4️⃣
جلد چهارم
#جان_شیفته
🔹 جلد چهارم،ماه می در فلورانس، قسمت چهارم
💠 جلد چهارم از کتاب جان شیفته در ۹ فایل صوتی تقدیم میشود!
🔹 آشنایی با نویسنده و معرفی کتاب
🔻 مردها به زخمهایی که در جنگ برداشتهاند خیلی مینازند.
دیر زمانی است که ما زنان هم زخمهای خودمان را داریم!
ولی در پی آن نیستیم که به خاطر آن باد در گلو بیندازیم .
خب، در کدام جنگ زخم برداشتهاید؟
جنگِ زاییدنِ شما گوسالهها!
🔻 چه کسی به نسل او میتوانست بگوید که بر این دشتِ ویرانیها که آنان نالهکنان خردههای کاسهشکستهشان را در آن برمیچیدند، نسل تازه خواهد توانست تاکستانی بیابد؟ هیچکس از نسل ارشد، راه آن را به نسل تازه نشان نداده بود. نسل تازه خود به تنهایی میرفت!
🔻 او پدرش را صمیمانه دوست دارد... شاید نه، بیشک نه بدانگونه که در گذشته دخترها پدران ِ خود را دوست میداشتند! نسبت احترام سخت کاهش یافته است.
دیگر اثری از ترس نیست و لعاب این پرستش عهد باستان یکسر تَرَک برداشته است. ولی آیا از اندازهی محبت کاسته شده است؟ گمان من برخلاف این است... البته به شرط آنکه مرد شایستگی آن را داشته باشد!
🔻 ضربهای که از پارهای از برخوردها بر دل میرسد، در جاهایی که هرگز از آن عبور نکردهایم و میگوییم: "من اینجا پیش از این بودهام."
🔻 پیرامونش را محبت اطرافیانش فراگرفته بود و خود نیز سرشت ِ مهربانی داشت و همراه زندگی ِ آسوده و پرنعمت از پدر و مادر هوشیارِ خود عشقِ به کارِ بیغرضانه را که لذتی دیگر است دریافت داشته بود، بهاضافهی خوشبینی پراغماضی که برای کسانی که هرگز سروکاری جز با چهرهی خندانِ مادر طبیعت نداشتهاند رایگان تمام میشود. کار آنها این بود که هم از راه قلم و هم از راه زندگیِ خود زیبایی را تحقق بخشند.
او در نادیدن چیزهای اندوهبار و ناخوشایند هیچ در پی دغلکاری نبود؛ به همین اکتفا میکرد که خود به جستجوشان نرود.
🔻 شبهای خوشی، سرگذشت ندارند، هماغوشی عشق در رؤیا نقش میبندد و همانجا پایان میپذیرد و اندیشه دیگر تمیز نمیدهد که در چه لحظهای به خود میآید.
🔻 هنگامی که بیماری پیکر خردشده را یک دم آسوده میگذاشت، او به مهربانی از دوستِ خود باز یکی از داستانهای زیبا را گدایی میکرد:
"دنبالهی داستان پیشین یا سرآغاز ِ یک داستان نوین."
🔻 او به سمندر ِ افسانه میمانست، آتش، عنصر زندگی او شده بود و او در آن تنها و برهنه زندگی میکرد، همهی بنای خوشبختیاش، سراسر ساختمانِ اندیشهاش، همهی گذشتهاش ویرانشده، برکنده، از بیخ برافتاده بود. ناگزیر شده بود که همهچیز را از نو در پای کار از سر بگیرد. او به تنهایی پایههای ساختمان خود را از نو برآورده بود. چقدر خون در این کار لازم آمده بود! این ساروجی است که برای هر چه برمیآید و میباید دوام آوَرَد، لازم است.
🔻 فقر، تب و آتش درونِ زمین و بدتر از این هر سه، آن چهارمی که به موقع خود گاه قبول، گاه تسلیم یا کرخی نام دارد . عبارت است از بیحرکتی ِ وارفتهی مردم زیر ِ ضربات مشتِ سرنوشتی که دیگر حتی در پی دور کردن آن برنمیآیند.
