بابا و مامان من خیلی سال پیش برای زندگی از زنجان اومدن تهران.مامانم همیشه فارسی رو با لهجه ترکی حرف میزنه. یه جوری که گلابی میشه گولابی. مرغ میشه مورغ. گنده میشه گونده. مامانم به خُرمالو ام میگه خورمالو(گاهی ام خورمالی)!
مامانم همیشه یه عالمه شعر و قصه های جالب و بامزه بلد بود که نصف ترکی نصف فارسی ، با آب و تاب تعریفشون میکرد . هر کلمه ای که از دهنش درمیومد برای من مثل یه ورد جادویی مجذوب کننده بود.
تا وقتی مدرسه نرفته بودم فکر میکردم همه چی درستش همینطوریه که مامانم میگه.علاوه بر اون من حرف "ر" رو هم نمیتونستم تلفظ کنم و هرچی زور میزدم جاش صدای "ی" مانندی ازم درمیومد! راهرو میشد "یاهیو" ،روز میشد "یوز" ؛ رستم میشد "یوستم".
کلاس اول برای من تکان دهنده و غم انگیز بود.هر کلمه ای که از دهن من درمیومد "غلط" بود. هیچوقت اون روزی رو که فهمیدم "مسواک" درسته و "میسفاک" _ که مامانمم میگه_ غلطه یادم نمیره. به معلممون گفتم: خانوم ما که هنوز "ف" رو نخوندیم، چجویی میسفاکو بنویسیم؟؟
جهان واژگانی من از هم فرو میپاشید. از دست مامانم دلخور بودم . هرچی مامانم میگفت مشکوک و اشتباه به نظر میرسید. گاهی با حرص گاهی با مسخره گی "درست" هر کلمه رو بهش گوشزد میکردم. مامانم با خنده سعی میکردم مثل من حرف بزنه اما زبونش نمی چرخید و دوباره برمی گشت به تنظیمات خودش!
یادمه وسط سال یه دختر جدید به کلاسمون اضافه شد که انگار کُرد بود. لهجه ای که اون باهاش حرف میزد و کلماتی که به کار میبرد مثل حرف زدن من عجیب و غلط بود.
کم کم اصلاح شدم و یاد گرفتم درست هر کلمه چی میشه.
من، اون دختر کُرد و بقیه بچه ها کم و بیش همه مون زبان معیار و رسمی گفتار و نوشتار رو یاد گرفتیم. مثل روپوش طوسی یک دستی که تن همه مون بود، زبون ما هم یکسان، استاندارد و بی لهجه شد.
سالهاست که فارسی رو بدون لهجه حرف میزنم و می دونم برای مفهوم بودن و کم کردن سو تفاهم های زبانی لازمه که از قوانین و دستور زبان معیار تبعیت کنیم.
اما گاهی دلم برای زبونِ پیش از با سواد شدنم تنگ میشه. زبونی که مامانم باهاش قصه ها ش رو تعریف میکرد. اون سبکی که زبون مادری خودش رو توی زبون میزبان با "اوو" های کشیده زنده نگه میداشت.
مامانم واقعا هرجور که عشقش میکشید حرف میزد.دستور زبان رو بهم میریخت. کلمه های فارسی رو با گرامر ترکی تلفیق میکرد،واژه های جدیدی میساخت.
درسته که گاهی حرفهاش نامفهوم میشد ولی در کل جالب و بامزه، با روح و خلاقانه بود. اصطلاحات محلی، ضرب المثل ها حتی غلطهای مصطلح یک جور کاراکتر و شمایل انسانی تری به زبان میدن.
زبان متعلق به همه آدمهایی هست که ازش استفاده میکنن و در طول تاریخ به شکل زنده و پویایی شکل گرفته و میگیره. تلاقی فرهنگها، گویش ها، لهجه ها اون رو غنی تر میکنه و شکلی از آفرینش دائمی درش اتفاق می افته. من متخصص زبان شناسی نیستم اما چیزی که میدونم اینه که مسئله وفاداری به زبان رسمی و معیار همیشه چالش برانگیز بوده.
من به شخصه در مورد اینکه در تمام مناسبات اجتماعی و هرجا مسئله زبان در میونه ، سفت و سخت به قوانین زبان معیار پای بند باشیم ، تردید دارم! البته که نوشتن یک مقاله علمی یا پژوهشی مقتضیات خودش رو داره و قضیه ش با نوشتن کپشن توی شبکه های اجتماعی متفاوته و البته که از امرپالیسم زبانی( که زبان مهاجم ، زبانهای بومی رو در خودش می بلعه) حرف نمیزنم!
نظر من اینه که توی مکالمات روزمره، آزادی در بیان، خلاقیت در ترکیب واژهها و زنده نگه داشتن لهجهها کار غلطی نیست. این پیوندهای فرهنگی و زبانی نباید فراموش بشه؛ اونها میراثی هستن که هویت ما رو شکل دادهان و باید به همون اندازه که برای زبان معیار ارزش قائلیم، برای اونها هم ارزش قائل باشیم.
