#پست_دویست_و_بیست_و_شش
#آنتیک
#عادله_حسینی
مرد میانسال بدون هیچ وسواسی دسته گل مصنوعی را انتخاب میکند و کارت میکشد. برکه خسته روی صندلی مینشیند و نگاهی به گوشیاش میاندازد. باید به سهیل زنگ بزند؛ باید از حال درسا سوال کند. حتماً حال و هوای روز مادر در مهد، درسا را اذیت کرده است.
صدای پشت سرهم هشدارِ پیامرسان گوشیاش اما پیشدستی میکند. گوشی را به سمت خودش میکشد تا پیامهای ارسال شده را بخواند.
مخاطبش همانی است که برکه آرزو دارد آخرین کسی باشد که پیامش را میبیند. بنیامین مثل دفعات قبل شمارهاش را تغییر نداده و این یعنی آنقدری که باید به برکه اعتماد دارد. سه پیام پشت سرهم:
"سلام خانم خانما."
"روزت مبارک عروسک خوردنی."
"یه سوال تخصصی دارم ازت... تو هم مثل من دلت برای خلوتای دونفرهمون تنگ شده؟"
تمایل عجیبی دارد برایش تایپ کند "چرا نمیمیری؟ چرا نمیری گُم بشی؟ یعنی باید همهی آدمای دور من برن و توی انگل موندگار بشی؟"
اما مسأله این است که باید خوددار باشد و صبوری خرج کند. کار تکراریه تمام این مدت که حوصلهاش را سر برده است.
طبق قراری که دارند. گوشیاش را برمیدارد و به محمدامین یک تگ زنگ میزند و بعد گوشی را روی میز قرار میدهد. دستش را مشت میکند، از آرنج روی میز قرار میدهد و شقیقهاش را به مشتش تکیه میدهد. خیره به صفحهی بنیامین منتظر میماند.
بیشتر از دو دقیقه زمان نمیبرد که این جواب روی پیام اول ریپلای میشود:
"سلام. تو خوبی؟"
جواب پیام دوم هم این است:
"عید تو هم مبارک باشه."
با خودش فکر میکند اگر قرار بود خودش هم جواب بدهد دقیقاً همین جوابها را میداد. اما جواب پیام سوم هیچ ربطی به تفاهمش با محمدامین در جواب دادن به پیامها ندارد:
"منم دلم برای خلوتهامون تنگ شده. اونقدر این روزا کسل و تنهام که زیاد یاد اون روزا میکنم. عموم قراره به زودی برای یه کاری یه روز کامل رو بیرون شهر باشه. اگه شرایطش بود خبرت میکنم بیای خونهم."
برکه پیام را یکبار میخواند، دوبار میخواند، ده بار میخواند. مسأله اینجاست که اگر صدها بار هم بخواند نمیتواند پیام سوم محمدامین را باور کند. محمدامین با او چه کرده است؟
#آنتیک
#عادله_حسینی
مرد میانسال بدون هیچ وسواسی دسته گل مصنوعی را انتخاب میکند و کارت میکشد. برکه خسته روی صندلی مینشیند و نگاهی به گوشیاش میاندازد. باید به سهیل زنگ بزند؛ باید از حال درسا سوال کند. حتماً حال و هوای روز مادر در مهد، درسا را اذیت کرده است.
صدای پشت سرهم هشدارِ پیامرسان گوشیاش اما پیشدستی میکند. گوشی را به سمت خودش میکشد تا پیامهای ارسال شده را بخواند.
مخاطبش همانی است که برکه آرزو دارد آخرین کسی باشد که پیامش را میبیند. بنیامین مثل دفعات قبل شمارهاش را تغییر نداده و این یعنی آنقدری که باید به برکه اعتماد دارد. سه پیام پشت سرهم:
"سلام خانم خانما."
"روزت مبارک عروسک خوردنی."
"یه سوال تخصصی دارم ازت... تو هم مثل من دلت برای خلوتای دونفرهمون تنگ شده؟"
تمایل عجیبی دارد برایش تایپ کند "چرا نمیمیری؟ چرا نمیری گُم بشی؟ یعنی باید همهی آدمای دور من برن و توی انگل موندگار بشی؟"
اما مسأله این است که باید خوددار باشد و صبوری خرج کند. کار تکراریه تمام این مدت که حوصلهاش را سر برده است.
طبق قراری که دارند. گوشیاش را برمیدارد و به محمدامین یک تگ زنگ میزند و بعد گوشی را روی میز قرار میدهد. دستش را مشت میکند، از آرنج روی میز قرار میدهد و شقیقهاش را به مشتش تکیه میدهد. خیره به صفحهی بنیامین منتظر میماند.
بیشتر از دو دقیقه زمان نمیبرد که این جواب روی پیام اول ریپلای میشود:
"سلام. تو خوبی؟"
جواب پیام دوم هم این است:
"عید تو هم مبارک باشه."
با خودش فکر میکند اگر قرار بود خودش هم جواب بدهد دقیقاً همین جوابها را میداد. اما جواب پیام سوم هیچ ربطی به تفاهمش با محمدامین در جواب دادن به پیامها ندارد:
"منم دلم برای خلوتهامون تنگ شده. اونقدر این روزا کسل و تنهام که زیاد یاد اون روزا میکنم. عموم قراره به زودی برای یه کاری یه روز کامل رو بیرون شهر باشه. اگه شرایطش بود خبرت میکنم بیای خونهم."
برکه پیام را یکبار میخواند، دوبار میخواند، ده بار میخواند. مسأله اینجاست که اگر صدها بار هم بخواند نمیتواند پیام سوم محمدامین را باور کند. محمدامین با او چه کرده است؟