🔻 چه دلش از آن به درد میآید، یا که ممکن است به درد آید و هیچ تلاشی برای پرستاری و زخمبندی آن نمیکند!... اینگونه مردم بیحمیّت را ما میشناسیم! ولی اینکه او خود یکی از آنان باشد و خود نیز بداند، چیزی بود که از بیزاری آن میبایست نفسش بگیرد... آخ! زمان بس درازی برایش لازم شد تا بتواند عیبهای دیرینهی سرشت خود را از میان ببرد... و بیشک هرگز هم به تمامی از آن پاک نشد. همواره چیزی از آن در ته ظرفش باقی ماند، یک زنگخوردگی که ناخنهایش با سماجت آن را میخراشید. هرکس زنگخوردگی خاص خود دارد...
🔻 بینوایی بزرگی است که شخص در خانوادهی خود کسی نداشته باشد که اندیشهاش را با او در میان نهد؛ ولی باز این یک آسودگی خاطر است: چه بر سرش میآمد اگر میبایست در کانون خانواده هر ساعت با نگاهِ یک دشمنِ اندیشهی خود مصادف شود،
اینکه جرأت کند خود را سراپا بررسی کند و به تدریج، بیآنکه در پی دغلکاری با فهم و هوش خود باشد، همهی آنچه را که دروغ مییابد، پس از باورداشت آن، از خود دور کند.
🔻 انسان پس از چنین کاری، خود را سخت برهنه مییابد؛ و چگونه باید خود را پیش چشمان کسانی قرار داد که تو را در لباس این دروغها شناختهاند، و خود همچنان با آن بر شرم و حیای لطمهخوردهشان پرده میکشند، کسانی که نمیخواهند برهنگی جهان را ببینند، کسانی که با وحشت و بیزاری حقیقت اندیشه را همچون عورتی با برگ رز میپوشانند!
🔻 "زندگی یک رؤیاست..." شاید! ... ولی زندگی چنان رؤیایی است که در آن نان، تا به دستش نیاورده باشی، به دهانت نمیآید...
🔻 امثال ما مردم فقط وقتی استراحت میکنند که بیمار باشند...
.
جلد چهارم
#جان_شیفته
🔹 جلد چهارم،ماه می در فلورانس، قسمت چهارم
💠 جلد چهارم از کتاب جان شیفته در ۹ فایل صوتی تقدیم میشود!
🔹 آشنایی با نویسنده و معرفی کتاب
🔻 مردها به زخمهایی که در جنگ برداشتهاند خیلی مینازند.
دیر زمانی است که ما زنان هم زخمهای خودمان را داریم!
ولی در پی آن نیستیم که به خاطر آن باد در گلو بیندازیم .
خب، در کدام جنگ زخم برداشتهاید؟
جنگِ زاییدنِ شما گوسالهها!
🔻 چه کسی به نسل او میتوانست بگوید که بر این دشتِ ویرانیها که آنان نالهکنان خردههای کاسهشکستهشان را در آن برمیچیدند، نسل تازه خواهد توانست تاکستانی بیابد؟ هیچکس از نسل ارشد، راه آن را به نسل تازه نشان نداده بود. نسل تازه خود به تنهایی میرفت!
🔻 او پدرش را صمیمانه دوست دارد... شاید نه، بیشک نه بدانگونه که در گذشته دخترها پدران ِ خود را دوست میداشتند! نسبت احترام سخت کاهش یافته است.
دیگر اثری از ترس نیست و لعاب این پرستش عهد باستان یکسر تَرَک برداشته است. ولی آیا از اندازهی محبت کاسته شده است؟ گمان من برخلاف این است... البته به شرط آنکه مرد شایستگی آن را داشته باشد!
🔻 ضربهای که از پارهای از برخوردها بر دل میرسد، در جاهایی که هرگز از آن عبور نکردهایم و میگوییم: "من اینجا پیش از این بودهام."
🔻 پیرامونش را محبت اطرافیانش فراگرفته بود و خود نیز سرشت ِ مهربانی داشت و همراه زندگی ِ آسوده و پرنعمت از پدر و مادر هوشیارِ خود عشقِ به کارِ بیغرضانه را که لذتی دیگر است دریافت داشته بود، بهاضافهی خوشبینی پراغماضی که برای کسانی که هرگز سروکاری جز با چهرهی خندانِ مادر طبیعت نداشتهاند رایگان تمام میشود. کار آنها این بود که هم از راه قلم و هم از راه زندگیِ خود زیبایی را تحقق بخشند.
