او را دید که در زیر فشار تبعید خرد شده است و در اثر گذشت زمان و فراموشی پیر شده است. بازوی چپش به گردن آویخته بود؛ از شدت عرق و گرد و خاك، زشت و کثیف شده بود و بوی گوسفند میداد. آمارانتا فکر کرد: «خدای من، این آن مردی نیست که انتظارش را میکشیدم»
فردای آن روز او اصلاح کرده و تمیز با سبیلهای ادوکلن زده به خانه آنها آمد. باند خونآلودش را باز کرده بود و کتاب دعایی با جلد صدفی برای آمارانتا هدیه آورده بود.
آمارانتا گفت: «مردها چقدر عجیبند! از یک طرف تمام عمر خود را به جنگ با کشیشها میگذرانند و از طرف دیگر کتاب دعا هدیه میدهند!»
گابریل گارسیا مارکز، صد سال تنهایی، صفحه ۱۴۵
@ahestan_ir
فردای آن روز او اصلاح کرده و تمیز با سبیلهای ادوکلن زده به خانه آنها آمد. باند خونآلودش را باز کرده بود و کتاب دعایی با جلد صدفی برای آمارانتا هدیه آورده بود.
آمارانتا گفت: «مردها چقدر عجیبند! از یک طرف تمام عمر خود را به جنگ با کشیشها میگذرانند و از طرف دیگر کتاب دعا هدیه میدهند!»
گابریل گارسیا مارکز، صد سال تنهایی، صفحه ۱۴۵
@ahestan_ir