتونه سرپا وایسه،سرش از یک طرف سنگینی میکنه و میفته زمین.
برای من این عروسک زیادی شخصی بود، اما چیز عجیبی که هست اینه که وقتی یه چیز خیلی درونی و شخصیی رو بیان میکنی یهو میبینی هزارنفر از پشت سرت در میان و مثل یه پژواک میگن،منم همینطور! منم همینطور!
شاید اونا هم اینو حس کردن که نمیتونن شکل منفرد و استانداردی از خودشون بسازن. نمیتونن یا دلشون نمیاد دستای بلندشونو قیچی کنن و شاید اونا هم ته دلشون آرزو کردن کاش جایی بود تو دنیا که میتونستن با همون شکل و شمایل خودشون پُرش کنن و اونجا به درد بخورن و اونجا «خوب»باشن!
قبل از اینکه ابرای سیاه برسن،این چند هزارمین عروسک آغوش رو آماده میکنم که ازش عکس بگیریم.دوست دارم عکسا حس و حال عاشقانه ای داشته باشه.اما راستش اگه یه روزی برام این عشق ،عشق دو نفر به هم بود، الان که بهش فکر میکنم، برام یه جور دوست داشتنِ شکلهای غیرمعمول و مهجور دنیاست. دنیایی که شکل ها کنار هم چفت میشن،بهم تکیه میکنن و به هم معنا میدن و دوست داشتنِ دستهایی که از خودشون کوتاه نمیان ...نمیان، نمیان، و صورتیه اونجوری تخس و خندون زل زده به جهان هستی و دیگه از دست بلندش شرمنده نیست، چون یه بغل بزرگ رو باهاش درست کرده!
وقتی در سگِ سرمای بهمن،وسط پارک، درحالیکه ابرهای خاکستری باران زا داشتن ازون ته خودشونو میکشوندن بالای سرم، قلبای کوچولوی پارچه ای رو دور و ور یه عروسک آغوش میچیدم برای عکاسی ، با خودم فکر کردم این چندمین، چند هزارمین عروسک آغوشیه که درستش کردیم؟
به آدمایی که حالا این عروسکو دارن فکر کردم، دلم میخواست قصه همشونو میدونستم.
اولین باری که این عروسکو ساختم یادم میاد.
الگوشو با خودکار رو پارچه کشیدم،چنتا مقوارو بهم چسپوندم گذاشتم کفش که بتونه صاف وایسه. با لاک ناخن ،چشم و دهناشونو کشیدم.
اون موقع ،اون عروسکو برا دل خودم ساختم، چون توی یه برحه ای از زندگیم بودم که حس میکردم خیلی به همچین بغلی نیاز دارم. خودمو اون صورتیه میدیدم که دستش زیادی درازه. شاید اگه اون آبیه پیشش نبود و اونجوری اونو تو دل خودش نگه نداشته بود، با اون دست دراز شبیه یه موجود آویزون و اضافی به نظر میرسید.
ممکنه روانشناسا بگن، صورتیه شخصیت مهرطلب و وابسته ای داره.هویت مستقلی نداره، ترس از طرد شدن داره.شایدم اشتباه نکنن، و شایدم اونروز که اولین عروسک آغوش رو میساختم، میخواستم یه جورایی وجود خودم رو توجیه کنم. اینکه صورتیه لازم نیست دستشو کوتاه کنه، لازم نیست از خودش موجود مستقل و بی نیازی درست کنه، چون پیش آبیه، یکپارچه و درست به نظر میرسه.
چون آبیه هم جدا از صورتیه نمیتونه سرپا وایسه،سرش از یک طرف سنگینی میکنه و میفته زمین.
برای من این عروسک زیادی شخصی بود، اما چیز عجیبی که هست اینه که وقتی یه چیز خیلی درونی و شخصیی رو بیان میکنی یهو میبینی هزارنفر از پشت سرت در میان و مثل یه پژواک میگن،منم همینطور! منم همینطور!
شاید اونا هم اینو حس کردن که نمیتونن شکل منفرد و استانداردی از خودشون بسازن. نمیتونن یا دلشون نمیاد دستای بلندشونو قیچی کنن و شاید اونا هم ته دلشون آرزو کردن کاش جایی بود تو دنیا که میتونستن با همون شکل و شمایل خودشون پُرش کنن و اونجا به درد بخورن و اونجا «خوب»باشن!
قبل از اینکه ابرای سیاه برسن،این چند هزارمین عروسک آغوش رو آماده میکنم که ازش عکس بگیریم.دوست دارم عکسا حس و حال عاشقانه ای داشته باشه.اما راستش اگه یه روزی برام این عشق ،عشق دو نفر به هم بود، الان که بهش فکر میکنم، برام یه جور دوست داشتنِ شکلهای غیرمعمول و مهجور دنیاست. دنیایی که شکل ها کنار هم چفت میشن،بهم تکیه میکنن و به هم معنا میدن و دوست داشتنِ دستهایی که از خودشون کوتاه نمیان ...نمیان، نمیان، و صورتیه اونجوری تخس و خندون زل زده به جهان هستی و دیگه از دست بلندش شرمنده نیست، چون یه بغل بزرگ رو باهاش درست کرده!