مامانم همیشه یه عالمه شعر و قصه های جالب و بامزه بلد بود که نصف ترکی نصف فارسی ، با آب و تاب تعریفشون میکرد . هر کلمه ای که از دهنش درمیومد برای من مثل یه ورد جادویی مجذوب کننده بود.
تا وقتی مدرسه نرفته بودم فکر میکردم همه چی درستش همینطوریه که مامانم میگه.علاوه بر اون من حرف "ر" رو هم نمیتونستم تلفظ کنم و هرچی زور میزدم جاش صدای "ی" مانندی ازم درمیومد! راهرو میشد "یاهیو" ،روز میشد "یوز" ؛ رستم میشد "یوستم".
کلاس اول برای من تکان دهنده و غم انگیز بود.هر کلمه ای که از دهن من درمیومد "غلط" بود. هیچوقت اون روزی رو که فهمیدم "مسواک" درسته و "میسفاک" _ که مامانمم میگه_ غلطه یادم نمیره. به معلممون گفتم: خانوم ما که هنوز "ف" رو نخوندیم، چجویی میسفاکو بنویسیم؟؟
جهان واژگانی من از هم فرو میپاشید. از دست مامانم دلخور بودم . هرچی مامانم میگفت مشکوک و اشتباه به نظر میرسید. گاهی با حرص گاهی با مسخره گی "درست" هر کلمه رو بهش گوشزد میکردم. مامانم با خنده سعی میکردم مثل من حرف بزنه اما زبونش نمی چرخید و دوباره برمی گشت به تنظیمات خودش!
یادمه وسط سال یه دختر جدید به کلاسمون اضافه شد که انگار کُرد بود. لهجه ای که اون باهاش حرف میزد و کلماتی که به کار میبرد مثل حرف زدن من عجیب و غلط بود.
کم کم اصلاح شدم و یاد گرفتم درست هر کلمه چی میشه.
من، اون دختر کُرد و بقیه بچه ها کم و بیش همه مون زبان معیار و رسمی گفتار و نوشتار رو یاد گرفتیم. مثل روپوش طوسی یک دستی که تن همه مون بود، زبون ما هم یکسان، استاندارد و بی لهجه شد.
سالهاست که فارسی رو بدون لهجه حرف میزنم و می دونم برای مفهوم بودن و کم کردن سو تفاهم های زبانی لازمه که از قوانین و دستور زبان معیار تبعیت کنیم.
اما گاهی دلم برای زبونِ پیش از با سواد شدنم تنگ میشه. زبونی که مامانم باهاش قصه ها ش رو تعریف میکرد. اون سبکی که زبون مادری خودش رو توی زبون میزبان با "اوو" های کشیده زنده نگه میداشت.
مامانم واقعا هرجور که عشقش میکشید حرف میزد.دستور زبان رو بهم میریخت. کلمه های فارسی رو با گرامر ترکی تلفیق میکرد،واژه های جدیدی میساخت.
درسته که گاهی حرفهاش نامفهوم میشد ولی در کل جالب و بامزه، با روح و خلاقانه بود. اصطلاحات محلی، ضرب المثل ها حتی غلطهای مصطلح یک جور کاراکتر و شمایل انسانی تری به زبان میدن.
زبان متعلق به همه آدمهایی هست که ازش استفاده میکنن و در طول تاریخ به شکل زنده و پویایی شکل گرفته و میگیره. تلاقی فرهنگها، گویش ها، لهجه ها اون رو غنی تر میکنه و شکلی از آفرینش دائمی درش اتفاق می افته. من متخصص زبان شناسی نیستم اما چیزی که میدونم اینه که مسئله وفاداری به زبان رسمی و معیار همیشه چالش برانگیز بوده.
من به شخصه در مورد اینکه در تمام مناسبات اجتماعی و هرجا مسئله زبان در میونه ، سفت و سخت به قوانین زبان معیار پای بند باشیم ، تردید دارم! البته که نوشتن یک مقاله علمی یا پژوهشی مقتضیات خودش رو داره و قضیه ش با نوشتن کپشن توی شبکه های اجتماعی متفاوته و البته که از امرپالیسم زبانی( که زبان مهاجم ، زبانهای بومی رو در خودش می بلعه) حرف نمیزنم!
نظر من اینه که توی مکالمات روزمره، آزادی در بیان، خلاقیت در ترکیب واژهها و زنده نگه داشتن لهجهها کار غلطی نیست. این پیوندهای فرهنگی و زبانی نباید فراموش بشه؛ اونها میراثی هستن که هویت ما رو شکل دادهان و باید به همون اندازه که برای زبان معیار ارزش قائلیم، برای اونها هم ارزش قائل باشیم.