کوکی پوزخندی زد و کمی صندلیشو از میز فاصله داد..مستقیم به چشمای منتظر نامجون که بهش دوخته شده بود زل زد و کلمه ای رو به زبون اورد که هیچ موقع فکر نمیکرد به زبونش بیاد.
- اال..الماس سسسیاه.
- اال..الماس سسسیاه.