او در نادیدن چیزهای اندوهبار و ناخوشایند هیچ در پی دغلکاری نبود؛ به همین اکتفا میکرد که خود به جستجوشان نرود.
🔻 شبهای خوشی، سرگذشت ندارند، هماغوشی عشق در رؤیا نقش میبندد و همانجا پایان میپذیرد و اندیشه دیگر تمیز نمیدهد که در چه لحظهای به خود میآید.
🔻 هنگامی که بیماری پیکر خردشده را یک دم آسوده میگذاشت، او به مهربانی از دوستِ خود باز یکی از داستانهای زیبا را گدایی میکرد:
"دنبالهی داستان پیشین یا سرآغاز ِ یک داستان نوین."
🔻 او به سمندر ِ افسانه میمانست، آتش، عنصر زندگی او شده بود و او در آن تنها و برهنه زندگی میکرد، همهی بنای خوشبختیاش، سراسر ساختمانِ اندیشهاش، همهی گذشتهاش ویرانشده، برکنده، از بیخ برافتاده بود. ناگزیر شده بود که همهچیز را از نو در پای کار از سر بگیرد. او به تنهایی پایههای ساختمان خود را از نو برآورده بود. چقدر خون در این کار لازم آمده بود! این ساروجی است که برای هر چه برمیآید و میباید دوام آوَرَد، لازم است.
🔻 فقر، تب و آتش درونِ زمین و بدتر از این هر سه، آن چهارمی که به موقع خود گاه قبول، گاه تسلیم یا کرخی نام دارد . عبارت است از بیحرکتی ِ وارفتهی مردم زیر ِ ضربات مشتِ سرنوشتی که دیگر حتی در پی دور کردن آن برنمیآیند.
🔻 چه دلش از آن به درد میآید، یا که ممکن است به درد آید و هیچ تلاشی برای پرستاری و زخمبندی آن نمیکند!... اینگونه مردم بیحمیّت را ما میشناسیم! ولی اینکه او خود یکی از آنان باشد و خود نیز بداند، چیزی بود که از بیزاری آن میبایست نفسش بگیرد... آخ! زمان بس درازی برایش لازم شد تا بتواند عیبهای دیرینهی سرشت خود را از میان ببرد... و بیشک هرگز هم به تمامی از آن پاک نشد. همواره چیزی از آن در ته ظرفش باقی ماند، یک زنگخوردگی که ناخنهایش با سماجت آن را میخراشید. هرکس زنگخوردگی خاص خود دارد...
🔻 بینوایی بزرگی است که شخص در خانوادهی خود کسی نداشته باشد که اندیشهاش را با او در میان نهد؛ ولی باز این یک آسودگی خاطر است: چه بر سرش میآمد اگر میبایست در کانون خانواده هر ساعت با نگاهِ یک دشمنِ اندیشهی خود مصادف شود،
اینکه جرأت کند خود را سراپا بررسی کند و به تدریج، بیآنکه در پی دغلکاری با فهم و هوش خود باشد، همهی آنچه را که دروغ مییابد، پس از باورداشت آن، از خود دور کند.
🔻 انسان پس از چنین کاری، خود را سخت برهنه مییابد؛ و چگونه باید خود را پیش چشمان کسانی قرار داد که تو را در لباس این دروغها شناختهاند، و خود همچنان با آن بر شرم و حیای لطمهخوردهشان پرده میکشند، کسانی که نمیخواهند برهنگی جهان را ببینند، کسانی که با وحشت و بیزاری حقیقت اندیشه را همچون عورتی با برگ رز میپوشانند!
🔻 "زندگی یک رؤیاست..." شاید! ... ولی زندگی چنان رؤیایی است که در آن نان، تا به دستش نیاورده باشی، به دهانت نمیآید...
🔻 امثال ما مردم فقط وقتی استراحت میکنند که بیمار باشند...
.