وای وای من یه خاطره مشابه دارم. توی یک شهر خیلی کوچیکی در مناطق خیلی محروم کشیک بودم که یه آقای جوان عربده کشان وارد شد. میگفت بابامو کشتم.بعد گفت با کلت تیر زدم توی سرش. واضح هم بود یک تکه از مغز بیرون بود. خلاصه من رفتم بالای سر مریض. قلب و تنفس نداشت. من اینتوبه کردم و قلبش برگشت ولی خوب مرگ مغزی بود. یکی از پرسنل بومی اونجا گفت ببین این باید زنده بمونه و اعزامش کنی وگرنه خودتو میکشند. ماحرا مربوط به سال ۸۵ هست. بعد از رسیدن پلیس هم جناب قانل اومد سراغ من که تو چه حقی داشتی گفتی بابای من تیر خورده؟ منم گفتم که من نگفتم.برید گزارش پلیس را بیارید که نظر بدم. خیلی شیگ و مجلسی نوشتم یه چیز تیز خورده به سرش که معلوم نیست چیه. حالا فکر کنید ما عکس از جمجمه گرفته بودیم و تیر وسط مغز بود. اصلا به ما چه.خودش دلش خواسته باباشو بکشه. خودش میدونه و پزشکی قانونی. خلاصه من زنگ زدم به مرکز استان. تا مرکز استان ۹ ساعت راه بود. به عنوان یک مریض که تیر خورده ولی هیچیش نیست و فشارخونش خوبه وضربان قلبش خوبه و ... اجازه اعزام گرفتم.خداییش برای یک جسد مرگ مغزی اجازه اعزام گرفتن جزو افتخارات منه.
نتیجه اخلاقی: بچههاتونو بفرستید پزشکی بخونند. تا آخر عمر هیجان را به صورت مجانی در هر لحظه تجربه میکنند.😈
نتیجه اخلاقی: بچههاتونو بفرستید پزشکی بخونند. تا آخر عمر هیجان را به صورت مجانی در هر لحظه تجربه میکنند.😈