🔼چله در بند
خاطره ای از شب چله در بازداشتگاه ۲۰۹
✍️ ✍️ آذر منصوری
❇️شبهای چله آنگاه که در جمع خانواده باشی و به حافظ خوانی و هندوانه و آجیل شب یلدا خوران و تازه شدن دیدارها سپری میشود، خاطره انگیزند و گاهی هم تلخ که سال به سال که میگذرد، باید به دیدن جای خالی آنها که در جمع نیستند عادت کنی. اما برای من خاطره انگیزترین شب چله شبی بود که زندان بودم. خاطره انگیز از آن رو که هر کدام با خود فکر میکردیم که امشب خانوادههای ما طولانیترین شب سال را چگونه سپری میکنند و نگران که مبادا در نبود ما غصه دار باشند. خاطره انگیزتر از آن روی که با مقدوراتی محدود در آن شب دلمان را شاد کردیم. از تخمه و انار و آجیل و شیرینیهای معمول شب یلدا خبری نبود، حافظ هم نداشتیم که حافظ خوانی کنیم و فالی بگیریم و هندوانهای هم در کار نبود که با بو و طعم آن فضای سلول بازداشتگاه را عطر آگین کنیم. چند سیب و چند پرتقال بود که با آب میوهای که پول داده بودیم تا نگهبانان بند برایمان خریده بودند، مخلوطش کردیم و هرکدام در حد چند قاشق خوردیم، اما طعم و مزه آن هنوز از خاطر هیچکداممان نرفته است.
❇️هر چند دیوار سلول را با تصاویر گلها و برگهای روی قوطیهای دوغ و آبمیوه و دستمال کاغذی مزین کرده بودیم، هرچند با خمیر نانهای باقیمانده از غذا، مهره ساخته بودیم و تصویری از مارو پله روی همین جعبه ها؛ و حبه قندی که آنقدر سائیده بودیم تا مهره اصلی منچ و ماروپله دقیق باشد؛ خانه آخرهم آزادی بود.
❇️شب چله اما همه اینها را کنار گذاشته بودیم و قرارمان ساختن همان یلدای خاطره انگیز بود.
❇️برای ما شب و روز البته تفاوتی نداشت؛چرا که لامپ های سلول ۲۴ ساعت روشن بود. راستش را بخواهید دلمان برای تاریکی هم تنگ شده بود.
❇️آن شب هر کدام هر شعری که بلد بودیم خواندیم. مشاعره هم کردیم؛ از خاطرهها گفتیم؛ دعا هم خواندیم. مفاتیح و قرآن در اختیارمان گذاشته بودند. آن شب اما فقط دعا خواندیم. قسمت آخر یلدای ما جوکها یی بود که بچهها تعریف کردند.همه جوکهایی که به یاد داشتیم تعریف کردیم.
❇️آنقدر خندیدیم که صدای خانم نگهبان زندان هم در آمد و به در سلول زد وگفت چه خبرتان است بند را گذاشتید روی سرتان.گفتم مگر ساعت چند است؟ گفت یک بامداد. گفتم این شب چله ای را به ما سخت نگیرید. چیزی نگفت و رفت.
❇️نمیدانم ساعت چند خوابمان برد. اما آن شب وقتی طبق معمول هر شب چشم بندها را روی چشمان خود گذاشتیم، باز هم همه با صدای بلند میخندیدیم. بقیه را نمیدانم اما من تا اذان صبح بیدار بودم.
@azarmansouri
خاطره ای از شب چله در بازداشتگاه ۲۰۹
✍️ ✍️ آذر منصوری
❇️شبهای چله آنگاه که در جمع خانواده باشی و به حافظ خوانی و هندوانه و آجیل شب یلدا خوران و تازه شدن دیدارها سپری میشود، خاطره انگیزند و گاهی هم تلخ که سال به سال که میگذرد، باید به دیدن جای خالی آنها که در جمع نیستند عادت کنی. اما برای من خاطره انگیزترین شب چله شبی بود که زندان بودم. خاطره انگیز از آن رو که هر کدام با خود فکر میکردیم که امشب خانوادههای ما طولانیترین شب سال را چگونه سپری میکنند و نگران که مبادا در نبود ما غصه دار باشند. خاطره انگیزتر از آن روی که با مقدوراتی محدود در آن شب دلمان را شاد کردیم. از تخمه و انار و آجیل و شیرینیهای معمول شب یلدا خبری نبود، حافظ هم نداشتیم که حافظ خوانی کنیم و فالی بگیریم و هندوانهای هم در کار نبود که با بو و طعم آن فضای سلول بازداشتگاه را عطر آگین کنیم. چند سیب و چند پرتقال بود که با آب میوهای که پول داده بودیم تا نگهبانان بند برایمان خریده بودند، مخلوطش کردیم و هرکدام در حد چند قاشق خوردیم، اما طعم و مزه آن هنوز از خاطر هیچکداممان نرفته است.
❇️هر چند دیوار سلول را با تصاویر گلها و برگهای روی قوطیهای دوغ و آبمیوه و دستمال کاغذی مزین کرده بودیم، هرچند با خمیر نانهای باقیمانده از غذا، مهره ساخته بودیم و تصویری از مارو پله روی همین جعبه ها؛ و حبه قندی که آنقدر سائیده بودیم تا مهره اصلی منچ و ماروپله دقیق باشد؛ خانه آخرهم آزادی بود.
❇️شب چله اما همه اینها را کنار گذاشته بودیم و قرارمان ساختن همان یلدای خاطره انگیز بود.
❇️برای ما شب و روز البته تفاوتی نداشت؛چرا که لامپ های سلول ۲۴ ساعت روشن بود. راستش را بخواهید دلمان برای تاریکی هم تنگ شده بود.
❇️آن شب هر کدام هر شعری که بلد بودیم خواندیم. مشاعره هم کردیم؛ از خاطرهها گفتیم؛ دعا هم خواندیم. مفاتیح و قرآن در اختیارمان گذاشته بودند. آن شب اما فقط دعا خواندیم. قسمت آخر یلدای ما جوکها یی بود که بچهها تعریف کردند.همه جوکهایی که به یاد داشتیم تعریف کردیم.
❇️آنقدر خندیدیم که صدای خانم نگهبان زندان هم در آمد و به در سلول زد وگفت چه خبرتان است بند را گذاشتید روی سرتان.گفتم مگر ساعت چند است؟ گفت یک بامداد. گفتم این شب چله ای را به ما سخت نگیرید. چیزی نگفت و رفت.
❇️نمیدانم ساعت چند خوابمان برد. اما آن شب وقتی طبق معمول هر شب چشم بندها را روی چشمان خود گذاشتیم، باز هم همه با صدای بلند میخندیدیم. بقیه را نمیدانم اما من تا اذان صبح بیدار بودم.
@azarmansouri